●اشعار فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●بخش دوم

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه   شیدا"


●اشعار فرزانه شیدادر کتاب
● بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
●بخش دوم
___کلامی در کلامی چند.... ___
...کلامی در کلامی چند....
بصد ها واژه ی پر رنگ
نوشتم از دلم شبها
برای دل گهی تنها
که سرشارم که لبریزم
دلم گه سبز و گه آبی
به گاهی رنگ مظلوم غروبی بود
و یا یک رنگ مهتابی
ندید اما دلم ،
در روشنائی ها
به تابش های خورشیدی
نگاهی را ،
که قلبی را ببیند باز
سرود زندگی این شد
که من در من، و تو در خود
و ما دور از هم وُ
دلخسته از هر چیز
گهی از روبروی هم
گهی حتی کنار هم
فقط یک رهگذر باشیم
میان کوچه ای یا در خیابانی
که تنها ، طی شود از روی اجباری
....
به رسم آن صداقتها
رسیده وقت آن تا رک بگوید
قلب ما با هم
که بودن جرم انسان نیست
چگونه بودنی هم نیز
و میدانم و دانی ،که گر راهی دگر
دراین رهت می بود
تو شاید یک قدم حتی
در این کوچه نمی رفتی
گذارت هم نمی افتاد
بر اینجائی
که شاید بوده ای امروز
به دلتنگی
ومنهم چون تو راهی را
فقط رفتم
درون آشفته با احساس گنگی
مانده بی پاسخ
... نمیدانم ...ولی نه ...
خوب میدانم
که من یا تو
به سودائی دگر در زندگی بودیم
و اینجائی که اکنون
جای پای ما در آن مانده
گذار از کوچه های تلخ دلتنگی ست
و حتی گفتن از دلگفته ها هم
رسم خود دارد...، و آسان نیست
تو میدانی چه میگویم
که عادت کرده دلهامان
به اینگونه سخن گفتن
تو اما خوب میدانی چه میگویم
دلم تنگ است...
و میبنم که دلتنگی!...
میدانم که غمگین مانده بر جا
هر چه احساس است
و من سرشار و لبریزم و حتی تو
چو من لبریز و سرشاری چه باید کرد
دگر رنگ دل ما را
نمی بیند کسی در اوج دلتنگی
چه باید کرد
که آخر دل نمیرد در تب ابهام
که خود هم هاج و واج رنگ دل هستیم
و خود هم مانده در حیرت
و مبهوتیم
که آخر در درون ما چه احساسیت
و آخر از چه رو اینگونه دلتنگیم
گناه از کیست
که دل هرگز نمی خواهد
چنین خودرا ببیند غرقه در ابهام....
...و میدانم که قلب ما
فقط قلبی پراحساس است
ودل غمگین شود آندم
که احساسش ازآن سینه خود نیست
و یا آ نکه ترازویش برابر نیست
و درمانده میان
باور و تردید های
تازه ی امروز و دیروزی
و این سر درگمی ها چیست
گل دلها چرا اینگونه گریان است
دلیلش چیست ؟
... ترازویش برابر نیست !
نهم ,اردیبهشت 1385_____

____ با من بگو _____
با من بگو
ای شـب نشـین بیدار دل
اکنون که,در کوچـه های خـالی شــب
،، نسیم سرد زمستان،،
عابری تنهاسـت...
اینـک که ستاره وماه
از میان ابرهای دلتنگی
که فروغشان را
به یغما برده اسـت
گه بگاه, نگاه مهربان خـویش
برزمـین مـی دوزد ,
از میان مه وابر!!!
وآبهای جاری جویبارهای تاریک
در زیر یخ
ترانه ی رفـتن ورسـیدن را
به ترنـم نشسته اسـت
تو در پشت پنجره ی اتاق تنهاـیت
چه میکنی؟!
آیا دیوارهای ضـخیمِ خانه های غریب
ایسـتاده در کنار هــم
میتواند فاصله ی تو ,
با دلها باشـد؟!
پیوند عاطفه های زلال ...آیا....
دیوارها را به تسلیم کشـیده اند؟!
یا این دلهاست در حصار
در حصـاره ی خـود فـرو رفـتن؟!
... بامن بگو...
که تنها دسـتهای رسـیده برهم
قــدرت پیوســتن دارنــد؟!
...آه...مگو جــدائی
دستهای تنها در پشـت دیـوارها
گلهای پـیوند را ,
فسرده دیده است!!!
که دسـت دل
دیوارها را نیز
به تمسخر خواهد کشـید
اگر در کوچه های خیال
،،افکار عـاشـقانه،،
در کوچه های شــهر
غزلخوان شبانه ها گردند
و پیوند را ترانه کنند!!
" فاصله ", سخنی بیش نیست
در قلب عاشــقی
باید عاشـــق بود
که راز هـمدلی ها را
در شبهای تنهائی
دانســته...
روح را هــمدم دلدار دید!
که حتی عاشقان جدا ز یکدیگر نیز
در احساس خویش ... همواره باهــمند
هـمواره باهــم!!!
وروح را در عـــشق
جــدائی از عاشــق نیســـت
ف.شیدا زمستان۱۳۶۷ /اسُلو /نروژ ___

_...وما چون قایقی جامانده ازدریا _____
گریزی نیست
نگاهم را گریزی نیست
ز ظلمت خانه شبهای اندوهم
بسوی روشنی های سحر
در بامداد روشن فردا
که آخر نام ،،امروز ی ،،
دگر بر خود گذارد باز!!
ز فرداها دگر سـیرم
ومیخواهم دلم را در خـفا
در ظلمت آن تک اتاق کـهنه ی دیرین
ز چـشم آنهمه کاوشگران،،
بی خبر از خود،،
ولی در خـوش خـیالی های دانائی
زاسـرار نـهان ،،مـردم در خـود،،
که جز مشـتی سـخن بافـی ..
نـدارد پـایـه واصـلی
همـیشه تا ابـد پـنهان کنم
در تک اتاق خـویـش
واشـکم را به ظـلمت ها کـنم جاری!!!
چه بـیزارم زاین سـان مردمی
از سرزمین ومـأمن عـشق ومـحبتها !!
در ایـرانم ویا با نام ایـرانی!!!
چه بـیزارم ز اینـسان مـردمی
غـرقه به خـودخـواهی!!
وحـتی ازخـود
واز زنـدگـی غـافـل!!!
دگر حتی نمـیخواهم
که دستی از سر مهر ومحبت نیز
نـم اشـک دلـم را
ازشیار چهره ی غمگین وغمبارم
بـسازد پاک!
دلـم آزرده شد
از مردم ناپاک!
مرا با مردم دـیا...
چه خوبان وچه بدخواهان
دگـر هرگـز نباشـد
کار و فردائی!!
مـرا
بااین جهانِ ,غرقه در ظلمت
که خـورشیدی
به قـلب آسـمانـش
مـیدرخشد لیک بی نور است
،، ز ظلمت های
چـشم کور انسانی ،،
دگر کاری نباشد از سر حتی...
تفّنن نیز!!
مرا درخلوتم
در ظلمت شبهای اندوهـم
اگر جز سـردی غــمها...
بـرودت های تنـهائی
ویا جز آه سـردی...
از دل افسرده ومغموم
پس ازاین...
همـنشینی نیست
ولی اینگونه آزادم...
که من اینـگونه بی قید و رها
از دشـمنی های جـهان هـستم
اگرچه سوزش دردی
درونم را
لبالب غرقه درغم
میـکند از یاد این دوران
زاین دُون مردمان خـالی از
ایـمان!!
رهـایم بعد ازاین امـا ...
دگر از قید وبند اینهمه تزویر
رها از دیدن صدها دروغ تلخ
هزاران جور انسانی...
هزاران درد بی درمان
وصدها مردمی..
وامانده در ,دردوپریشانی
نگاهم تا درون سـینه ام
از درد مـیسوزد
ودستم را توانی نیست
که بگشایم دمی
بر غـصه های تلخ انسانی
که خـود هم یک ـشر...
یک بنده ی خالی ز قدرتها
وسـرشار از غم دنیا
هـنوزم ....
همـچنان در سـینه میـسوزم
ز این فـرق و تفاوتها!!!
****
وشــب را دوسـت میدارم
که گر نوری درونـش نیست
تظاهر بر درخـشـش هم
نخواهد کرد!!
وپنهان هم نمیسازد
که جز ظلمت ندارد
در دلـش رنـگی
ویـکرنگ است
وصدقش را
"هـمین " پُرارج میسازد
****
ولی ،،
روز وُ,درخـشش های خـورشـیدی
که روشـن ساز وپـرنور اســت
نـدارد این تـوانائی...
کـه گـوید
بردل ساده لوح انسان
که در ظـلمت فـرو رفتــیم!!!
که در تاریکی روح نگون بـختی
همــیشه
در میان صدهزاران مـردم خـاکی
غـمین وبـی کـس وتـنها
وبـی یـاریـم!!!
بـدردی هـمچنان پـابـند
وزنـجیرو گـرفـتاریم
***
و اینـها جـز فـریبی نیـست
که ما در ظـلمت وجُـرم وُ
گُـنه غـرقیـم
وخـورشـیدی به تـزویـروریـا
بر هـر گـناه تـیره انـسان
ز رحــمت نـور مــیپاشــد!!!
خــداوندم
بـزرگـی غـرق رحـمت هـاسـت
که اوهـم همچنان می بــیند و
هــمواره در هـرروز انـسانی
گــناه تـلخ انـسان را
...تـماشـائی دگـر دارد
وهــمواره بـسی
بخـشنده وپـرمهر
امـیداین بـشر را ...
هــمچنان دارد جـوابـی
در پس هـر یک دعـای او!!!
کـه او یکـسر هـمه بخـشش ..
که او یکـسر هـمه
مـهر ومحبتهاســت
خـدایـم ..
مظهر لطف و عطوفت هاسـت!!!
*****
و صـد افسوس.....
ز این نیرنگهای تلخ وغـمباری
که چـشم آدمی را لحظه ای
از آن گریزی نیست
ومـن هـم باز می بینم
به نوری درخـفا ..اما
که یک تاریکی مطلـق ...
بروی روح انسانی ست!!!
***
چـنین نـوری
نمیخواهم
نمیخواهم که منهم
چــون هــمه مــردم
به خــود هـم نـیز
دروغــی گفــته
و در روشــنی های...
هــرآن روزی
ببـندم چشم خود
بر آن حـقایق ها
ویا چون دیگران.. تنها ...
به کـاوش های
رنج وغصه وانـدوهِ پـنهان
جـهان ومـردمــم باشـم!!!
کـه در این آشـکارا
درد انسـان هم
نبوده ... هرگز امـا ...
یکّه درمانی!!
مرا درسـینه
غمگین بودنم کافی سـت !!
که پنهان غصه ی دیگر کسان را
ارج بـگذارم
وگـر کاری ز دسـتم برنـمیآید
نمـک پاش دل مـردم نـباشم باز
ورنـج دیـگران را
رنـج وانـدوه دلم دانم!!!
ودر خـلوتگه خـود
برهمه دلهای غـمناک جهان خوانم
دعــائی را...
که زآن قلب خدا هم بـنگرد...
انـدوه ورنـج وغــصه ما را
که در ایـن بـودن غــمبار
هـمه تـنها دلی غـمبار
و درد آلود وغمگینیم
همه افـسرده
ازاین بی بها
دنـیای پرکـین ایـم
جـهان یکـسر نمی ارزد
به رنـجی اینچنین
درروز وشبهای منو دنیا
ولی افسوس
جهان تلخ وغمگینی سـت
جهان تلخ وغمگینی سـت!!
و ما چون قایقی جا مانده از دریا
همه وامانده در دنیا....
فقط وامانده دردنیای غمگینم
۲۸آذر - ۱۳۶۴
سـروده ی : فرزانه شـیدا____

____ نهال____
ای نهال تازه روئیده
بهاران را تو آوردی ؟!
و یا آنکه بهاران
رویش باغ بهاری بود
من اما سبزی این زندگی را
در بهاران پاس میدارم
من از هر گل
که میروید ز هر سبزه
ز هر برگ درختی از بهاران
قصه میگویم
و میدانم که هر دل
در درون رنگ محبت را
بخود دارد
پر از رنگ بهاری
پر ز گلشن هاست
تو اما ای نهال تازه روئیده
ز قلب خاکی دنیا
نگاهی کن به قلبی که بهاران را
درون خود, پذیرا شد
که اوهم در درون خود
بسان یک نهال تازه و زیباست
که او در سینه
همچون یک بهار تازه میماند
که راز هر شکفتن را
چو شوقی تازه میداند
که گوئی هدیه ای
از سرزمین سبز خوبی هاست
بهاران آشنا با قلب انسانی ست
که روحی همچو گل دارد
و هر باران چشم او
چو باران بهاران پر طراوت
پر ز بوی عشق وعطرِ گلشن و گلها ست
تو ای روئیده از خاک زمین دریاب
که این فصل بهاری
فصل سبزعشق وعاشقهاست
که این فصل بهاری
رویش عشقی به قلب عاشق دنیاست
به قلب عاشقِ شیدا
بهاران جاودان بر جاست
بهار عاشقی زیباست
سروده ی فرزانه شیدا____

میخواستم ...میخواهم______
میخواستم
سر بر سینه آبی آسمان
بگذارم
وزار بگریم
دور بود
میخواستم
بر موجهای
پرتلاطم دریای آبی
بنویسم
آرام نمی گرفت
میخواستم
بر نوک پرنده ی, آبی رویام
نغمه ها بگذارم
پرواز کردورفت
سینه ترا یافته ام
آبی تر از آسمان دریا رویا
بگذار سر برسینه تو
بگریم وبنویسم
نغمه رویائی عشقم را
سرشار از زلالی چشمه روحی
که تنها عاشق توست
با من بگو تا کجا میتوان
بر سینه تو تکیه کرد
که عاشقانه میخواهمت
۱۵پانزدهم /بهمن ۱۳۸۵ از فرزانه شیدا ___

____نگاه_____
دل را روشنی بخش
و از ورای آن بنگر
زیبا خواهد بود
دیدنی ... با امیدِ دیدارِزیبائی
بوسه های طبیعت
بر تن نرم زندگی
تن نرم آب ... در آغوش زمین
ریشه های درخت
بوته های سبز..گلهای رنگین
در هم آغوشی خاک
نوازش نسیم بر برگ و گل
بر چهره منو تو
نگاه سبز زمین بر ما
نگاه آبی آسمان
بر منو تو
بوسه های باران و برف
بر چهره ها بر زمین
عشق مگر چیست
آغوشی گشوده
از محبت در طپش قلبی
طپش قلبی ...در مهربانی ستودن
خواستن و عاشقانه زیستن
بخشیدن محبت خویش
بی چشمداشتی
ما ستوده ی ,زمین و آسمانیم
به حکم خدای عشق!
زندگی , بسیارعاشق ماست
مااما, به ویرانیش
کمر بستیم
ما هستی را, بی نگاه
گذشتیم و رفتیم
اما, دیگر بس
ناله های غم
دیگر بس شکایتها
ما خود,ویرانی
همه چیز بوده ایم
در زندگی ، عشق
و باهم بودنها ,ندیده ام
هیچستان سهراب را
میدانم ...اما
به هیچستان رسیده ایم
در اوج داشتن های
همه چیز
ما خود,ترانه زندگی
بی صدا کرده ایم
ما خود,عشق را رانده ایم
به کوچه های غریب
ما خود,نامهربانی را
به خانه دل بردیم
تنهائی گزیدیم ... در خلوتها!
گاه سر , برآغوش ناامیدی
در کتمان عشق
ما به طواف
« نمی توانم ها »«نمی شود »
,« ممکن نیست »
عادت کرده ایم
ما بی اعتباری احساس
و ناثباتی اندیشه را
آشفتگی روح خویش را
زندگی خواندیم...
اما ... دل را روشنی بخش
واز ورای آن
زندگی را بنگر
زیبا خواهد بود
نگاهی ساده
در باور آنچه هست
در حقیقت زندگی و عشق
در دیدنِ تمامی
رنگهای زندگی
زیبا خواهد بود.
۱۳۸۵/۲/۱۸
سه شنبه از: فرزانه شیدا

__ در انتظار چه....؟؟! __
اینهمه بردر میخانه نشستیم, چه شد؟
بغض دل, بر لب پیمانه شکستیم ,چه شد؟
از خود ودیر مغان گاه گُسستیم ,چه شد؟
عهد با دلبر جانانه که بستیم ,چه شد؟

اینهمه از سر تدبیر وخرد نیز نبود
بر همه هستی ما شور دل انگیز نبود
غم بدل, پای کشان ,رفته شکستیم ,چه شد؟
زندگی غیر همان, درد ِغم انگیز نبود

قدرِ دانائی خود هیچ ندانیم , چرا ؟
بی خرد, پای,دراین دشت کشانیم ,چرا؟
ناتوان ازچه شده قلب ودل ودیده ی ما ؟
دیده ودل ,ز چه بر نور خدائی, نرسانیم؟ چرا؟

«عقل » ! ما را , به درِ خانِ خدا میخواند
«چون خدا, عقل وخرد داده , خود او میداند
اشرف روی زمینیم!... چرا منتظریم؟!
تا به کی «عمر» مگر روی زمین میماند؟!

این پریشانی ما, از سَر نادانی ماست
ناتوان بودن ما ,در َسر انسانی ماست
تا نباشد خردی ,عقل کجا راه برد؟ !
بی خرد ماندنِ ما, مایه ی ویرانی ماست

جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست
تا نباشد دلخوش , لذّت پیمانه کجاست؟
ما دراین میکده , گر, خوار نشینیم , رواست
بی وضوِدل وجان,لذت ِمستانه, کجاست؟

بّه که برپا شده در راه دگر پای نهیم
وندرین غصه سرا بّه که زغمها برهیم
بی خدا ,کوردلی , با دل وچشم ونگهیم
بّه که درروح وروان ,« عشق خدا » جا بدهیم
__ سروده ی فرزانه شیدا / 1388__

ــــ " ای نسیم دلنواز آرزو " ـــ
ای نسیم دلنواز آرزو
با دل من قصه ای دیگر بگو
گو که لبخندی ز خورشید آمده
در طلوعی نور ِامید آمده
تا دهد گرمی به قلب بیقرار
تا نگیرد قلب من از روزگار
گو سرشکی کز جفا زاری شده
پای گلزار وفا جاری شده

گو مشو نومید ازاین شیب وفراز
میرسد شادی به باغ خانه باز
گو نمی میرد گل لبخند عشق
گلشنی خواهد شدن پیوند عشق
گو که سازِ ان نگاه دلربا
مینوازد نغمه های خنده را
گو که تا آرام جان گیرم دمی
مانده ام تنها , بدون همدمی

ای نسیم دلنواز آرزو
قلبِ« شیدا» را در آتش ها بجو
گرچه دامن میزنی این شعله را
قلبِ شیداوش ,اسیرِ واله را
لیک دیگر بال وپر را سوختم
خود به عشقی ,شعله را افروختم
سوختم در شعله ها ,با سوز دل
بال وپر در عشقِ نار افروز دل
سوختم صد آرزو , در نار عشق
باامیدی ,در دل وُ ,ا نبار عشق
آه ...بر این ارزو آن صد امید
وه که دل , ناکامی , دنیا کشید

ای نسیمِ دلنوازِ آرزو
با خدایم قصه ی دل را بگو
گو که چَشم ِ , انتظار من توئی
در شب راز ونیاز ِ من , توئی
ازتو میخواهم کرا یاری دهی
تا بیابم پیش پای خود رهی
ازتو نومیدی ندیده این دلم
تا به ارامی رسیده این دلم
چون توئی حامی من در باورم
همرهم باش ای یگانه یاورم
پنجم آذرماه 1382 از فرزانه شیدا ____

از آرزو : « فرزانه شیدا »
بصد آرزو زندگی باختم
به رنج وغم وغصه ها ساختم
ندانسته رفتم ره مرگ خویش
خودم را به غمها در انداختم

به عشق شدم واله ای دربدر
با آوراه گی دائما در سفر
به بیماری وتب همیشه روان
نیازم به بستر زسوز جگر

یگانه دلم را به غم سوختم
غم زندگی در دل اندوختم
به شبها نشستم به کنجی غمین
به ظلمت چراغ ِ غم افروختم

نیاز دمی دیدن روی تو
رسیدن به سرمنزل وکوی تو
به آغوش خود جای دادن ترا
کشیدن به جان بوی گیسوی تو

بدیوانگی رهنمونم نمود
درِ بی کسی را برویم گشود
مرا ازهمه دور وبیگانه کرد
بدانسان که بامن بجز تو نبود

کنون ناله ام را ِکّه خواهد شنید
که بربادرفتم بصدها امید
دگر دیدگانم بجز سیل اشک
براین چهره ام چیز دیگر ندید

شده دل چو مخروبه ویران سرا
چو دادم زکف عاشقی چون ترا
مرا حسرتی مانده ودرد وسوز
زسوزم قراری نمانده مرا

دل از عاشقی کی توانم بُرید
که دل جزتو عشقی درونش ندید
فقط نام تو بوده در قلب من
که فریاد دل شد چو نامت شنید

تواند مگر بگذرد از تو باز
چو دل برتو دارد امیدونیاز
مرا عشق تو چون نفس های دل
تو با بودنت بودنم را بساز
هشتم آذرماه 1362 - از: « فرزانه شیدا»

من نیازم ...یک نیاز____
من نیـازم ... یک نیـاز
گرم و ســوزان .... پُرلهــیب
آتـش عــشق سـت اندر ســینه ام
راه قلبم ‌، راه عشق است وامید
گـرچه می سوزم سراپا در شــرار...
در محبت چاره میجویم که باز
نور شمع زندگی روشن شود
در پیش راه
من نـیازم یک نیـاز
سینه ام از عشق میسوزد و باز
حاصل ،، بودن ،،
نمیدانم کـه چــیست
گـر نیـابم
،، معدن عشق ،، و امــید
من نیــازم یک نیــاز
شعله ای در ســوز و ســاز
عشق عالـم در دل و در ســینه ام
میـروم ره را و گه پرمی کشم
در بهشت آبی آن آسمان
میـروم بااینکه میدانم کـه باز
درنهـایت میـرسم بر عــشق او
برخــدای جـاودان عاشـــقی
من نیــازم یک ‌نیــاز‌
ـــ ف . شیدا/دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۴ــــ

هیچکس لایق نباشد بر سجود ـــــ
با تو گفتم روزگار ِخود بجو
در جهانی کز منواز آن توست
در شناسائی خود با هرشناخت
تاکه روشن گرددت, راه درست

باتو گفتم غّرقه بر خود هم مباش
زندگی کوتاه و« بودن» لحظه ای ست
دردم وآهی رود ,جانی ز تن
نام آن در « بودن» ما «زندگیست»

با تو گفتم اشک را پنهان مکن
تا رهاگردی ز اندوه درون
با توگفتم شادی دل را بجو
تا نگردی دست دنیائی, زبون

بس سخن راندم ز کوشش از تلاش
تا بدانی همّت ما رهبر است
گفتم از دانش بجوئی خویش را
بخت ما در کُنج دانش , اختر است

با چه اصراری ,به تو گفتم ,زتو:
"خویش خود "را دردرون خود بجو
راه رفتن گرچه پر شیب وفراز
میشود پیداکنی راهی نکوُ

باتو اما چُون بگویم چُون گذشت
این ره رفتن مرا در زندگی
من که افتادم, شکستم ,باختم
شاخه های دل دراین بالندگی

سرنیاوردم به ذلّتها فرو
چونکه که کس لایق نباشد بر سجود
بامن وبا قلب من «والاترین»
جز خدواند بزرگ من نبود

گر شکستم ,باختم, ویران شدم
خودبرون کردم ز ویرانی ودرد
از کسی هرگز , مراباکی نبود
تا تواند دل کند در سینه سرد

غربتم ازمن مرا دیگر نساخت
تا کسی گردم زخود افتاده دور
بلکه در بودن دراین غربت سرا
بس دلی بودم توانمند وصبور

دور خود دیدم چه نادان مردمی
همچو مارانی که در دل میخزند
نیش ایشان نوش قلب من نشد
زآنکه بودم نزد قلبم سربلند

گه شنیدم خوب وبد از میهنم
درجوابی ساده گفتم خود بجو
در پی حق وحقیقت شو روان
زآندم از حق وحقیقتها بگو

مطلب بی پایه گفتن جهل توست
درسکوتی خواری تو ,کمتر است
حرف بی برهان مزن با هرکسی
چونکه خاموشی زخواری بهتر است

کم سخن گو , گر نداری دانشی
یا سخن گو با دلیلی استوار
دل زخاموش رهان وروشن ببین
یا که خاموشی گزین با افتخار

بسکه دیدم من جّدل ها با دلم
خسته بودم گه کداری از جواب
لیکن آرامش ندارد سینه ای
کاّو فرو ماند به ذلت بی جواب

آری ازخود , باتو بس گفتم ولی
زندگانی , در سخن در آسان بّود
خنده وشادی وروز ِ خوب وبد
در دل من همچنان پنهان بّود


ــــ پشت دروازه های خیال... ــ
حقیقت را پشت دروازه های خیال
جا نهادم
نه از آنرو
که تلخیش آزارم میداد
که بودنش
رویایم را برهم میریخت
و آرزویم را بر باد میداد
اما حقیقت را به باد بخشیدم
که در گذر خویش همگان را هشیار کند
اما دلم ... آه ... دلم
غمگنانه بر مزار آرزوهایم
گریان بود
آخر تفاوت میان حقیقت با حقیقت
بسیار بود
حقیقت من رنجباره ی سنگین روزگاری بود
که کوله بارش را
به درازای عمرم بر دوش میکشیدم
و حقایق تلخ و شیرین
در آلبوم یا دوّاره های دیروزم اما..
گاه میخندید گاه تبسمی داشت
گاه نگاهی بود بدون عمق
حقیقت اما عبور لحظه های ممتد عمر بود
که ریزش باران پائیز را بیاد میآورد
آنگاه که چتر اندوهم باز نمیشد
تا خیس واژه های درد نگردم!!!
شنبه 24 فروردین 1387(فرزانه شیدا) ___

___ سرای آرزو ____
زیاس ســینه اندر ساحـل تردید می گشتم
بدنبال یقـــینی محـکم وجــاوید می گشتم
مــرا در وصـل رویـت آرزو هم کُــشت
که حتی در سرای آرزو، نومید می گشتم
فرزانه شیدا ____

______ عاشقانه ... ______
پشت پرچین آرزو دیروز
قلب غمگین من چه خالی بود
روزگار دوباره دل بستن
همچو یک واژه ی خیالی بود
بی خبر زانکه عاشقی ناگاه
خود ره قلب من کند پیدا
آرزو در کنار حسرت وعشق
می ستاند ز سینه قلب مرا
می برم دل کنون به خلوت شعر
بار دیگر به آبی رویا
در طپشهای عاشق قلبم
می سرایم دوباره نام ترا
زین پس وتاابد به واژه ی عشق
نام تو جاودانه میگردد
هر غزل هر ترانه هر شعرم
بهر تو عاشقانه میگردد
رنگ چشمان تو نخواهد رفت
هرگز از ذهن قلب من بیرون
در هراسم که بینم این دل را
بی تو قلبی شکسته ومحزون
دل مرا میبرد بگوشه ی غم
کُنج حسرت بگوشهء رویا
می سراید به غصه ها, بدریغ
دم بدم شعر عاشقی مرا
نیمه ء روح من تو بودی تو
او که هر لحظه آرزو کردم
تا بیابم ترا به کنج دلم
هر کجا بوده جستجو کردم
درنگاهت اگرچه نقش من است
عمق قلبت بگو که جا دارم
گو مرا عاشقانه میخواهی
گو تو هستی یگانه پندارم
با من از عاشقی بخوان هردم
گر که حتی سرود تکراریست
جوشش شعر من ز چشمه ی عشق
همره نام تو ز دل جاریست
بعد از این دل نگیرد آرامی
گر بماند به کُنج تنهائی
ای خدا عشق او بمن دادی
گو کنون هم تو همره مائی
بر نگیرم دگرز سجده ی عشق
چون ترا از خدا طلب کردم
ای خدائی که خود همه عشقی
دلشکسته بجا تو مگذارم
بر دل عاشقم دمی بنگر
بر لبم مانده آه و صد ایکاش
آرزو را به قلب من مشکن
بار دیگر پناه این دل باش
بی تو هم ای گرفته از من دل
زندگانی گذر نخواهد داشت
عاشقی دانه ء محبت را
همره نام تو به قلبم کاشت
من کنون عاشقانه غمگینم
گرچه لبزیز آرزو اما
دل ترا میزند صدا هر دم
منو تو کی شود به روزی ما
آرزو ! همرهم بمان تا دهر
دل به امید من بسوزاند
گر ببیند چنین مرا عاشق
دانه ی عشق من برویاند
در شب بیقرارم امشب
تا سحر گاه من نفیر دعاست
عاشقی را چگونه باید بود
دل کنون عاشقانه در دنیاست
___ 22بهمن ماه 1385/ فرزانه شیدا ___
●●
____ « کوچ پرستوها » ____
درنگاهم
سایه غم بود
در هنگام کوچ

پایم نمی کشید...
قلبم نمی گذاشت
و نگاه
قطره های اشکم را

به استقبال جدائی ها
روان کرده بود

رفتن ناگزیز بود
وُ ماندن بی ثمر
دیگر برایم
هیچ نمانده بود

تا به حرمت آن...
چادر ماندن بپاکنم
هرگز نمیدانستم
...آه
هرگز نمیدانستم
روز کوچ پرستوها

روز کوچ من
خواهد شد

و روزی ...
راهی شدن
تنها چاره راهم

وقت کوچ است
آری...سفر منتظر است
که مرا راهی رفتن سازد
وقت کوچ است

و در این جاده ی تنهائی
من و دل تنهائیم

کوچ من کوچ پرستوها بود!!!
لیک من تنهایم

و پرستوی دگر
بامن نیست

کوچ من کوچ پرستوها بود!!
به شبی بس تاریک
و رهی طولانی
کوچ من کوچ پرستوها بود!!! »
21آبانماه ۱۳۸۴« ف . شیدا » ____

____ صدای زندگی ____
درصدای باران
یا صدای باد
در خش خش برگها
تا کاغذی رها در هوا
در صدای رود یا نوای موج
در چهچهه مرغ های بهاری
یا در همهمه هائی
کوچه وخیابان
آنچه همه در پی آنیم
صدای زندگیست
مانده ام با کدامین نوا
در کدامین صدا
وتا کجا میشود
دلخوش بود
مانده ام
در کشاکش بودن
دلم را در کدامین خرابه
پنهان کنم
تا درناله های پر طپش قلبم
ازپا نیافتم
و باز بشنوم نوای زندگی را
که دوراست از صدای دل
دورتر ازمن و حتی بودنم
بر جای مانده ام
فرو رفته در خویش
مانده در سکوتی دردآور
بسته لب در آروزی سخن
چگونه تاب آورم
زیستن را
آه غم هرروز چون پیچکی
در دلم می پیچد
نفس تنگ میشود
بیقراری دلم را
لرزان میکند
بی تاب میشوم
و میخواهم در صدای باد
در صدائی از زندگی
خود را فراموش کنم
تو چه میدانی چقدر سخت است
در دور دست آه کشیدن
و بی هیچ رسیدنی راه پوئیدن
و باز هیچ...هیچ ...هیچ
ایکاش اینگونه نبود
جمعه، 14 اردیبهشت، 1386
¤ سروده ی : فرزانه شیدا ¤

¤ آی آدما ...آی آدمـا!! ¤
آی آدما ... ای آدمـا...
چـی شد صـفای قـدیما ؟!
رسـمای خـوب زنـدگی
محبت و عـشق و صـفا
چـی شـد دلای مـهربـون
با قلبی خالی از جـفا
نه بود دروغی بین ما
نه شـکلی از رنگ وریا
اون هـمزبونـی هـمدلی
آخـه بگین رفتـه کجا؟!
انگار چیـزای جدیدی
اومـده درجـای اینـا
زندگـی مـادی شــد
تمام سـرمـایه مـا
خـونه وماشین و زمین
دستـه چـک و پـولوُ طـلا
هـر کسیدر فکر خودش
از غـم دیگـرون جـدا
از قلب خوب آدما
شمابگین!چی مونده جا؟!
میگذریم از کـنار هـم
با سـردی وُ.. بی اعتنا
بیـن دلای آدما
اینهمه بی مهری چـرا؟!
از روزگارامـروزی
دلم گرفته بخدا
دنیا شـده برای ما
غربت سرد ِآدما!!
بایدبپاشـیم دوباره
عـطر محبـت تـوُهـوا
دست بزاریم تُودسـت هم
بشـیم دوباره آشنا!
بدیم به مهربونیها
دوباره رونق و جـلا
با هـم بـاشیم, کنارهـم
یکـدلو گـرمو همصـدا
تاکه نشه دنیای ما
غربت سـرد آدما
با مهربونـی خـدا
ساخـته شـده دنیـای ما
قدرشوبـایـد بـدونیــم
توُ زندگیِ گـذرا
بیان وهـمصدا بشیــن
دوباره مثـل قـدیـما
با مـهربونـی ها باشیـم
بنده ی خــوب اون خــدا
بیـاین باهمدیگه باشیـم
آی آدمــا ... آی آدمــا!!
سروده ی فرزانه شیدا 1382
¤
___ فصل شکفتن واژه ها ___
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
از:« فـرزانه شـیدا/دوم اردیبهشت 1387»
¤
__ کوچه های رفتن ___
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی
اگر تو بودی
در کوچه های گذر
هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود
وهر گز گذر فصلها
اینچنین
بی رنگ نمیشد.
ــــ‌۱۳۸۲ / فرزانه شیداــــ
¤
____ " کدام " ____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام
و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف
وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه
گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی
چه زودگذر بوده است
من آخر صاحبش نبوده ام
و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیء زمستانی اندوه
میرسد.... در تکرار تکرارها
درمانده ام
کدامین صدا را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری
یا صدائی را که میگوید
ز خاطر ببر
کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
در آینده ... فرداها
در کدامین جاده ها
چه خواهم کرد.....نمیدانم
آرامشم کجاست؟! ...نمیدانم
کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟
! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ــــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــ
¤
____ « آنگاه که بدنیاآمدم » ____
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های ٫٫ بودن ٫٫
...ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
٫٫محبت ٫٫ را بردوش کشیدم

گوئی که خطوط ٫٫ مهربانی٫٫
نقاشی درونم را چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم

از هرکه بود ... نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه دوست داشته ام...

هرآنچه را که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد در طبیعت خدا !!!
....
ملالی نیست
محبت اما همیشه بامن بوده است

همگام با عشقی که خداوند درسینه ام
با قلم موئی مهربانی وعشق

نقاشی کرده است
که نامش دل بود

تا در قاب زندگی... طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند .... نامهربان...

هرچند... غریبه با دل.....
اما پروازی باشم در دنیا

چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ....

آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع

بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها

تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم... دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
____22تیرماه ۱۳۸۲/سروده ی فرزانه شیدا____
¤
●آسمان مال من است: « ف.شیدا» ●
هر کجا هم باشم ..
آسمان مال من است..
گر که رنگش آبی
گر که گریان و
پراز ابر غم است
گر به هنگام غروب
نیلی و نارنجی
آسمان مال من است
ترسم آن است ببینم
یکروز دل من با من نیست
و ندانم که دگر عشق کجاست
و ببینم روحم
در قفس زندانی ست..
و ببینم در باغ
آن گل پر پر سرخ
تن ویران من است
و دگر یاری نیست
وببینم که
حقیقت زدرِ باغ گریخت
تا سوالش نکنیم
آسمان مال من است که مرا
در شب پرواز شناخت
و مرا خوار نکرد

تا که شاعر باشم
و به هر واژه زبانم آزاد
وبه احساس دلم بالی داد

تاکه آزاده گیم... در یابم
و به عریانی روح رنگ زیبائی را آسمانی بینم .
___ 17 فروردین 1385از فرزانه شیدا _____

پایان بخش اول از: اشعار فرزانه شیدا

farzaneh sheida

¤ چرا تکرارم نمیـکنی...؟!سروده ی ف.شیدا ¤

چرا دیگر تکرارم نمیـکنی...؟!
چرا در واپسـین لحظه های عاشــقی
در میان یادها وخاطره ها...

آندم که بر شانه های پـرواز
نشسـته ای
تا " دورشدن "
را بیآموزی!!

در میان خیالت...
مرغک دلم را ،
هـمراه خـویش نـُبردی؟
نمیدانستی مگر،
عاشقانه میخواهمت ؟!

... پس ازاین اما...
دیگر،بالهای پروازم ،

گشوده نخواهد شد...
در آبی ِ بیکرانِ عشق
...اما...آه...
چرا دیگر تکرارم نمیکنی؟

مگر نبود آن" لحظـه های قسـم"
آن لحظه لحظه ی
سرودن ِ ترانه های عاشقی
در... بند... بندهای " پیوند"
در عاشقانه واژه های
" باتو میمـانم" ...
"بی تو میمیرم " !!!

اما...چرا
چرا چهره ام را،
که تا همیشه ،
آینه ی خویش میخواستی

..حتی...لحظه ای ،
درخـاطرت نبود؟!چرا...؟
چگونه توانای رفتنت بود؟!

چگونه پرواز را
"در فصل کوچ"
بی من... به بالهای رفتن سپرده ای؟!
چرا امروز تکرارم نمیکنی
آری نامم را...عشــقم را...قلبم را
چرا تکرارم نمـیکنی ؟....
آخر مگر، چـه شد ؟!!!
دوشنبه 23 شهریور 1388

¤سروده ی فــرزانه شیـدا¤

_____نمی شناختم اورا... ___

نمی شناخت مرا
اما چون نگاهم کرد ،

خندید...آرام ، ملیح
مهربان وگرم!

مهربانی در نگاهش ...
جرقه ای زد...وبدور نگریست

نمی شناختم اورا...اما آشنایم بود
با درخشش مهری که درشراره های نگاه..

وکافی بود مرا ...بس بود مرا...
اینگونه آشنائی را...تا آشنایش باشم!

نگاهش گوئی ، با نگاهم سازشی داشت.
ایکاش این نگاه دوباره بر می گشت

تا بنگرد نگاهم را...
تا گرمی آتشین مهربانیش

لبخند پاینده... بر لبانش
گرمی خورشید روزگارم باشد!

ونوازش دهنده ی قلب بیقرارم!
نگاهش به پاکی نماز بود!

به بی گناهی گل
به زیبائی گلشن های پرمحبت عشق

.... نمی شناختم اورا...اما آشنایم بود!
گوئی همزبانم بود بیشتر از هرکسی!

آشنائی بس دیرینه بود ،اما...
که فقط نامش را نمی دانستم

شاید محبت بود ،‌نام او
شاید عشق

شاید دوستی
شاید انسانیت

وشاید مهدی(عج)
هرچه بود ... نمی شناختم اورا

اما آشنایم بود!
۲۲ مهر ۱۳۸۳/۲۰۰۳ آگوست
____نروژ /اسلو- فرزانه شیدا___

____ بازگرد ____
یکبار برای تو از خود گدذشتم
یکبار بخاطر تو از دل
یکبار در راه تو از زندگی
امروز می بینم که تونیز نیستی
اما هر چه میکنم می بینم
از تو نمی توانم بگذرم
بازگرد
تا در همیشگی بودنم
تنها از آن تو باشم و بس
باز گرد
تا برای تو " خود " را
" زندگی " را
و " دل " را
تا آخرین لحظه ی حیات
با تمامیت " عشق " ازز آن تو کنم
بمن بازگرد

____ سروده ی فرزانه شیدا ____

¤

____ بپای عاشقی ها مینویسم ____
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
تورفتی قلب من جا مانده اینجا
ولی تنها توئی عشق عزیزم
پس ازتو دل نمیگیرد قراری
ندارم بعد تو من روزگاری
تو رفتی و زمستان جدائی
ترک داده دلم در بیصدائی
زاین سرمای تلخ بیقراری
نمی آید دگر برما بهاری
اگر حتی دگر با من نمانی!
نگیرم دل زتو درزندگانی
وگر از تو نگیرم هم نشانی
درون سینه ی من جاودانی
بپای عاشقی ها مینویسم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم
هر آن اشکی که در پای تو ریزم.
اول اردیبهشت 1378/ پانزدهم آپریل 2008
____ فرزانه شیدا _____
¤
_____ الهه شعر ___

از زخمی بر الهه شعر ، زخمی بدل گرفتم

تا الیتیام راهی باقیست

بس دراز!
و گرچه چون شاعر

بی واژه بماند

یا به سکوت در آویزد

خود مرگ شاعری ست اما

(حاشا اگر از مرگ هراسیده باشم.شاملو)!

¤ فرزانه شیدا /یکشنبه 22 اردیبهشت 1387¤

¤ _____اســیر ___¤

اسـیرم ...
در سکوت ...
در بـودن ...

با ـمامی پنجره های گــشوده
و در تیــک تـاک لـحظه ها
در لبهای آینـه که جز سـکوت

هیـچ نمیدانست
هیـچ نـمیدانـسـت

و جز نگاه هیچ نمیگفت
من اما با سرود سـردآینه
در نام "سکوت " خیره ام

چه خواهم گفت بااو نمیدانم
چه را می جویم؟ نمیدانم !!!

با دستـهای بیقرار
که مبهوت لمس دیواری ست
سـرد و بی احـساس
پیرامون اتـاق را
حـس کرده ام
در لحظه های تماس

درهـای رفـتن ،
ایـمن از گـذر باد
پیچیده در
تارهای تنبیده ی غربت
چـه بیرحـم
بر بی کسیـم
چــشم دوخـته اسـت..

گوئی اسیـرم
با تمامیِ پنجره هایِ گشـوده
در دیواری سـرد
در آئینـه ای
خاموش و بیصدا
در درهای بسته
در خود!آری در خود
...
مرا آزادی بخـش
ای افکارِ غمدیده ی تنهائی
مـن از اینـجا نیستــم
نیستــم
...
مرا دریاب ای عشـق
که تنها تو

تنها تو ,دیوارها را
آینه ها را, پنجره ها را
به حـرف وا خـواهـی داشت
اگر با نگاه دل
با قلبی سرشاراز محبت
به هر کجا بنگری
...
مرا دریاب ای عشـق
مرا دریاب
... شــاید...
شاید که آرامی بگیرم
شایــد...
¤____ فرزانه شیدا___

¤ «عـشق یقـین » ¤
آبی تر از سـپهر؛غـمگین تر ا زغـروب
ای یـا رهـمنشین, ای هـمزبان خـوب
ای هـم سـوال مـن ای مـانده درسـکوت
با مـن بگو ز عشق از بودن و ثــبوت
لفـظ غـریبه یـست بـدورد لـحظه ها
تـا آخـرین کـلام تـنها بـگو : وفـا
با من غــریبه است لفـظ ء جـدا شـدن
با قــلب عــاشـقی شـب همــصدا شـدن
هــمواره با تـوام هـمچون خـود خــدا
همـچون دلـت کـه بـاز در ســینه مـی طـپد
در واژه و غــزل او شـاعـری کــند
مـانـند روحِ تـو , درکـو چـه های شـب
هــمواره با توا سـت قـلبی مـیان تــب
تبدار و سـینه سـوز شـیدا و بــیقرار
در کـو چه های شــب هــمراه انــتظار
آری به هـر قـدم ؛ با شـب ؛ شـب ونــیاز
هـمـپای قـلب تـو دارم ره نـماز
چـون آیـه هـای عـشق « شــیداترین » شـدم
در کـوچـه های شـب «عــشق یقـین »شــدم
در کـوچـه های شـب «عــشق یقـین » شــدم
شنبه 17 آدزماه 1386¤
___از : فرزانه شیدا____
¤ فصل شکفتن واژه ها¤
در کُنج شهر
سرگردان واژه های تردید
در عبور تند چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند
ای همکلام عشق
برای باغچه از فصل روئیدن بگو
در شهر جز
دود ونگاه های مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران
وگامهای تند می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه " در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را
به دانه های بهار می بخشم
که شکفتن را
آغازی داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را
انتظار می کشند
وآه دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
دوم اردیبهشت 1387
_____ فرزانه شـیدا____
¤
____ پنجره ای رو به عشق ____
اگر میشد
پنجره ای گشود به باغ محبـت
به باغ دلهای عاشق
اگر میشد
گلهای گلشـن محبت را..بـوئید
اگر میشد باغبان عشــق بود و
پاســدار مهـربـانی
هـرگـز دلـی نمی شکســت
هــرگز محبتــی فراموش نمیشد
هـرگز دلی تنهائی نمی کشیــد
و مهـربانی
شکـوفـه های پر عــطر خویـش را
درباغ روح انسـانی
شکفتنـی همیشگی داشــت
در طــراوت روح
اگر مـــیشد
پنـــجره ای گشــود
به باغ محبــت ها
و دل را به عشــق
بخشید
...اگر میشد...
____سروده ی فرزانه شیدا_____

¤ عشق یعنی ...¤
عشق یعنی عشق زیبای خدا
راه خود روسوی حق راه وفا
عشق یعنی یاری ودلدادگی
یاوری بر مردمی, در سادگی
شاه خوبان باش وبر دنیا امیر
دست محرومان دنیا را بگیر
عشق یعنی ازخودم بیرون شدن
در ره و راه خدا مجنون شدن
عشق یعنی« پای» همراهی شدن
در رهی در« یاوری» راهی شدن
عشق یعنی دل سپردن با وجود
روح خود را بر خدا ,هردم سجود
مهربان قلبی به تن, عقلی سلیم
عشق یعنی دستگیری از یتیم
در ید قدرت گرفتن دهر را
تا که مهرت پرکند این شهر را
عشق یعنی یاد زیبای خدا
تا ببینی« او »چه میخواهد زما
¤ سروده ی: فرزانه شیدا ¤ ¤
پایان بخش دوم از اشعار کتاب بعُد سوم ارمان نامه به قلم فرزانه شیدا

هیچ نظری موجود نیست: