بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد *صوفی گری*
● بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●
● فرگرد صوفی گری ●
____ بیداردر خواب, سروده ی « فرهاد آرین»_____
دشنه که پوستین پاره کرد
و به رگ رسید
بیدار شدآن خفته در خوداسیر
این چه بیداریست
واز چه روی
بر فریاد خودای فرو رفته
در چاه میزنی فریاد..؟
یاران زرد روی سپید پوش دیروز
یا این سیه روی مردمکان دیروز و
سپید پوش امروز.....!
کنون تو بگوی این چه برابریست؟
نیست آیا اشتباهی محض و نا ممکن....؟
سبزم ای دوست این گونه می گفتی...!
پس دست تو کو
ای عدالت گوی دیروز
و.....غارتگر امروز
● « فرهاد آرین» ●
زمانی که بدنبال,افکارواندیشه ی صوفیانه میرویم بایدبخاطرداشته باشیم,که,دردنیای فعلی ورد روزگارامروزما,نیازما,بیش,ازهرچیزبرآگاهی هاواندیشه های روشنی ست که,درآن قادرباشیم باامروز زندگی کنیم ودرکنارآنکه,درعالم تنهائی خودشایدصوفیانه,ودرویش منش بادنیابرخوردمیکنیم,از یبیعت,وتمامی,آنچه,درزمین هست لذتی عارفانه وصوفیانه میبریم,امانگاه,واقع گرانه,وواقع بین مانیزمیبایست حقیقت زندگی امروزراهمانگونه شاهدباشدکه,هست,چراکه,دردنیای واقعی,امروزکه عصر تکنولژی وعصرفضاست,ودرروزگاری روبه رشد,مانیازمنداین هستیم,که,همپای جامعه ی نوین بادنیا خودراهماهنگ سازیم,درگیر شدن بادنیای ماورالطبیعه ودنیای صوفی گری,اگربه بیش ازحدمعمول کشیده شودآدمی رااززندگی واقعی خویش بدورمیاندازد,چراکه,اگردرباورهای خود«امروز»رافراموش کنم,وامروزی راکه نیازمند,بیداری مغزوروح وجسم ماست ونیازمندروح,واندیشه ای,آگاه,است با دنیای صوفی گرانه نمیتوان جوابگو بودوایمان,واعتقادنیزدرجایگاهِ,خوددرخصلت درویشانه ای که آدمی,رابه معنای,زیبای معرف درونی وانسانی,وخدائی بکشانداگرچه,حرمت بسیاری,راخویش راداراست که,در زندگی نیزازآن بهره مند شویم.اماروزگارامروزخواهان,توانمندی مادرزندگی,امروزیست بگونه ای که قادرباشیم به قدرت تلاش وکوشش ,به سرانجامی خوش رسیده سرنوشت خویش دردست بگیریم,وبرزندگی خودنشاطی,درست داشته باشیم ,لذانیازمنددانش امروزهم,هستیم وخردی که,بازمان هماهنگ وهمگام شوداندیشه سازآینده ماباشد وآینده ساز آیندگان ونسل بعدی مانیزباشدوبه یمُّن ویاری قدرت فکرواندیشه وخردی که, لازمه ی امروزاست بهترقادرخواهیم بودجوابگوی خودودنیای خویش باشیم
●آیا تو را پاسخی هست ؟از:شفیعی کدکنی »●
ابر است و باران و باران
پایان خواب زمستانی باغ
آغاز بیداری جویباران
سالی چه دشوار سالی
بر تو گذشت و توخاموش
از هیچ آواز و از هیچ شوری
بر خود نلرزیدی و شور و شعری
در چنگ فریاد تو پنجه نفکند
آن لحظه هایی که چون موج
می بردت از خویش بی خویش
در کوچه های نگارین تاریخ
وقتی که بر چوبه ی دار
مردی
به لبخند خود
صبح را فتح می کرد
و شحنه ی پیر با تازیانه
می راند خیل تماشاگران را
شعری که آهسته از گوشه ی راه
لبخند می زد به رویت
اما تو آن لحظه ها را
به خمیازه خویشتن می سپردی
وان خشم و فریاد
گردابی از عقده ها در گلویت
آن لحظه ی نغز
کز ساحلش دور گشتی
آن لحظه یک لحظه ی آشنا بود
آه بیگانگی با خود است این
یا
بیگانگی با خدا بود ؟
وقتی گل سرخ پر پر شد از باد
دیدی و خامش نشستی
وقتی که صد کوکب
از دور دستان این شب
در خیمه ی آسمان ریخت
تو روزن خانع را بر
تماشای آن لحظه بستی
آن مایه باران
و آن مایه گل ها
دیدار های تو را
از غباران شب ها و شک ها
شستند
با این همه هیچ هرگز نگفتی
دیدار های تو با اینه روزها
آها
در لحظه هایی که دیدار
در کوچه ی پار و پیرار
از دور می شد پدیدار
دیگر تو آن شعله ی سبز
وان شور پارینه را کشته بودی
قلبت نمی زد که آنک
آن خنده ی آشکارا
وان گریه های نهانک
آن لحظه ها
مثل انبوه مرغابیان
و صفیر گلوله
از تو گریزان گذشتند
تا هیچ رفتند
و درهیچ خفتند
شاید غباری
در ایینه ی یادهایت
نهفتند
بشکن طلسم سکون را
به آواز گه گاه
تا باز آن
نغمه ی عاشقانه
این پهنه را
پر کند جاودانه
خاموشی ومرگ
ایینه ی یک سرودند
نشنیدی این راز
را از لب مرغ مرده
که در قفس جان سپرده
بودن
یعنی همیشه سرودن
بودن : سرودن ‚ سرودن
زنگ سکون را زدودن
تو نغمه ی خویش را
در بیابان رها کن
گوش از کران تر کرانها
آن نغمه را می رباید
باران که بارید
هر جویباری
چندان که گنجای دارد
پر می کند
ذوق پیمانه اش را
و با سرود خوش
آب ها می سراید
وقتی که آن زورق بذگ
برگ گل سرخ
در آب غرقه می شد
صد واژه منقلب بر لبانت
جوشید و شعری نگفتی
مبهوت و حیران نشستی
یا گر سرودی سرودی
از هیبت محتسب واژگان را
در دل به هفت آ ب شستی
صد کاروان شوق
صد دجله نفرت
در سینه ات بود ام نهفتی
ای شاعر روستایی
که رگبار آوازهایت
در خشم ابری شبانه
می شست از چهره ی شب
خواب در و دار و دیوار
نام گل سرخ را باز
تکرار کن باز تکرار
● « شفیعی کدکنی »●
خداونددرعقلی که به,انسان بخشیده,است این قدرت,رانیزداده,است که به,همراه,رشدزمان مانیز به سرعت خودرابه پیش برده,تاخودرابه مکانی برساندکه برزمینی که متعلق بهاوست خدائی کندواشرف مخلوقات باشدقدرت زمینی خودرادردست گرفته وطبیعت وزمین وزمان رابه قدرت دانش وخردوآگاهی خودروبسوی پیشرفت برده وآنرابه بهترین شکل برای خود وهنوعان خود بسازدوحتی حامی دیگرموجودات نیزباشدوطبیعت رانیزراارج نهاده براین برکات خداوندی بدرستی نظاره کرده,وبه پاسداری آن بپردازد,پس میبینیم وظیفه ی انسانی مادرخودفرورفتن نیست که بادنیابودن وبرآورده کردن نیازهای خودوجامعه ای ست که نیازمندعلم وپیشرفت وترقی ست تاآسوده تر,آگاه تروخوشبخت ترزندگی کنیم.پس نیازی نیست ازخود بپرسیم که,آیاخداونداندیشه های صوفیانه ی مارابهتر پذیراست یااندیشه ای راکه توانِ,پیش بردن مثبت دردنیاوجامعه رابما,بدهدتاخودسازی خودراتکمیل کرده دنیای خداوندی رازندگی بخشیم,ودردست بگیریم که,اول وآخربرای ماوازآن ماست ومسلم است که,اگر خداوندلازم نمیدانست که فکربشری قادربه,اینهمه,رشدباشد خودمغزآدمی,رابگونه ای میساخت محدودیتهای برای او قائل میشد که بردیگرموجودات وحیوانان زمین بخشیده است که تنهاباشکاری درروززنده باشندوبانیروی ذاتی قادربه تشخیص خطردرپیرامون خودبوده,وازخوددفاع کرده یابگریزندوتابع قانون جنگل باشندامابرای,آدمی قانون وقوانینی وضع نموده,است چراکه میداندآدمی درک میکند,میفهمد,رشدمیکندوخودرامیتواندبه قله های بلندی برساندتا,درپیشاروی دیگرموجودات تاج اشرفیت برسرنهاده ومغرورعقلی باشدکه,هدیه وبرکت وبخشش خداوندگاراست که باوقدرت تفکروکشف وساختن داده است ,تاعاشقانه,دنیائی راکه باوبااینهمه برکت ارزانی داشته است دوست داشته برحمایت ونگاهداری آن,بکوشدوبدین شکل قدردان,این لطف خداوند ی باشیدوسازنده ی دنیائی که نیازآدمی ست تاخودچون نهالی جوانه زده,ورشدونمو کندودنیارانیزبه,رشدونمو بیشتری یاری دهد.
● نهال ●
ای نهال تازه روئیده
بهاران را تو آوردی ؟!
و یا آنکه بهاران
رویش باغ بهاری بود
من اما سبزی این زندگی را
در بهاران پاس میدارم
من از هر گل
که میروید ز هر سبزه
ز هر برگ درختی
از بهاران قصه میگویم
و میدانم که هر دل
در درون رنگ محبت را
بخود دارد
پرازرنگ بهاری پر
ز گلشن هاست
تو اما
ای نهال تازه روئیده
ز قلب خاکی دنیا
نگاهی کن به قلبی که
بهاران را
درون خود پذیرا شد
که اوهم در درون خود
بسان یک نهال تازه
وزیباست
که او در سینه
همچون یک بهار
تازه میماند
که رازهر شکفتن را
چو شوقی تازه میداند
که گوئی هدیه ای
از سرزمین سبز
خوبی هاست
بهاران آشنا
با قلب انسانی ست
که روحی همچو گل دارد
و هر باران چشم او
چو باران بهاران پر
طراوت پر ز بوی عشق
وعطر گلشن و گلها ست
تو ای روئیده
از خاک زمین دریاب
که این قصل بهاری
فصل سبزعشق و عاشقهاست
که این فصل بهاری
رویش عشقی
به قلب عاشق دنیاست
به قلب عاشق شیدا
بهاران جاودان بر جاست
بهارعاشقي زيباست
● فرزانه شیدا●
لذاخدائی که خودبهترین تدبیراندیش زندگی مابوده,است حکم خودرادرتمامی سوره ها وآیات نیزبما رسانده است که می بایست فکرودل وروح خویش رابادانشی که لازمه ی زندگیست وباخردودانشی که برای مادرنظام پیشرفت زندگی لازم است به خودسازی خویش پرداخته تا "بارسیدن به شناخت خودبه او"برسیم کمااینکه,اندیشمندان دنیانیزبه,همینگونه تفکرکرده اندکه,درخردواندیشه نام آوران دنیای ماشده اندواگر گوشه عزلت گرفته وبخودخویش ودنیای ماورالطبیعه,دلخوش میساختندکسی نبوداینهمه,دانش زمین وفضاراکه امروزه,دراختیارمابگذاردواینکه بگوئیم خداوندهرکسی رابرای چیزی آفریدوصوفی نیزبایدصوفی بماندتنهازمانی کاربردداردکه صوفی دنیای مادرعلم ودانش خویش آنقدرپیش رفته باشدکه,درمقام استادی خودقادرباشدنسل,امروزراباامروز تعلیم دهدوازجوانی که, دردنیای اینترنت وعصر فضازندگی میکندتوقع نداشته باشدکشف واختراع خودرادرعالم ماوالطبیعه جستجو کندوخط ومشی خودازدنیای آنسوی زمین وزمان بگیردآنهم,وقتی که روی همین زمین میبایست زندگی بگذراندودرواقعیت زندگی,دنیای صوفیگرانه نان وآب اورانمیدهدودانش اودردانشگاه زندگی ودردانشگاه"علم"است که رشدمیکنددرفلسفه,ومنطق زندگی نیزوقتی,آدمی سرشارازسوال,وپرسش بجامانده,است پرسیدن ازدنیای ماوارالطبیعه انقدرهادردی رادوانمیکندکه,درروزگارامروزی بتواندجوابگوی مادرجای مادرسازمان,واداره ای باشدویادرمحلی دولتی,وحتی دراجتماع وهرگز نمیتواندبادانش ماورالطبیعه ودنیای صوفیگرانه سوالهائی راکه,ازایشان,ازعلمِ امروز وفناوریهاوموارداستفاده,از آن, پرسیده میشودرانیزباعلم امروزی وبه, زبان امروزی پاسخگوباشدودردنیاروزانه درجای علوم عارفانه,دانش وعلم ومدرک اوست که پاسخ سوال میدهدوباعث میگرددکه,اودرآن,اداره شاغل گرددوهمچنین دردیگرمراکزدنیاکه نیازباین است که,انسانی آزموده رابکارگیرندکه,ازدانش علمی وتحصیلی وتخصص اواستفاده ای مثبت گرفته کاردنیارانیزدرچرخه ی زندگی راه,انداخته وزندگی بدرستی وبه روال عادی درچرخش باشدلذا ذنیای عارفانه درخلوت خود داشتن وروح خویش را جلائی دادن جای خود دارد ودرجهان بیرون ازاین خلوت زندگی کردن ودانش زندگی آن را نیزداشتن جایگاه خودرابا دانش وآگاهی خود طلب میکند.
● میخواستم ...میخواهم....●
میخواستم سر بر سینه آبی
آسمان بگذارم
وزار بگریم
دور بود
میخواستم
بر موجهای پرتلاطم
دریای آبی بنویسم
آرام نمیگرفت
میخواستم
بر نوک پرنده آبی رویام
نغمه ها بگذارم
پرواز کردورفت
سینه ترا یافته ام
آبی تر از آسمان
دریا رویا
بگذار سر برسینه تو
بگریم وبنویسم
نغمه رویائی عشقم را
سرشار از زلالی چشمه روحی
که تنها عاشق توست
با من بگو تا کجا میتوان
بر سینه تو تکیه کرد
که عاشقانه میخواهمت
● ۱۵ بهمن ۱۳۸۵ - از فرزانه شیدا ●
ماامروزنیازمند بیشترین علم وبیشترین صنعت وبیشترین تکنولژی هستیم تابتوانیم همپای دیگران درجهان گام برداریم,واین نیازمنداین است که,کلاسها ی دانشگاههای ماپرباشدازدانشجویان آزموده وکنجکاو وعلاقمندی که به پیشرفت خودوجامه ی خویش اهمیت میدهندونیازمنداین هستندکه مانند تمامی دنیاازهمه چیزدرزندگی امروزی بهره ای به,مساوات برندکه خدا نیزبین افرادروی زمین فرقی قائل نیست واین ماهستیم,که فرق خودرادیگری مشخص میکنیم بااینکه تاچه میزانی بر رشد فکری خود برعلم ودانش وپژوهش خویش افزوده,وقادرباشیم,دردنیاخودرابعنوان,انسان تعلیم یافته وآموزش دیده به دنیامعرفی کنیم که,این نه خودنمائی ست نه خودپرستی که,این خودسازیست وحق هرانسان که خویشتن رابسازدودرخدمت خودوجامعه ی خویش باشد.خواسته های انسانی ماوآرزوهاوآمال ماست که زندگی انسانهارارو به کمال وپیشرفت برده است وهمواره پیگیری این آرزوهاست که انسان رادر زندگی شادولبریزازانگیزه میکندتاتوان آنراداشته باشدکه به,افکارخودشکل داده,درنهایت کاشفی, مخترعی,اندیشمندی نویسنده ای,شاعری و... دردنیابوجودبیایدکه دربسیاری ازبخشهای زندگی افکار واندیشه وساختارفکر وشکل اندیشه ی ایشان الگویِ, هزاران جوانی دیگردرخودسازی میگردد
_____نگاه از ..____
دل را روشنی بخش
و از ورای آن بنگر
زیبا خواهد بود
دیدنی
با امیدِدیدارِزیبائی
بوسه های طبیعت
بر تن نرم زندگی
تن نرم آب
در آغوش زمین
ریشه های درخت
بوته های سبز
گلهای رنگین
در هم آغوشی خاک
نوازش نسیم بر برگ و گل
بر چهره منو تو
نگاه سبز زمین بر ما
نگاه آبی آسمان
بر منو تو
بوسه های باران و برف
بر چهره ها بر زمین
عشق مگر چیست
آغوشی گشوده
از محبت در طپش قلبی
طپش قلبی
...در مهربانی ستودن
خواستن و
عاشقانه زیستن
بخشیدن محبت خویش
بی چشمداشتی
ما ستوده ی
زمین و آسمانیم
به حکم خدای عشق!
زندگی
بسیارعاشق ماست
مااما, به ویرانیش
کمر بستیم
ما هستی را, بی نگاه
گذشتیم و رفتیم
اما, دیگر بس
ناله های غم
دیگر بس شکایتها
ما خود,ویرانی
همه چیز بوده ایم
در زندگی ،
عشق
و باهم بودنها
ندیده ام
"هیچستان سهراب" را
میدانم
امابه هیچستان
رسیده ایم
در اوج داشتن های
همه چیز
ما خود
ترانه زندگی
بی صدا کرده ایم
ما خود
عشق رارانده ایم
به کوچه های غریب
ما خود
نامهربانی را
به خانه دل بردیم
تنهائی گزیدیم
...
درخلوتها
گاه سربر
آغوشِ ناامیدی
در کتمانِ عشق
ما به طواف
« نمی توانم ها»
«نمی شودها»
« ممکن نیست»
عادت کرده ایم
ما بی اعتباری احساس
و ناثباتی اندیشه را
آشفتگی روح خویش را
زندگی خواندیم...
اما ...
دل را روشنی بخش
واز ورای آن
زندگی را بنگر
زیبا خواهد بود
نگاهی ساده
در باور آنچه هست
در حقیقت زندگی و عشق
در دیدنِ تمامی
رنگهای زندگی
زیبا خواهد بود.
● ۱۳۸۵/۲/۱۸سه شنبه از: فرزانه شیدا●
خداوندنیز باکلام آسمانی خودجزاین,ازبشر نخواسته است حتی درمقامِ"آرزو" نیزخداونداینراعنوان کرده است که:«بیشترین چیزرازمن بخواهید»,پس مامیتوانیم بیشترین چیزهاراباخواست اونیز داشته باشیم چراکه خوداوامر برخواستن میکندوخوداوقدرت توانستن رانیز با تولدمااز آغاز,برمابخشیده است تاقادرباشیم باخواستن وقدرت توانستنِ خویش به مرحله توانستن وانجام دادن و برآورده کردن آرزوهاو آمال وخوشبختی خوددست یابیم ودرزندکی خودسربلندباشیم وخوددربی نیازاز بندگان دیگراحساس کنیم وهمواره نیازمند لطف ومرحمت اوباشیم وخواهان اینکه,باتنی سالم وفکری بازوخردمندانه یاریمان بخشدتاقادرباشیم,راه زندگی رابه نیکی ودرستی طی کرده,درزندگی انسانی موثروباارزش,وسربلند باشیم
*- آدمیان ترسووناکارآمد خودرادردنیایی صوفیانه قهرمان می بینند.*اُرد بزرگ
*ـ سرزمینی که جوانانش دارای افکاری صوفیانه هستند،بزودی بردگی رانیز تجربه می کنند.*اُردبزرگ
●پایان فرگرد صوفی گری●نویسنده:فرزانه شیدا
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر