●اشعار فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●بخش (3)
اشعار فرزانه شیدا در
● کتاب بعُد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ ●
●بخش سوم ●
___ هیچکس لایق نباشد,بر سجود ____
با تو گفتم روزگار ِخود بجو
در جهانی کز منواز آن توست
در شناسائی خود با هرشناخت
تاکه روشن گردت, راه درست
باتو گفتم غّرقه بر خود هم مباش
زندگی کوتاه وُ« بودن» لحظه ای ست
دردم وآهی رود ,جانی ز تن
نام آن در « بودن» ما «زندگیست»
با تو گفتم اشک را پنهان مکن
تا رها گردی ز اندوه درون
با توگفتم شادی دل را بجو
تا نگردی دست دنیائی , زبون
بس سخن راندم ز کوشش از تلاش
تا بدانی "همّت ما رهبر "است
گفتم از دانش بجوئی خویش را
بخت ما در کُنج دانش ," اختر" است
با چه اصراری ,به تو گفتم , زتو:
"خویش خود "رادردرون خود بجو
راه رفتن گرچه پر شیب وفراز
میشود پیداکنی راهی نکوُ
باتو اما چُون بگویم, چُون گذشت؟!
این رهِ رفتن, مرا در زندگی
من که افتادم, شکستم , باختم
شاخه های دل دراین بالندگی
سرنیاوردم به ذلّتها فرو
چونکه که کس لایق نباشد بر سجود
بامن وبا قلب من «والاترین»
جز خدواند بزرگ من نبود
گر شکستم , باختم, ویران شدم
خودبرون کردم ز ویرانی ودرد
از کسی هرگز , مرا باکی نبود
تا تواند , دل کند در سینه سرد
غربتم ازمن مرا, دیگر نساخت
تا کسی گردم ,زخود افتاده دور
بلکه در بودن دراین غربت سرا
بس دلی بودم , توانمند وصبور
دور خود دیدم چه نادان مردمی
همچو مارانی که در دل میخزند
نیش ایشان , نوش قلب من نشد
زآنکه بودم , نزد قلبم سربلند
گه شنیدم خوب و بد از" میهنم"
درجوابی ساده گفتم : خود بُجو
در پی "حق وحقیقت", شو روان
زآندم از حق وحقیقتها بگو!
مطلب بی پایه گفتن" جهل " توست
درسکوتی خواری تو ,کمتر است
حرف بی بُرهان مزن, با هرکسی
چونکه خاموشی ,زخواری بهتر است
کم سخن گو , گر نداری دانشی
یا سخن گو , با دلیلی استوار
دل زخاموش رهان , روشن ببین
یا که خاموشی گزین , با افتخار
بسکه دیدم من جّدل ها با دلم
خسته بودم گه گُداری از جواب
لیکن آرامش ندارد سینه ای
کاّو فرو ماند به ذلت بی جواب
آری ازخود , باتو بس گفتم ولی
زندگانی , در سخن در آسان بّود
خنده وشادی وُ روز ِ خوب و بد
همچنان در سینه ام, پنهان بّود
ـــ فرزانه شیدا/1388/اُسلو/نروژـــ
●
____ عاشقانه ... ____
پشت پرچین آرزو دیروز
قلب غمگین من چه خالی بود
روزگار دوباره دل بستن
همچو یک واژه ی خیالی بود
بی خبر زانکه عاشقی ناگاه
خود ره قلب من کند پیدا
آرزو در کنار حسرت وعشق
می ستاند ز سینه قلب مرا
می برم دل کنون به خلوت شعر
بار دیگر به آبی رویا
در طپشهای عاشق قلبم
می سرایم دوباره نام ترا
زین پس وتاابد به واژه ی عشق
نام تو جاودانه میگردد
هر غزل هر ترانه هر شعرم
بهر تو عاشقانه میگردد
رنگ چشمان تو نخواهد رفت
هرگز از ذهن قلب من بیرون
در هراسم که بینم این دل را
بی تو قلبی شکسته ومحزون
دل مرا میبرد بگوشه ی غم
کُنج حسرت بگوشهء رویا
می سراید به غصه ها, بدریغ
دم بدم شعر عاشقی مرا
نیمه ی روح من تو بودی, تو
او که هر لحظه ,آرزو کردم
تا بیابم ترا ,به کنج دلم
هر کجا بوده جستجو کردم
درنگاهت اگرچه نقش من است
عمق قلبت ,بگو, که جا دارم
گو مرا ,عاشقانه میخواهی
گو تو هستی یگانه پندارم
با من از عاشقی بخوان هردم
گر که حتی سرود تکراری ست
جوشش شعر من ز چشمه ی عشق
همره نام تو, ز دل جاری ست
بعد از این دل نگیرد آرامی
گر بماند به کُنج تنهائی
ای خدا عشق او بمن دادی
گو کنون هم تو همره مائی
بر نگیرم دگر، ز سجده ی عشق
چون ترا از خدا طلب کردم
ای خدائی که خود همه عشقی
دلشکسته بجا تو مَگذارم
بر دل عاشقم دمی بنگر
بر لبم مانده «آه» و صدایکاش
آرزو را به قلب من مشکن
بار دیگر, پناه این دل باش
بی تو هم ای گرفته از من دل
زندگانی گذر نخواهد داشت
عاشقی دانه ی محبت را
همره نام تو به قلبم کاشت
من کنون عاشقانه غمگینم
گرچه لبزیز آرزو اما
دل ترا میزند صدا هر دم
"منو تو" کی شود ,به روزی " ما "
آرزو ! همرهم بمان تا دهر
دل به امیدِ من بسوزاند
گر ببیند چنین مرا عاشق
دانه ی عشق من برویاند
در شب بیقرارم امشب
تا سحر گاه من نفیر دعاست
عاشقی را چگونه باید بود
دل کنون عاشقانه در دنیاست
___ 22بهمن ماه 1385/ فرزانه شیدا ___
●
____ « کوچ پرستوها » ____
درنگاهم
سایه غم بود
در هنگام کوچ
پایم نمی کشید...
قلبم نمی گذاشت
و نگاه
قطره های اشکم را
به استقبال جدائی ها
روان کرده بود
رفتن ناگزیز بود
وُ ماندن بی ثمر
دیگر برایم
هیچ نمانده بود
تا به حرمت آن
چادر ماندن, بپا کنم
هرگز نمیدانستم
...آه ...
هرگز نمیدانستم
روز کوچ پرستوها
روز کوچ من ,خواهد شد
و روزی ... راهی شدن
تنها چاره راهم
وقت کوچ است
آری...سفر منتظر است
که مرا راهی رفتن سازد
وقت کوچ است
...و در این جاده ی تنهائی
من و دل تنهائیم
کوچ من کوچ پرستوها بود!!!
لیک من تنهایم
بامن اما پرستوئی نیست ...
ونه هم پروازی
کوچ من کوچ پرستوها بود!!
در شبی بس تاریک
در رهی بس طولانی
کوچ من کوچ پرستوها بود!!! »
___ 21آبانماه ۱۳۸۴« ف . شیدا » ___
●
___ صدای زندگی ___
درصدای باران .... یا صدای باد
در خش خش برگها
...تا کاغذی رها در هوا
در صدای رود یا نوای موج
در چهچهه مرغ های بهاری
یا در همهمه هائی ,کوچه وخیابان
آنچه همه در پی آنیم
صدای زندگیست
مانده ام با کدامین نوا
در کدامین صدا
وتا کجا میشود
دلخوش بود
مانده ام ,در کشاکش بودن
دلم را در کدامین خرابه
پنهان کنم
تا درناله های پر طپش قلبم
ازپا نیافتم
و باز بشنوم نوای زندگی را
که دوراست از صدای دل
دورتر ازمن و حتی بودنم
....
بر جای مانده ام
فرو رفته در خویش
مانده در سکوتی دردآور
بسته لب , در آروزی سخن
چگونه تاب آورم ,زیستن را
آه غم ... غم هرروز چون پیچکی
در دلم می پیچد
نفس تنگ میشود ,بیقراری دلم را
لرزان میکند
بی تاب میشوم
و میخواهم
در صدای باد
در صدائی از زندگی
خود را فراموش کنم
تو چه میدانی چقدر سخت است
در دور دست ,آه کشیدن
و بی هیچ رسیدنی راه پوئیدن
و باز هیچ...هیچ ...هیچ
ایکاش اینگونه نبود
جمعه، 14 اردیبهشت، 1386
¤ سروده ی : فرزانه شیدا ¤
● آی آدمــا ... آی آدمــا!! ●
[size=16]آی آدما ای آدمـا,
چی شد صفای قـدیما ؟!
رسمای خوب زنـدگی
محبت و عشق و صـفا
چـی شـد دلای مهربون ,
بـا قلبی خالی از جـفا
نـه بـود دروغی بین ما
نه شکلی از رنگ وریا
اون هـمزبـونی همدلی ,
آخه بگین رفته کجا؟!
انگار چیـزای جـدیدی
اومده درجـای اینـا
زندگی مـدی شــده ,
تمام ســرمایه ی ما
ـونه وماشین و زمین
,دسته چک و پـولوُ طلا
هـرکسی در فکر خودش
,از غم دیگرون ـدا
از قـب خوب آدما ,
شما بگین !
چی مونده جا ؟!
میگذریم از کنار هـم ,
با سـردی وُ بی اعتنا
بیــن دلا ی آدما
اینهمه بـی مهـری چـرا؟!
از روزگــار امــروزی
, دلـم گرفتـه بخدا
دنیا شـده برای ما ,
غربت سرد ِآدما!!
بایدبپاشـیم دوباره
,عـطر محبـت تـوُهـوا
دست بزاریم تُودسـت هم
,بشـیم دوباره آشنا!
بدیم به مهربونیها
, دوباره رونق و جـلا
با هـم بـاشیم, کنارهـم
,یکـدلوُ گـرموُ همصـدا
تاکه نشه دنیای ما
,غربت سـرد آدما
با مهربونـی خـدا
ساخـته شـده دنیـای ما
قدرشوبـایـد بـدونیــم ,
توُ زندگیِ گـذرا
بیان وهـمصدا بشیــن ,
دوباره مثـل قـدیـما
با مـهربونـی ها باشیـم ,
بنده ی خــوب اون خــدا
بیـاین باهمدیگه باشیـم ,
آی آدمــا ... آی آدمــا
!!
¤ سروده ی فرزانه شیدا 1382 ¤
●
____ فصل شکفتن واژه ها ____
در کُنج شهر
سرگردانِ واژه های تردید
در عبور تند
چرخ ها وگاه ها
چه سرگردانند.
ای همکلام عشق
برای باغچه
از فصل روئیدن بگو
در شهر
جز دود ونگاه های
مانده بر خاک
هیچ نمانده است
وکودکان
توپهای رنگی خویش را
در پستوی خانه ,
فراموش کرده اند
بازی بودن وزندگی را
در چرخهای گذران
وگامهای تند
می بینم
که از عشق هیچ نمیداند
وجز عقربه های ساعت
نگران هیچ چیز نیست
واژه هایم دردمند سخن
باز مانده اند
وصدای " آه "
در هیاهوی چرخها
با خاک یکی میشود!
واژه هایم را
به دانه های
بهار می بخشم
که شکفتن را آغازی
داشته باشد
درفصل جوانه ها
آنگه که
چتر ها باران را انتظار می کشند
و«آهِ» دیده ها اشک را
بامن بگو
فصل رویش دل در کجاست !؟
از:« فـرزانه شـیدا/دوم اردیبهشت 1387»
●
___ کوچه های رفتن ____
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی
اگر تو, توبودی
در کوچه های گذر
هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود
وهر گز گذر فصلها
اینچنین , بی رنگ نمیشد.
ـــــ۱۳۸۲/ فرزانه شیداـــــ
●
____ " کدام " ____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام
و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف
وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه
گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی ,
چه زودگذر بوده است
من آخر صاحبش نبوده ام
و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیِ زمستانی
به اندوه میرسد..
در تکرار تکرارها ...
درمانده ام
درمانده ام کدامین صدا
را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری
یا صدائی را که
میگوید: ز خاطر ببر
کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
...در آینده ... فرداها ,
در کدامین جاده ها
چه خواهم کرد.؟!....نمیدانم
آرامشم کجاست؟! ...نمیدانم
کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟
! اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ـــ سروده ی: فرزانه شیدا ــــ
●
___ « آنگاه که بدنیاآمدم » ___
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را
نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های
٫٫ بودن ٫٫
...ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری
بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
٫٫محبت ٫٫ را بردوش کشیدم
گوئی که خطوط ٫٫
مهربانی٫٫
نقاشی درونم را
چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم
از هرکه بود ...
نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه
دوست داشته ام...
هرآنچه را
که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد
در طبیعت خدا !!!
....
ملالی نیست
محبت اما
همیشه بامن بوده است
همگام با عشقی که
خداوند درسینه ام
با قلم موئی
مهربانی وعشق
نقاشی کرده است
که نامش دل بود
تا در قاب زندگی...
طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند
.... نامهربان...
هرچند... غریبه با دل.....
اما پروازی باشم در دنیا
چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ....
آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع
بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها
تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم... دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
___۲۲ تیرماه ۱۳۸۲/سروده ی فرزانه شیدا___
●
___ آسمان مال من است: » ___
هر کجا هم باشم ..
آسمان مال من است..
گر که رنگش آبی
گر که گریان و
پراز ابر غم است
گر به هنگام غروب نیلی و نارنجی
آسمان مال من است
ترسم آن است ببینم
یکروز دل من با من نیست
و ندانم که دگر عشق کجاست
و ببینم روحم
در قفس زندانی ست..
...
و ببینم در باغ
آن گل پر پر سرخ
تن ویران من است
و دگر یاری نیست
وببینم که حقیقت
ز دَرِ باغ گریخت
تا سوالش نکنیم
آسمان مال من است که مرا
در شب پرواز شناخت
و مرا خوار نکرد
تا که شاعر باشم
و به هر واژه زبانم آزاد
وبه احساس دلم بالی داد
تاکه آزاده گیم...
در یابم
و به عریانی روح
رنگ زیبائی را آسمانی بینم .
___ 17 فروردین 1385از فرزانه شیدا ___
●●●
پایان بخش سوم
ازکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ
سروده ها ی: فرزانه شیدا
Farzneh Sheida
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر