بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فرگرد * فرگرد گزینش *




● بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●
● فرگرد گزینش ●
در فرگردهای مختلف بسیارازخودسازی وباورخویش سخن گفتیم وازاینکه,بهترین راه شناخت وجودخودوهستی ودنیااین است که بردانش خودبیافزائیم وتجربیات زندگی خودودیگران رادر زندگی بادقت وتوجه,درذهن ویادزنده بداریم,وازآن استفاده ای مثبت وبجا کنیم,به,این مطلب نیزاشاره شدکه,داشتن,الگوویاالگوهای مناسب ومثبت بهترین روش برای ماست تاتوسط اندیشه های نوین بزرگان خودرابه سرمنزل مقصود برسانیم وبه,آرزوهای وامیدهای خودجامه ی عمل پوشانده تلاش کنیم زندگی ثمربخشی رابرای خودفراهم,کنیم,که شادی ورضایت ما رانیز فراهم کندباین نیز تکیه داشتیم که شادی وآرامش آدمی وقتی میسراست که دید دل وفکروذهن وروح را رشد وپرورش داده وتلاش کنیم دنیا رااز دیدگان بزرگان بنگریم که توسط تجربیات خویش انسانهای موفق ونامداری شدندکه,درراه,زندگی مشقات زیادی راپشت سرنهادندتاامروزمافقط خواننده ی روزگاروسرنوشت وزندگینامه ی ایشان باشیم,وقتی که در پیشاروی خودیک زندگی برای خود داریم که میبایست بسازیم وبه شادی وخوشبختی درآن زندگی کنیم,به,روح وروان,انسان پرداختیم وگفتیم که آدمی دردرون خویش ازاحساساتی برخورداراست که روان وروح اورا بسوی بدبودن وخوب بودنمیکشاندبه بررسی,انسانهای خودنماوغروروخود بین نشستیم,وانسان بدبین وبدگوروبدخوراتفسیرکردیم سرآمدان وبزرگان,رادرجایگاه نامی خودکه چگونه,اندیشمندی بودندوچه خصوصیاتی,درهریک میتوان شاهدبودیم,ویادرمقام استادی...وبه تفضیل به هریک ازآن پرداختیم ودرنهایت تمامی این فرگردهاهمواره به نتایج یکسان رسیدیم : خدا,خودسازی,روح وروان,واندیشه,دانش,تلاش وهدف.
¤ »گم کرده عمر ! »¤
بس که این هنگام واین هنگامه ماند
انتظارم کشت و دردم،به نشد !
از کمین جویان ، خدنگی برنخاست
وز کمانداران کمانی،زه نشد !
نیم ِ عمرم در ستیز آمد به سر
نیم ِ دیگر بر فنا شد ، درشکست
دور ِ گردون شوق ِ من در سینه کشت
دیو ِ افسون دست ِ من ، بر چاره بست !
جامه بر تن گر نباشد ، گو مباش
کس ندارد شکوه ، از بی جامگی!
بسته کامی را چه سازم با هنر ؟
ویژه در چرخشت ِ این خودکامگی
دشنه ها آبی نزد بر تشنه ها
- تا نپنداری ز کوشش تن زدیم -
غرقه در خونیم و رنجور از تلاش
مشت ِ رویین بس که بر جوشن زدیم !
بر هنرمندی چو من ، با این سکوت
زندگی مرگ است و مرگی بس دراز !
هر دمی بر جان ِ من آید غمی
همچو پیکانی که بارد از فراز
دل درین چاه است و بر بالای ِ چاه
از کمانداران ِ سلطان ، لشکری !
پا درین زندان ِ آزادی منه
ای که آزادانه ، دور از کشوری ! ¤از: « فریدون توللی »¤
ازاین نیزسخن گفتیم که,تقدیر وسرنوشت وبخت ماتاجائی که به مرگ مربوط نباشددردست خودماست وقدرت شگرفی برتغییروتبدیل سرنوشت خودداریم اگرکه اهداف خودرامشخص کرده باشیم واتفاقات ورویدادهابخش ناگزیرزندگی ماست که میبایست,انتظارآنرانیزدرزندگی داشته باشیم وخوبی وبدیِ,روزهای زندگی همراه,باصبروشکیبائی راتنهازمانی میتوانیم درزندگی خود پذیرفته وباآن کنارآمدوراحل آنرابجوئیم که بینش وگزینش درستی اززندگی داشته باشیم که بازبرمیگرددبه,اینکه چگونه"انسانی" هستیم,وچقدردرزندگی اموخته ایم چقدر تجربه داریم چه کسی راالگو ی خودقرار داده ایم وباورهای ماچیست واوج زندگی خودرادرکدامین قله ای قبول داشته وبه گزینش کدامین اندیشه ای آنراقله ی آمال خودکرده ایم وبرای آن چه میکنیم,چه کرده ایم وچه میخواهیم,ازین پس انجام دهیم
● اوج رادر مقابله باید جست »●
قبل از سپیده دم
قبل از آنکه خورشید بیدار شود
به ملاقات آب خواهم رفت
و وضو را با او در میان خواهم گذاشت
به ملاقات بید خواهم رفت
همانجا که خورشید

در لابه لایش برای خود گیسو می جست
به ملاقات ابر خواهم رفت
به من خواهد گفت
روی صورتش خواهمنشست
اگر پکم کند
به پایش خواهم افتاد
و با رویاندن سایه ای خواهم ساخت
به ملاقات خود خواهم رفت
کودکی خواهم دید
در مقابل باد
بادبادکش به اوج می رفت
از بودنم با او هیچ خواهم گفت
خود می دانم وارونه پوشیده ام
اوج را در مقابله باید جست
●از : « امیر بخشایی »
باوصف تمامی,این,احوال قدرت تصمیم وگزینش رانیزبه تکراردرفرگردها عنوان کردیم که هرکجا هستیم,وهرچه فکریاحساس میکنیم,نتیجه ی تصمیماتی ست که درزندگی خود گرفته ایم,واکنون درهرکجای زندگی که,ایستاده ایم وهرگونه فکرواندیشه واحساسی رادرذهن در طول زندگی انباشته وبه باورآن نشسته ایم.تمامابراساس راهی بوده است که آنراباتصمیم خودهدف قرار دادیم وتلاش کردیم پیروزشویم یاحداقل مشقات ومشکلات ر به سربلندی,از سربگذرانیم وپیچ وخم ها وفرازنشیب های زندگی راچون عاقلی طی کنیم
غزل 20 حسین منزوی »
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
سروده ی :« حسین منزوی »
زمانی که گاه,دنیانیزمارابه, دیوانگی سرگردانی ها,میکشدوبه بی صبری وناشکیبی بدنیال چاره راه, میگردیم وچون تجربه,داشته باشیم وچه الگوئی.وچون دانش درستی,داشته باشیم,وبینیش,صحیح ,بی شک قادرخواهیم بودگزینش درست خویش رادرچنین مکانی اززندگی که تحت فشارهستیم بدرستی برگزیده وچاره راهِ,درستی رانیزانتخاب کنیم,که,بی شک باعجله وخودباختن به سرانجام درستی نمیرسدوتصمیم ناگهانی گرفتن وازسر فشارنیز گزینشی درست درروزگار زندگی مانخواهد بود.
___● »هیچکس لایق نباشد بر سجود» ●

با تو گفتم روزگار ِخود بجو
در جهانی کز منواز آن توست
در شناسائی خود با هرشناخت
تاکه روشن گرددت, راه درست

باتو گفتم غّرقه بر خود هم مباش
زندگی کوتاه و« بودن» لحظه ای ست
دردم وآهی رود ,جانی ز تن
نام آن در « بودن» ما «زندگیست»

با تو گفتم اشک را پنهان مکن
تا رهاگردی ز اندوه درون
با توگفتم شادی دل را بجو
تا نگردی دست دنیائی, زَبوُن

بس سخن راندم ز کوشش از تلاش
تا بدانی همّت ما رهبر است
گفتم از دانش بجوئی خویش را
بخت ما در کُنج دانش , اختر است

با چه اصراری ,به تو گفتم ,زتو:
"خویش خود "را دردرون خود بجو
راه رفتن گرچه پر شیب وفراز
میشود پیداکنی راهی نکوُ

باتو اما چُون بگویم چُون گذشت
این ره رفتن مرا در زندگی
من که افتادم, شکستم ,باختم
شاخه های دل دراین بالندگی

سرنیآوردم به "ذلّتها" فرو
چونکسی لایق نباشدبر" سجود"
بامن وبا قلب من «والاترین»
"جز خدواند بزرگ من نبود"

گر شکستم ,باختم, ویران شدم
خودبرون کردم زویرانی ودرد
از کسی هرگز,مراباکی نبود
تاتوانددل کند درسینه سرد

غربتم ازمن مرادیگر نساخت
تا کسی گردم زخودافتاده دور
بلکه,دربودن دراین غربت سرا
بس دلی بودم توانمندوصبور

دورخوددیدم ,چه نادان مردمی
همچو مارانی که در دل میخزند
نیش ایشان نوش قلب من نشد
زآنکه بودم نزد قلبم سربلند

گه شنیدم خوب وبداز میهنم
درجوابی ساده گفتم خود بجو
در پی حق وحقیقت شو روان
زآندم ازحق وحقیقتها بگو

مطلبِ بی پایه گفتن "جهل توست"
درسکوتی,خواری تو ,کمتراست
حرف بی بُرهان مزن باهرکسی
چونکه,خاموشی زخواری بهتراست

کم سخن گو,گر نداری دانشی
یا سخن گو بادلیلی استوار
دل زخاموش رهان وروشن ببین
یاکه خاموشی گزین باافتخار

بسکه دیدم من جّدل ها با دلم
خسته بودم گه کداری از جواب
لیکن آرامش ندارد سینه ای
کاّو فرو ماند به ذلت بی جواب

آری,ازخود,باتوبس گفتم ولی
زندگانی, درسخن درآسان بّود
خنده وشادی وروز ِخوب وبد
در دل من همچنان پنهان بّود

● فرزانه شیدا /1388/اُسلو - نروژ●
زندگانی وخوب وبدآن مسلما برهمگان نقش خویش رانمودار کرده است ولی آنچه سرمایه ی زندگی ماخواهد بود خویشتن داری خوددرآرامش تلاش درشکوفائی وزیستن دردنیائی ست که باغ هستی مادرآنرشدونمو میکندتاکسی باشیم برای خود واطرافیان خودتا قدرت این راداشته باشیم که در صدای زندگی ,ترانه هستی خودرادرعشق ودوستی ومحبت با"اکسیر زندگی" مخلوط کنیم,وشعر تازه ای ازبودن وهستی بخوانیم که نه فقط شعری وغزل وترانه ای,باشدکه,درواقع زندگی ما باشددرسرزمین بودن ودردنیائی که درآن" «نقش بودن ما» می بایست سایه ای نیزداشته باشد " ,سایه ای دیدنی » بدین معنی که,تادر«روشنی ها»حضورنداشته باشیم «سایه ای»نیزازما نخواهدبودچه درروز باشد چهدرشب .درزندگی این« حضورداشتن » یعنی برخودوزندگی خویش ارج نهادن وبرای ثبوت هستی خود,ازخودکسی ساختن تاسایه ی م نیزوجودداشته باشدونام مانیز باماوبی ماهمواره به یادبماندوخاطره ی ,خوشایندبسیارمردمانی باشند که,ازنکوئی وخوبی یادمیکنند ونامی ماندگار وخوب را نیزفراموش نمیکنند.همه ی اینهاگزینش وتصمیم وانتخاب منو شماست که انسانی باسایه باشیم وبا نام "نکُو"یادرسیاهی باشیم ودرخواری ودرخاطره ی همگان محکوم به بدی وحتی نیستی.
● اکسیر زندگی از :«پیمان آزاد »●
اکسیر زندگی است شعر
تابندگی است شعر
با شعر می توان
از غم گسست و رست
به اندوه دل نبست
با شعر می توان
عشقی دوگانه داشت
در دل امید کاشت
در سر نوای هزاران ترانه داشت
با شعر می توان
سرسبز بود
آواز کرد
ز بیهودگی گذشت
پرواز کرد
با شعر می توان
در فصل سرد بود
سرشار درد بود
اما بهار را
گرمی خورشید را شناخت
دل را قوی نمود
به افسردگی نباخت
با شعر می توان
معشوق را ندید
از یاد او برفت
از عشق او برید
با شعر می توان
عمر دوباره کرد
پژمردگی گذاشت
در فصل برف و سوز
شب را
غرق ستاره کرد
با شعر می توان
خوشبخت بود و شاد
از هر چه نفرت است
دل را تهی نمود
آن را به عشق داد
● از :«پیمان آزاد »●
گزینش وانتخاب مادرواقع سازنده ی راه ماست مادراین دنیا به هیچکس جزخودوخداوند خویش بدهکارنیستیم واگرنیازی هست برگزینشهای درست زندگی تمام برای خودما,زندکی ما,دنیای ماست تادرمقابل خداوندنیزباسربلندی خویش نشان دهیم,که لایق داشتن این زندگی دردنیائی که او بماارزانیداشته است بوده ایم .

*- سکوی پرش وگزینش بهترمی تواند درهر گاه,وجایی یافت شود ، مهم آنست که تاآن زمان ، پاکی و شادابی خویش رانگاه داریم.*اُردبزرگ
*- گزینش می توانددرست ویانادرست باشد،گزینش گری یک هنراست .بهره بردن ازتجربه های دیگران می تواندبه گزینش راه درست کمک کند . *اُردبزرگ
*- گزینش امروز ما،برآینداندیشه هاوراه بسیار درازیست که تا کنون ازآن گذشته ایم . این گزینش می تواند سیمای نوی راازمابه نمایش بگذارد.*اُردبزرگ
*- آنکس ، رستاخیزودگرگونی بزرگی رافراهم می آوردکه پیشتربارهاوبارهاباتصمیم گیری های بسیار،خود ساخته شده است.*اُردبزرگ
● پایان فرگرد گزینش ● به قلم:فرزانه شیدا

هیچ نظری موجود نیست: