اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشراست وانسان بی اندیشه و تفکر به ماده
ای بی روح می ماند .* پاسکال
●بعُدسوم آرمان نامه اردبزرگ
●فرگردباور ●
●پایان جلد پنجم»5»●
هر انسانی درزندگی خودباورهاواعتقادات ومنطق وفلسفه ی خاص خودرادنبال میکندوبااینکه انسانهاازیک اقلیم ودین وسنت وآداب وروسوم,دراتحادبابعضی افکارباهم متحّدهستندودرک بسیاری,از چیزهای زندگی زمانی که,درارتباط باعوام,درمنطقه ای مشترک باشدآنگاه تبدیل به قانون فکری,آن جامعه میشوداماحتی دراین شرایط نیزدیده میشودکه باورهای فردی,اشخاص,در یک جمله,ویک ایده,آنقدربادیدگاهای متفاوتی دیده میشودکه گاه تعجب برانگیزنیزهست وگاه نیزدرداشته های فرهنگی خودباجملاتی ضدونقیض برخوردمیکنیم که هریک بگونه ای جز ئی,از باورهای ماست.امادراین مهم,آنچه بیش ازهمه,اهمیت داردچگونگی,استفادهUاز هریک,ازآنهاوجایگاه,آن درموقعیتهای مختلف است .درفرگردههای مختلف نوشتیم, انسان میبایست برای برداشتن پای خوداول جای پای خودرامحکم ساخته وباسازماندهی,وپیش بینی وطرح,ونقشه,وهمچنین آگاهی ازموقعیتهاایده آل خودوافکاروباوری رادنبال کند,درهمچنین گفتیم که انسان نیازمند ریسکهائی نیز هست و*اُرد بزرگ,نیزدرجملاتی همانندچون :برای گذرازجائی بایدقدمی به عقب برداشته وخیزبرداریم, دریکسو وازسوی دیگرسامان دهی وساختار دقیق ومنطقیراعنوان میکنداینگونه تفاوت جملات وضدیتهای گفتاری, زمانی درک میشودکه بدانیم درکجاچه رابایداستفاده کینم ودرکجامیتوان جمله ونظریه ای راباور واندیشه ی دائمی خود کرده وبه,آن,اعتقادپیداکنیم برای مثال وتوضیح اینگونه تفاوتهابایددیدکجاآنر بکاربرده اندویا کجابایدانرابکار ببریم,تاشکل درست ومنطقی خودراداشته باشدوقابل استفاده,ودرک باشد.برای مثال مامیتوانیم در زمینه کاری جدیدکه ازنوع آن باخبریم,وآگاهی لازم وکامل رانیزدرآن کسب کرده ایم,اما درنهایت اینرا نیز میدانیم,انجام,آن چندین وچند نتیجه رادارد,بازآنرا"ریسک زندگی" خودبه حساب اورده دل بدریازده,وسرمایه,ووقت خودرابرای آن بگذاریم,امادرعین حال که "ریسکی" را انجام میدهیم تمام هستی خودرابرآن نگذاریم که,اگراین ریسک به نتیجه نرسیدفقط ورشکسته ای باشیم پاکباخته که هیچ برایش برجانمانده است ودراین راستا,باین تفکر باشیم,که,اگردراین منطقه فلان ریسک رامیکنم,درکاردیگری که مطمئن هستم برنده,وموفق خواهم بود, ومیدانم نیز جای پای خودرا محکم کرده ام سرمایه ی دیگری میگذارم,تااگراولی راباختملااقل,دومی یاور من باشدوهمیشه آب باریکه ای برای,اطمینان برای خودنگه دارم.در موردهمینگونه مثالها وباورهاست که,انسان,درمی یابد که همیشه,وهمواره,برای,هر قدمی که بر میداردمی بایست اعتقادوباوری قوی رادنبال کندوتمامی جنبه های آنرانیزدرنظر گرفته وزمانی اقدام بکاری کندکه میداندصدمه وآسیب آن درحدخطرناک ویاجسورانه یست,اما بدون اندیشه,نیست که انجام دادن آن هستی ماودیگری رابه خطر بیاندازد.درباب "باورها"همانگونه که گفتم مایک جمله را به هزارنوع میتوانیم, به هزار شکل تفسییرومعنی کنیم,از جمله ای شناخته شده, بگونه ای استفاده برده,وآنرابرای سودومنطق خودمنطقی جلوه دهیم که,بطوری که احدی,درراستی ودرستی آن شک نکند,میتوانیم با مغلّطه درآن جمله,دیگران رابه غلط بهباوری باخودبکشانیم که در ظاهردرست امادرباطن بسیارزشت ویاحتی نادرست وخیانت آمیزوباعث دردسراست, درنتیجه بهترین راهکار برای باور درست وقبول درست باورهاواعتقادات وتمثیلها,وحتی درک واستفاده ی درست از جملات بزرگان این است که مادر نهادخود باخودروراست باشیم,واینرادرخود بشناسیم که چگونه آدمی هستیم وآیاازآن دسته انسانهائی هستیم,که حق وباطل فقط برای ما,وقتی حق وباطل است که به نفع ماست یاآنکه منطقِ راستی ودرستی وخوبی ماحق وباطل انسانی رابرای مامرز بندی هائی کرده است که میدانیم,تاکجا ی آن حق پیشروی داشته,درکجابایدایستاده ویااز,ادامه ی آن, صرفنظر کنیم,که باآنکار حقی, ازدیگری رانیز ضایع وپایمال نکرده باشیم معمولاهرکسی باباورها وایده هاوافکار شخصی خودوالگوهائی که درطی زندگی برگزیده است خود نیزاین رامیداندکه چگونه آدمی ست وهم میداند چه رادر زندگی طلب میکندتاچه حدمادی فکر میکندتا کجامنطقی ست وتاچه میزان بامعنویت هاواحساسات جاری درزندگی بشری فکرمیکند ازکدامین بیشتراستفاده میبردوبرای استفاده ی باورهای,خودچه چیزی راملاک قرارمیدهد,مثلا پول یامعنویت های انسانی,سودیادوستی های مرزبندی شده ؟ودراجرای آن, ملاک وهدف انجام,آنها چیست ؟ایاانقدرخودخواه است که همیشه خوداودرمقام اولیه هرکاری قرارداردودیگران وانچه باعمل اووفکروباوراو برآنان میگذردچندان فرقی بحالش نمیکندیااینکه گامی وقدمی که بر دیگری اثر بدگذاشت هرچند برای ماسودآوربده باشد, بیشترازآنکه باعث شادی وسرورما شودغم بدل ماخواهدداد,که بابت رسیدن من به,این نقطه کسی صدمه ای دیدیا دلشکسته ودلسوخته ورنجیده خاطر شد.درهمین یک مکان انسان خودرا میشناسدودرمییابید چگونه آدمیست وباورهایش تا چه حدبراساس پایه های درست زندگی قرار گرفته اند وآیا بخودحق میدهدهرباوری را بدیگران نیزتحمیل کندیا باورهای دیگران, رابه سهولت بپذیرد؟یاحتی باورهای خودرا براحتی بدورریخته وفقط برای آنکه با,استادی روبروگشته است که خدای آن فن وآن ایده است وبزرگ رشته وفکروایده آلی بناگاه,موافق صددرصدبدون چون وچراباشدحتی خداوندنیز ازبنده خویش نخواسته است چشم وگوش بسته پذیرای همه چیزباشد که این ازعقلی که به آدمی بخشیده,است بدوراست که پیرو ومُقلّد دیگرانی باشد که شاید وبدون شک آنان نیزدرزندگی خوداشتباهاتی داشته وخواهندداشت ونمیتواننددرنهایت دانائی بایک دانای کامل باشندوخداوندنیز براین امر تکیه دارد که عقل وهوش وهمت وحتی حکمت آنرابه شما بخشیده ام که فکر کنیدوآنچه,رادرست وانسانی وبرحق میدانیدبپذیریدوهرگز تابع چیزی نباشیدکه نمیدانیدپایه وریشه ی آن درکجاست واصلا برای چه,درست شده وچه هدفی رادنبال میکندچراکه تسلیم بی قیدوشرط بودن درمقابل هرعمل واندیشه ای برای هرانسانی درمنطقه ای اززندگی مشکل سازونادرست است اگرکه نداند برای چه وچگونه میبایست ازایده وفکری استفاده کند.
___ شمع دل ___:
روزو شب طی میشود ،
این دیدگان مانده به راه
روزگارم در دمِ دلواپسی
, تارو سیاه
آسمانِ سینه ,بارانی ,
ولی آتش بدل
میکشم خود را،
دراین دنیا
ولی زار و تباه
گرچه میسوزم
, چو شمعی
در میان عشقِ تو
گر که سوزان
،آب داغی گشته دل
، سوزان ِتو
لیکن از این سوختن
، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم
،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه هردم
شعله ای دیگر
زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی
از اشک دل گشتم خجل
گر ندیدم ,بعد تو
شادی دنیا رادمّی
بازهم وامانده پایم
مانده اندر لای و گِل
بازهم درمانده, ماندم
، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیر ی
,ز دل, عشق ترابیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی،
آخرمرا
پرهیز داد
گفته میمرداگر
اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم
,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو
عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دل ازتو میگوید
، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم»
, زین سرنوشت ِ نابکار!!!
یکشنبه 23 دی ماه سال 1386
___ فرزانه شــیدا ___
مشخص است که مادراثراشتباه,وانجام خطانتیجه ی آنرا نیزمی بینیم ویاد میگیریم وتجربه میکنیم که این کار خطاست وسعی میکنیم بگونه ی دیگری باآن مواجه شویم ودرراه زندگی باروزگاروعشق وکاروعمل خودبه شکستهاوپیروزی هائی نیز نائلآمده دنیارالحظاتی نیز تلخ تصور کنیم,وبه روزگارخودباتجربیات روزمره ی زندگی خودکم کم خوگرفته راه دیگری راازسر بگیریم وباورهای خودرابه شکل,امن تروموفق تری بسازیم وبه باورهای دیگران نیزاندیشه ای دوباره داشته یا باورکسی رابر منطق خودقوی تر دیده وآنراراهگشای هدف خودبدانیم وبه آن ایمان بیآوریم,اماهرگزنمیتوانیم بپذیریم که کسی درنهایت دانش نیزهم,اگر باشد به مارسیده,ازما توقع داشته باشدکه پیروبی چون چرای,ایده هاوافکاروباورهای اوباشیم که حتی شخصیت فردی انسانی نیز بطورصددرصد قبول تمامی ایده های دیگری رانمیتواندبرخود بپذیردچراکه بسیارنددیدگاهای زندگی شخصی مااززندگی ماازدنیاازجامعه,ازمردم وازخود.درهیمن رابطه ممکن است ما چیزی وکسی رادرافکاروعمل عاشقانه ستایش کنیم,امادرکنارتمامی اینکه اورادوست داشته افکار ونظریات وباورهای اوراباعلاقه دنبال میکنیم بازعملی یافکری ازافکاراورا دوست نداشته باشیم یااخلاقی ورفتاری درآن شخص رادوست نداشته باشیم, ویاباآن موافق نباشیم وباافکاروعقاید وباور های شخصی مانیز نمونه ای ازافکاراو جوردرنیآید.این به معنای آن نیست که,آن شخص راطردمیکنیم,چون یکی,از صداخلاق اوبما نمیخوردبلکه هدف ازگفتن این موضوع این,است که بگوئیم که مانمیتوانیم صدردصد بایک شخص, روحی مشترک وایده ی موافق داشته باشیم وهمواره چیزی هست درمیانباورهاوافکارونظریه هاورفتارهای ماکه ماراازآن فرد بعنوان شخصی منفرد, مجزامیکند که, ین نه بگونه ای منفی,بلکه نماینده ی داشتن شخصیتی فردیست, که درآن هرکسی دنیاوافکاروباورهای خودراداردوباوجودداشتن علاقمندی ها ی مشترک با دیگراشخاص وقبول مرزهائی دردنیای پیرامون خودچون دیگران بازبرای خودنیز مرزهای مشخصه ای رادرزندگی داردکه درباوراودرست هستند ودنبال کردن آن,اخلاق وصفت وذات شخصی ویا دنباله روی, نوع تفکر واندیشه ی اوست که میتواندبسیارهم,درزمینه هایی بادیگران متفاوت باشدوبا وجوددوست داشتن وقبول داشتن بسیاری ازمردمان چه درمیان بزرگان واندیشمندان چه درمیان مردم پیرامون خودحتی عزیزان مادرزندگی درمواردی ترجیح بدهیم که بگونه ی خودفکروعمل کنیم.وهرگز علاقه ای باین نداشته باشیم,که,درزندگی خود یک یا چندروش وشیوه اخلاقی آن دیگری راداشته باشیم ودقیقابماننداو عمل کنیم چراکه,اگربخواهیم هم نمیتوانیم باخوی وذات درونی خودجدال کرده,و" پیرو"ودنبال کننده ی,راهی شویم که,درنهادخودآنرانمی پذیریم,یا مثلا نمونه رفتارهایی هست که فردی,ازخود نشان میدهدامادرجمع باآنکه, اورا,قبول داریم وبه بیشترین افکارونظریات ویا شخصیت او,عشق وعلاقه داشته واحترام میگذاریم بازاماتوان این رانداشته باشیم که, یکی دواخلاق مثلا تندیا نکوهش آمیزیا متلک گوئی رادراو بپذیریم وچون اواستادوبزرگی برای خوداست دقیقاهمانگونه رفتارکنیم که,او میکند شایدچون مثلا ذات شخصی ما با تندی میانه خوشی نداردوانسانی میانه روهستیم که ترجیح میدهیم در زندگی خودآزار رفتاری وزبانی دیگران نباشیم.مثلاما ممکن است شاعری راازته دل,دوست داشته باشیم من خود «*استاد شهریارووحشی بافقی وفریدون مشیری ونیما یوشیج وقیصر امین پور »,رادر میان تمامی شاعران بیشمار دیگری که بدانها نیزعلاقمندم ,در جایگاه هائی خاصی ازدیگر شاعران قرار میدهم وبرای شهریارونیما یوشیج احساس عمیق تری راداشته وباآنان,احساس همدلی وهمزبانی بیشتری میکنم وتفکرواندیشه ی خودرابسیار بانمونه ی فکری واشعاری آنان نزدیک میبینم وحتی گاه که سروده وشعری نخوانده,ازآنان رامیخوانم یادگرباره مرور میکنم دردل آنقدرخودراآن نزدیک وآنقدربااشعارخودهمزبان میبینم که دچار شگفتی ازاینهمه تفکر یکسان حتی درنوع گفتن حرف خوددر زبان شعری مشترک خودباآنان میشوم,وگاه دلم نیز همپای شعری با آنان آب میشودواشکی نثارروح شاعروغم دل خودمیکنم,آنهم وقتی که میبینم دقیقاهمان اززندگی دیده است که من دیده ام یاهمان ازدنیا ومردم کشیده, که من کشیده ام ویاهمان حس رادر قالب شعری تداعی کردکه من نیزدرشعرخودکردم, وچنان باآنان دل واحساس خودرانزدیک می بینم که باور کردنی نیست ودرعین حال ازلحاظ احساسی وقتی شعرواشعاری ازایشان میخوانم,انگاه حس میکنم شایددوروح دریک بدن بودیم واین احساس رابااشعاراستاد شهریاربیشتر وبهتر تجربه کرده ام ومیدانید که ا"ستاد شهریار" نیز علاقه ی وافری به "نیما یوشیج" داشت وارج واحترام خاصی برای,او قائل بودوحتی بارهابرای دیدن اوبار سفربست تابدیداراو نائل آمده, و بسیارنیزاورا دوست میداشت واین احساسات مشترک من بااین شکل بااین دوشاعردارم, وگاه آنقدربرایماحساس این دوشاعردراشعارایشان عمیق میشود که دردل بااشعارهریک ,دچاراحساسات متفاوت :غم,شادی وسرور,یا حتی دلسوزی برای شاعرویاغرقه شدن,درحال وهوای احساسی شاعرانه ی او,آنقدرهمدلی وهمزبانی حس میکنم که بی تاب وبیقرار میشوم وچنان مست دنیای احساسی وزیباوظریف ایشان بخصوص *استاد شهریارمیشوم مه بارها شده به حتی هزار باردرطی خواندن هرمصرع وبیت در"آه وحسرت واحساس غمگنانه" ویا دلسوزانه ای فرومیروم,که به زبان آمده و گفته ام : آه چه دردی داشت چه غصه ای کشید,الهی... چقدرزیبا دردخودرابیان کرد,چقدردل زیباونگاه زیبائی داشت چه شیرین دردخود رادرقالب کلمات ریخت ,چه پرشورعشق خویش رابه واژه های شعر خودسپرد,که این رقّت احساسی وجذب شدن وشادوغمگین شدن وحتی همراه شاعر وشعر اشک ریختنی به حال او یاهمدل دیدن اوبااحوال خود,گاه چنان مرادر تاثراحساسی و درک متقابل کشیده است که حتی گاه بااستا شهریاراحساس هم روح بودن کرده ام وگاهی فکر میکنم او شایددرمن دوباره متولد شده است وشباهتهای شعری واحساسی اور باخود چنان نزدیک میبینم حال چه در سرگذشت وسرنوشت چه,درتجربه های زندگی که فکر میکنم یاخدا"شهریار"راواشعار او را بمن بخشید ت خودرادردنیای احساسم تنهاودرک نشده احساس نکنم یااینکه شهریاردرمن روحی میدمد که بی انکه تمامی اشعاراورا شناخته باشم یاازحفظ کرده یاحتی دیده باشم باشم همان گونه شعرمیگویم که,او گفت شایدامادر قالب واژه های شخصی خوداما بادردی واحساسی دقیقا هماننددرداو باتجربه ای همسان بااووزندگی او ... شهریاردرکودکی ازمادر دور شد وبه دایه سپرده شدوشیدا نیزازمادر دور شد وبه خاله سپرده شد شهریار مادر و دایه ی خویش را عاشقانه دوست میداشت وآنان نیزاورا, شیدا نیز مادر وخاله راهمیشه پرستیده و میپرستید وآنان نیزاورا, وهردو سرگردان عشق بودیم وسرگشته ی بازی روزگاردرعین طفولیت ودرخلوت تنهائی خود...وامادرد, دردمشترک زیستن ازاوان کودکی ,با شکستی درعشق درجوانی, وسرخوردگی دیدن هائی نیزازمردم وزندگانی بودوبس....و همه وهمه,انگارتکرار دوباره زندگی او برای من,درطول گذرعمرو,در تکرار زندگی شهریار,درمیان زندگی شخصی من! وهمچنین بسیاربودن شباهتهای تجارب وباورهاو شکل تجربیات زندگی منو او در طول این راه رفته ی زندگی, مُنتها او درقالب مردی ومن د قالب زنی ,اماهردودرراه رفتن دردنیایی سرشارازسرگشتگی هاوسردرگمی هاودلشکستگی های بسیارمشترکی,در مسیر سفرِدل,وعمروزندگی,وهمچنین مشقت های سفرهای واقعی زندگی,که گاه سرگردان وپریشان راه پیش برده ایم,ودرغمهاورنجشهاهمواره دل سوخته گذرکردیم گوئی زندگی باما میجنگیدوما بازندگی ولی همانندهم دریک مسیر بسیارمشترک در راه زندگی .
ـــ بخوان یک فاتحه برما*ــ
نگاه گرم و زیباـش
دوچـشم مـست گیرایش
مراازخود برون راند
بـسوی عــشق اوخواند
گهی غـمگین نظر دوزد
به قلبم آتـش افروزد
نگاهـش قصه هادارد
زآن صدها سـخن بارد
«درآن لبخند رویـائی
به شوخی گه به « شیدائی
کلامی مـیشود تـرار
کلامی مانده دراسـرار
گهی برمن شود خـیره
شود بر قلب من چـیره
ولی قلبم به خودداری
ندارد با دلـش کاری
بدل گویم مکن یادش
مزن درسینه فریادش
زهرعـشقی هراسانم
زهریاری گریزانم
کنون هم گرکمی شادم
بوّد زآنروزکه آزادم
ندارم گـریه وزاری
به عـشقی درگرفتاری
به خلوت شاد وخشنودم
که تنهاباخودم بودم
به خلوت گوشه ای دارم
درآن تنهائیم یارم
ولی آن دیده ی گویا
پریشان میکند مارا
رهی جسته به پندارم
درون خواب وبیدارم
تو گوئی گشته خواهانم
که اورا بر دلم خوانم
نمیداند که غمگینم
هرعشقی چه بدبینم
زهرعـشقی هراسانم
زهر یاری گریزانم
نگاهش با همه اینها
شده تصویر قلب ما
رهی داردبه رویایم
به روزوصبح شبهایم
شده درذهن من جاری
دراین دنیای تکراری
عجب ازچشم جادویش
نگاهش خنده اش رویش
دل ما راچه شیدا کرد
خودش رادردلم جا کرد
من این "فـرزانه"ی عاقل
چگونه بوده ام غافل؟؟!!
کنون با خودشوم صادق
شدم« شیدا» شدم عاشـق
چه سان گویم که« فرزانه »
شده یک قلبِ دیوانه
دگردل را نـواهم دید
که اوازشاخه ماراچید؟!
کنون دیگر گرفتارم
اسـارت میشود کارم
منی که دل,زکف دادم
چه سان گویم که,آزادم؟
من آن"فرزانه ی شیدا"
شدم عـاشق خداوندا!!
بخوان یک فاتحه برما
که شداین قب ما«شیدا»
که شداین قلب ما« شیدا»
1362 - سوم اردیبهشت
ایران- تهران
●فـرزانه شــیدا ●
واکنون ببینم«از عشق»"استاد شهریار"«غم عشق» راچگونه میسراید:
●"مشق جدائی عشق●
تا اول عشق است
من,مشق جدائی میکنم
با دیو نافرمانم فرمان خود
زور آزمائی میکند
ای مّه تو دانی وخدا
گربی وفا خوانی مرا
گر بی وفائی میکنم
مشق جدائی میکنم
آری جدائی کارخود
کرده ست بامن, من دگر
تا میتوانم احتراز
از آشنائی میکنم
تیغ جد ائی ناله ام
جانسوز ترسازدچو نّی
بااین نوا کامی روا
در بینوائی میکنم
آخر جدائی گر نبود,
الهام شاعر هم نبود
این پرده چون بالازدی
من خودنمائی میکنم
ما قهر کردیم,از شفا
رُوای طبیب سنگدل
تا دردمند آتشی
بابس دوایی میکنم
لیکن غزالا, شرم ازآن
مشکین کمندآید مرا
کز حلقه ی دلبنداو
فکر رهائی میکنم
فرمانبر شیطان تن
گرخواهیم معذوردار
من در قلوب عاشقان
فرمانروائی میکنم
این عشق خاکی راکه روز
ازجان افلاکی جداست
شب بال پرواز از بر
عرش خدائی میکنم
با تاج عشقم می کشد
کاخ جمال کبریا
وز رهروان کوی او
«همن» گدائی میکنم
بررود نیل آسمان
چون آشیان کز پَر قُوست
قایق زماه,وپارواز
ابر طلائی میکنم
مارا به مستی رخصت
کلک وبیانی هست لیک
تا« شهریارا» باخودم
کی خودستائی میکنم
●استاد شهریار●
واین دل" شیدا" درمیانه ی دوران ماندن ورفتن ,در سوزش آتشین گرمای عشقی, دلسوخته,درناامیدوغم میسراید :
●خاموش خواهم بود ●
لب فرو بندم,ازاین پس
در برِ دلدارخویش
بعدازاین ازدل نگویم
در حضور یارخویش
دل بسوزم در سکوت وُ
سینه سوزم درخـفا
لحظه ای بااو نگویم
از دلِ بیمار خویش
همچو برگی در خـزان
افتادم, ز چـشمان او
او که چیده قلب ما
از شاخه ی گلزار خویش!!
بعد ازاین دیگر پناهم
سینه ی دلـدار نیست
در پناه آن خدا
خواهم مدّد برکار خویش
سینه میسوزم چو شمعی
اشک میریزم خموش
در سکوتی جاودان
گِریم به حال زارخویش
در پریشان سینه دارم
ناله ها با سوز آه
لب فرو بندم ، نگویم
بعدازاین گفتارخویش
در پریشان حالیم
درخلوتی ریزم سرشـک
سـربکوبم در خفا
بر سینه ی دیوار خویش
در شـب افسردگی
آزرده قلب و بیقرار
خلوتی دارم به اشک وُ
دیده ی بیدار خویش
کو کسی تا بر اجل
از من رسانداین پیام
کِای اجل! بر تودهم
این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را
ندارم کن شتاب!!!
تا ندادم جان بدست
غصه ی خونخوارخویش
ناامیدم، بسکه عمرم
در سیاهی ها گذشت
بسکه کردم زندگی
با غصه ی بسیارخویش
بسکه دیدم جوریار
وقهر وبی مهری او
بسکه پیچیدمبخود
در خلوت پندارخویش
بسکه عمری زندگی
این سینه رادرهم شکست
بسکه افتادم ز پا
در صحنه ی پیکار خویش
بسکه دیدم غصه را
در کنج قلب وخانه ام
بسکه جنگیدم به غم
در بازی تکرارخویش
بسکه صدها چاره کردم
چاره ای هرگز نشد
بر یکی ازآنهمه
صد مشکل دشوارخویش
بسکه رفتم سوی یارم
با هزاران آرزو
تا بسوزاند مرا
در آتشِ آزارِ خویش
بعدازاین از بی کسی
بر دفترم,آرم پناه
تا فروریزم غمم را
درتن اشعار خویش
۱۳۶۵/۱۲/۱۰ یکشنبه
●فــرزانه شــیدا●
من خود درراه زندگی همواره در درون دل به هرچه بود ونبود عشق میورزیدیم به خودزندگی به طبیعت به زمین وزمان وخداوند به نرمی احساسات به طنزگونه دیدنهای ناشی,ازاندوه وگاه ناشی ازدیدن کنایه,وار زندگی درقالب خنده ای وگاه,درنم اشکی, بایادوّاره هاوخاطره هائی شکستهایئ ودلشکستگی هائی ...وبسیاربرای تشخیص راه ازچاه در طُی این گذربادلداری دادن هائی بخود گذشت در قالب شعری وبامددواژه ها ئی,تاراه رابرایپیش روی وادامه ,بسوی جلو بر خودگشودیم وادامه سفر دادیم ...وباز رفتیم تاگذر کرده باشیم ازطّی طول عمری وسفر هائی که,جزپیش رفتن وادامه دادن چاره راه,دیگری برمانگذاشته بودم وچاره دیگری نیزنداشت واما,گذری بودباهزارویک ماجرای مشترک برما...ودر بی همزبانی وتنهائی هائی سر شد وطی شد که درآن,هیچکس راباماکاری نبودونه تنها پُرسنده حالی که بر غم عشق وجدائی ماچون دل مادردرون مارا شمع گونه بسوزد.و ازهمان اولین روزهای عمرمعنی جداشدن ها راآموخته باشد ورها شدن هاوتنها ماندن ها را وبدینگونه بوده است راه سفر منواو که با بسیاری دلشکستگی ها ی خویش رفتیم گاه,رها شده,گاه,درخلوت اندوه خویش به تنهائی نشسته,وگاه بااندوه,احساسی خویش دور شدیم,وبه تنهائی های فکری واحسای خودسرکردیم وبه باورهائی رسیدیم که درآن هیچکس راباما سریاری نبود وهمیشه همگان دیربما میرسیدندوزودازماگذر میکردند.!وگاه تاثیرودرد شکستی جاودانگی خویش دردل مابرجانهادوماندگاریم روح ودرون مشاشد در واژه ی محبت وعشق:
: ____« پیمانه » _____:
پیمانه ای ساقی بده ،
تا من شفای دل کنم
این قلب افسون گشته را
از هجراو غافل کنم
جامی بده مّی رابریز
امشب تو سر مستم بکن
غافل مرااز خویشتن
وز آنچه که هستم بکن
جامم شده خالی ز مّی
پیمانه ام گشته تهّی
پرکن قدّح ساقی که من
در آسمان یابم رهی
پیمانه ام را مشکنی !
مّی را مریزی برزمین!
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!
مستم ولی افسرده ام
با غصه مّی راخورده ام
از فرط مستی ساقیا
از یادخودرابرده ام
اما فراموشم نشد
دردجدائی ساقیا !!!
با جام لبریز از شراب
آرام سوی من بیا
پیمانه ام را مشکنی
مّی رامَریزی بر زمین
زیرابه قلب عاشقم
مرحم ندارم غیرازاین!!!!
...
هرچند لبریزم ز مّی
اما تو پرکن جام من
مستی بده بر جان من
بر این دل ناکام من!!!!
خالی شده تنُگ شراب
یک تنُگ دیگر هم بیآر
خواهم ز مستی جان دهم
راهی شوم بر آن دیار!!!
پیمانه ام را مشکنی
مّی را مریزی بر زمین
زیرا به قلب عاشقم
مرحم ندارم غیر ازاین!!!!
3/12/1361
●از: فـرزانه شــیدا ●
درتکرار مداوم تکرارها وبی وفائیهای آدمی, و پس ازلحظه ای وچندی ماندن نیز,میرفتند نه از آن جهت که ما لاک پشت وارمیرفتیم وآنان تندپابودندو خرگوش گونه,که,آنان سیرمسیر مارا,چون ما نمیرفتندوچون مانیز نمیدیدند ,که رفتن ها,گاه براستی می بایست لاک پشت وار باشدوگاه خرگوش وار,امادرهمه حال رفتن ورفتن ونه ایستادن وبردیگری خیره شدن یاجاماندن واز باوری تهی شدن یانشستن وباباوری مدتها سرگرم شدن که,در باورهای بسیاری ازشاعران نقش باوروعقیده واعتقادات نیز دراشعارآنان پیداست ونیازی به جستجوی درون شاعرنیست که سخن ودرون شاعر به یاری ومدّد قلم ِاودر سطرسطر واژه هایش پیداست حتی بی آنکه برای,سخن گفتن نیازبه گشودن لب داشته باشندوسردادن صدائی,که گفته اند ناگفته های درون خویش رادرمصرع وبیت وسروده ای...
●یک رویای صادقه:استاد شهریار ●
دارم ار دوز فلک دورنما می بینم
شاهد پرده نشین چهره گشا می بنیم
باز عُرش طوفان مهیب تارخ
آشمان کشتی نوحی که رها میبینم
اشک وخون شیته غبار از رخ ملک وملکوت
عرش وفرش آینه ی صلح وصفا می بینم
پُشت هر ابر رقیقی که غبار خورشید
جام خضر و قرُق آب بقا می بینم
سیناها ملکوتی, وهمه چشم وچراغ
تا به هر صحنه چه گویم که چه هامی بینم
به موُازات علم های عدالت , ناچار
چوبه ی دار مجازات بپا میبینم
سرنگون گلّه ی فرعون به کام دریا
هم سر وکلّه ی موسا وعصا می بینم
خَط فریبان دگر تزراه خطا برگشتند
خودفروشان که خریدار خدا می بینم
لا گل ولاله سرافراشته مَهدّی ومسیح
پای دَجال فُرو در گل ولا می بینم
آسمان رَحجمت بی چون وچرا می بارد
وزمین طاعت بی روی وریا می بینم
درهمه کعبه ی دل یم بُت خودخواهی نیست
که دراین خانه , خدا خانه خدا میبینم
«شهریارا» تو از آن َشهد وشفا کامروا
نه کزاین شعبده باتو که روا میبینم
●*استاد شهریار* ●
وما نیز رفتیم... بی آنکه هرگز برمازبانی چون زبان ماپیدا شودکه بداندوبگوید آنچه را ما میگفتیم وبفهمدآنچه راکه ما کشیدیم ولی افسوس همواره,وهمیشه دیگران وهمگان فقط خوانندگان اشعارما بودند بی خبرازما ,وبااینهمه بازدر میان باور وناباوری بسیاری,از دلشکستگی های زندگی خود سر کردیم تاراه را,از چاه باز شناسیم,وبادردهمسخن شده با غم همنوا گشته به گفتگو با« دل ودنیاوغم وشادی وعشق» نشستیم وشکستیم وپاپس گشیده درجائی ورها شده,درجائی دیگر ودلشکسته,از سوئی دیگربریده,رهاکرده,وراهی دیار تنهائی فکر واندیشه خود درغربت زندگی خود شدیم که هم درخیال غریب بودوهم در واقعیت وبا یاری زنده ودرمقابل خوددردیارشعروغزل وترانه وقصیده ومثنوی ورباعی با«غم دل»و«باخوددل »با یاری به نام حسرت و یاآرزو ,ناکامی ویاس ,دنیا وزندگی بادوستی بنام,امیدوپیروزی ...باعشق چون یارجانی دراشعارهمسخن شدیم وشعری سرزودیم دروصف حسرتی وغمی ,انکار که باوکه«غم»بود«نام او »نشسته براستی حرف میزنیم وسخنگوی خودآنان بودیم دردنیای شعر ...
●توشه ی سفر:شهریار ●
شب است وچشم به راه ستاره ی سحرم
که تا سپیده دم امشب ستاره میشمرم
سپاه صبحدم وتیغ آفتاب کجاست
که با ستاره ستیز است و جنک با قمرم
گر آسمان به افتاب در نگشود
به سان صبح بر آرم که پرده اش بدرم
چو شهسوار فلک گر به نیزه ی زرین
گلوی شب نشکافم فکندهباد سرم
زمهر وماه چو بندم رکاب ابلق صبح
ستاره های سرشکند, توشه ی سفرم
شَرّاروار فرا گر جهم از این آتش
چو باد از سراین آب وخاک در گذرم
ره فراری اگر پیش پای من بنهند
چنان روم که دگر پشت سر نمی نگرم
بر اشیان محبت فشانده ام پروبال
اگر به سنگ ستم , نشکنند, بال وپرم
مراه به کوه وکمر خواند آن رمیده غزال
اگر زمحنت کوه , نشکند کمرم
گهی به شهر طرب« شهریار» شیرین کار
گهی به کوی طلب خاکسارم ودربدرم
●*استاد شهریار* ●
با آنان سخن گوی نا مرئی بودیم درلحظه های شعرودرلحظه هائی اززندگی وگاه نیزبادید ونگاهی طنز الوده سعی دردرک همه ی آن احساسها ر داشته ایم تابتوانیم خودراباهرچه بودوهست وگذشت ومی آیددر روزگارخود,وقف داده وآنچه میگذردرابرای خودواحساس خودمعنا کنیم وباآن سازگاری یافته وانرا درک کرده وبا آن زندگی کنیم وهمیشه نیز باهرچه برماگذشت بازعاشقانه عشق ورزیدیم به دنیاوزندگی وانسان ووطن و...تاامروز که شهریارنیست ومن نیزراه بسیارآمده هنوز در راهم وافسوس که کی دیربا شهریارواشعاراوآشناشدم,واززمان سفراوبدنیای باقی مدتی گذشته بود.افسوس.بهرحال درسفر شاعرانه ام,دردیوان"اشعارشهریار"و"نیمایوشیج" دیروزوامروزوهمیشه,درواقع,درک بیت بیت ومصرع به مصرع اشعارآنان همیشه آنقدربرایم سهل وساده بوده است که,انگارهرگزهیچ چیز بین منواین افکار نمیتواند فاصله ای بیاندازدوبه نوعی خودنیز قصه ی این سرگذشتهاواین احساسات رادر زندگی خود تجربه کردهوازسرگذرانده با آن سفرعمر خویش رادردنیاودرطول عمروزندگی خودتا بامروزداشته ام وزمانی که شاعر درشعری مینویسد که:او بعنوان شاعر,بر دفتر شعرخودتنهاقلمی ست که مینویسدو واژّه های شعرازآسمان چون رازشبانه وگاه درنابهنگام, زمانی چون,درهنگامه ی خواب ویادرمیان شلوغی مردمانی که,اودرمیان آنان نشسته یاایستاده ومشغول کار دیگریست بناگاه براوخوانده میشود وشاعر ناگزیر به پیدا کردن خلوتی و نوشتن واژه واژه های آمده به درون روح ومغزودل خویش میکند,آنگاه,دقیقامیدانم چه میگویدکه خودنیز بربرگ سفیدشعر نسروده ای آنگونه مینویسم,که گوئی تنهاروی کلمات محّوی راسیاه میکنم تابردیگران نیز چون دیده,وچشم من,ایشان نیزقادربه دیدن واژه های محوی باشند که بربرگ هستی هست ودیده نمیشودتانوشته شودوبرآنان نیزدیده وآشکارشودودر"وادی احساسات" عمیقی,ازروح وجان" تولد شعری" داشته ام,ودرلحظاتی که آنرا"مقدس"میشمارم ودرخلوت اشعارم اشعاری سروده شده وپایان یافته وسروده میشود وجان میگیردکه گاه در پایان آن وبا خواندن دوباره آن به باورم نمی آیدکه,این سروده من است وگفته های من... هرچندکه خود بخوبی در دنیای باورهاواندیشه های خوداین رامیدانم که تولداین شعرچگونه بود,ازکجاآمد چگونه سروده شد چه حالی داشت وچراچنین نوشته شد واما هرگز نیزخودرااسیر قالب وقافیه ها نمیکنم چراکه شعرهمانگونه زیباست که برآدمی گوئی"وحی" میشودوهمانگونه که دیگر شاعران ونویسندگان وبسیاری ازشاعران بزرگ ومطرح جامعه ایران وجهان نیزگفته اندوبراین باوربوده اند که"شعرزمینی "نیست,بلکه"آسمانیست"واین" خدای شعرو عشق" است که,برشاعر حکم سرایش میدهدوشاعر وسیله ای ست وقلمی ونه بیشترازآن وتنهاقلم, چرخانِ نوشتن اشعاربرتن دفتر واستفاده کننده ی جوهرخودکاربرای نقش دادن به,سطح سفیدیست که می بایست باآیه های شامانی درشکلی,ازشعرپرشودبه شعری,واژه ای وفکری واندیشه ای وباوری.من نیزباتمامی,اعتقادوباروم به ایتن باور رسیده ام که شعرازعالم ملکوتی خداوندبه انسان داده میشود,وآنچه سروده میشود ز گفته های وسخنان خداوندکاراست که خواسته است شاعراوسراینده ی این شعراوباشدبه شعرهاواشعار مبتذلی,که,اینروزهاباب روزشده است ,کاری ندارم,وبه,هیچ وجه نیزبه تائید هیچیکس نمی نشینم که,دردنیای شعر میدانم,این گونه اشعارتوهینی به دنیای شاعرانه وجدی واحساسی وشاعرانه ی شاعران است وسرایندگان,این,اشعارنیزانسانهای سبکسری هستند,که قدرت قلمی دارند وآنرابگونه ای نادرست وناهمگون باظرافت وزیبائی وعمق وکلام متبرک شعری به بیراه ی,ابتذال میبرندویاگاه,حتی درجّدیتی خودباورانه,در*قالب نیماو*سپهری و*فروغ ...دیگرشاعران نیز,گفتن پندرادردوخط به معنای شعربه,مردم قالب میکنندوچون بخوانی نه ظرافت شعری وویرایش وپیرایش ولطفی,دراین,دوخط میبینی نه چیزتازه ای دراین پندکه تنها تقلید دوباره ای ازپندهای رایج,است بدست میاوریم,ونه میدانی براستی, درکدامین سبک میتوانیدآ« را شعر بنامید وشعر بخوانید ودرعین حال نه نثر است نه شعر نه سپید تنها شکلی از دزدی واژه ها وپندها دردوخط وادعای شعر داشتن وشاعربودن,وهمچنین آنانی که چندان آشنائی با موازین ومعنا وشکل وتکنیک شعر ندارند ودانش شعر را درحد مبتدی میشناسند به چه چه وبه ببه ای دست میزنند که نویسنده ی آن دوخط هم باور میکند که چیزی گفته وشعری سروده است اما حتی استفاده از پندی که در زبان ما معمول است وبا باورهای ما شکل گرفته است اگرهم در قالب شعری برای یاداوری استفاده گرددمی بابیست هم درشیرینی شکل وقالب وتکنیک شعری باشدهم اینکه گوینده ی چیز دیگری نیز ازخود شاعر نیزباشدمثلا حکایتی برای دوباره تکرار کردن این پند از زندگی خودیاچرایاد چنین پندی راکرده است هم در شعر مشخص شود ومتاسفانه شعر نیمیئی بسیار دراین رابطه به بازی گرفته شده است ومضامین ومعانی وهدف شعری در بسیاریاز دست نوشته ها ودلنوشته هاازخاطر رفته است ونه تنها آهنگ ووزن وتکنیکی را رعایت نمیکند که حتی شعر نیمائی هم,درخود وزن وآهنگی دارد که کلام بدون قافیه رامعنا ورنگ شعر میدهداماچون بپرسی که این ازکدامین سبک است ادعای "نیمائی بودن"اثرخودرا دارند ودرچون بگوئی درکدامین شعر نیما چنین اثری دیده ای میگویدماکه قرار نیست مقلّد باشیم ما شعرخود راوسبک خودراامادر"قالب"نیمائی داریمواین خیانتی ست به دنیای شعر زیبای نیما به قالب وسبک شعری, اوکه,انقلابی درعالم شعروجودآوردوبه دیگر شاعران وهمچینین به شاعران نوپائی که نیازبه آموزش صحیح شعری از یک استاد فن آنرادارنددراصل هم خیانت وهم به شاعران وتاقعی جسارت وتوهین میشود که درکار ایشان اینگونه افرادی ادعای شاعری کنند وهمسطح وهم مقام نیز تصورشوند.وآنگاه شخصی تنهاباداشتن دکترائی حال دررشته ای وسنی بالااز راه برسدوحرمت سن اونیز درعالم حترام,ایرانیان که بسیار نیز برای ما اهمیت دارد, همهخاموش بمانند کسی اعتراضی نکندوهمگان مجبوربه حفظا ین احترام باشیم که بالاخرههرچه باشد, ایشان ازاساتید هستند وچیزی سرشان میشوداما هرفن نیاز به دانش آن فن راداردوتنهااینکه شخصی قادر باشد قلم بردست بگیردوچهارتا خط نثر درست بنویسدودوخط شعرحفظ داشته باشد دلیل بردانش او درزمینه ی شاعری نیست,امابازبه,احترام دانش او,دررشته ای دیگر,کسی چیزی,هم ابراز نمیداردودرباورهاپر میشودکه فلانی,استادفلان رشته,یادکتردندانپزشک یادکترداروخانه,وچه میدانم هرچه که داشتن دکترای آن درکشوری مدرک پرست مدرک گرا,باعث مباهات اهل سرزمین من است ومتاسفانه این, حکم درستی بردانائی"استادی"درهمه چیزوهمه فن نیست!!اماایشان باقیافه ای حق بجانب خودراشاعرنیز میداندودرسرودن یکسری"اراجیف" بسیارهم اصرارداردوطفلک جوانی که خداوندد قلم وشعراورا از دوراننوجوانی وجوانی برکت داده است هرچه این دروان در میزند شاعری خودرابردیگران اثبات کند کسی همن یست که بخاطر سن او این ارزش رابر این شاعرجوان باتحصیلاتی بگذاردکه حال یادردوره راهنمائی ست یا دبیرستان مثلا, خودمن نیزیکی ازهمین ها بوده ام که اشعارم بسیاردربین دوستان ومعلمین من شناخته شده بود اما دردنیای برزگ شعروشاعری هیچکس ازاستید آنزمان را را نمیشناختم تااشعارم را دراختیار ایشان بگذارم وازاو یاری بطلبم که درمقام استادی مرا نیز یاری دهد د,یاور من باشد ومعلم واستاد من وبدبختانه چهارتاانسان امثال,اویابی خیرازدنیای شعرودردنیای شاعری هم پیدامیشوندوبرای اینکه کم نیاورده باشندکه دراین رشته صلاحیت ابراز عقیده را ندارند وشایدآن جوان بهتر شعر رابشناسد وبااشعار بزرگان آشنا باشد برای این شخص, به "به به" وچهچه زدن هاوتشویق هائی میپردازندوایشان هم باورش میشودکه شاعر است وازشعر چیزی میفهمدوهمین افراد نیزبه,اینگونه اشخاصی پروبالی میدهندکه لایق مقام شعروشاعری نیست واگر فلان شعررا گفت که خودمانیم تعارف که نداریم, نه تنها شعر نبود بدبختانه حتی,مِعر هم نبودوحتی لیاقت اینراکه نام نثر بخودهم بگیردنداشت ,چراکه, دزدی ماهرانه ای از پندی وسواستفاده،واز احساس مردمی بود که باورهای ایشان,ازپندهاونصایح وتمثیل هاوضرب المثلهائیست که بدون این دوخط این شاعر تقلبی یازهم این پندها واندرزهاجایگاه خودرادرمیان مردم ایران,وحتی دیگر کشورهاداراست ونیازی نبودایشان زحمت بکشند سبک جدید"من درآری خود"رابما قالب کنند وبگویند شعر گفتمً وتازه شعر نیمائی هم هست,اماچون تقلید کننده نیستم به سبک خودم شعرگفتم که سبکی نیزارائه داده باشم!!!مگر سبک ارائه دادن همینطور کشکی ست که هرکه از راه میرسد میخواهد سبک جدید را بیرون بدهد لااقل اگر کسی اینکاررا امتحان میکند برود وتکنیک ها را بیامورزد مضامین ووزن وآهنگ را یاد بگیرد وتنها با دزدیدن پنها وزورکی جا دادن درمیان هقافیه ها ادعای شاعری نکند بخدا میشود شاعر نبود وخوشبخت بود میشود شاعر بود ومثل من غصه خورد که ای وای مردم از دست شاعرانی که خیال میکنند شاعرند وهمه نیز برایشان دست میزنندواگر کترین کلامی بگیری خود او شاید هیچ نگوید ودردل بداند حقه بازی بیش نیست اطرافیان بدترازخوداو قد علم کیکنند وهزار توهینی را به شخص گوینده روا میدارند که اگر درست دقت میکردند لایق خود ایشان بود که از شعر اگر میفهمیدند پشت هرکسی درنمی امدند واورا تبلیغ به دروغ نمیکردند ودیگران را درمقام جوانی گمراه اشعاری نمیکردند که براستی نوعی تقلب شعرذی ست ودزدین هایی وکش رفتن های پندی بدون اینکه مزه ای دراین شعر احساس شود یا چیزی ازتکنیک او انسان را جذب کند و...و بسی جای تعجب است که اساتید شعرهم برای درامنیت بودن خود به دردسر نیفتادن خویش, خاموش میمانند وچنین افرادی راازمعرکه ای که گرفته اند وچندین وچندی رزا بدور خود نیز جمع کرده اند ازعالم مقدس شعر وشاعر دور بدارد وبه حفظ نظام شعری وسبکها وقوانین آن بکوشدودرنتیجه امثال ایشان شاعر هم شناخته میشوندوفردا کتاب هم بیرون میدهندوباین شکل کتابخانه ها پراست از کتاب شعر که کمتر ارزش خواندن دارند.وکسی نیست بایشان بگوید اقا خانم, حداقل بگو شعری ست به سبک خودم درمقام امتحان گفته ام شاید که در دنیای شعر پذیرفته شود نه اینکه همین است که هست این سبک من است خوب ببخشید مااین سبک را قبول نداریم چون نه شعرونثر وسپید است نه تازه ای به دیرینه های کهنه اما باارزش ماافزوده است!!وحال اگردردرجه ی دکترای فلان رشته ی او, شعراونیز بعنوان شعر قبول شد حداقل انوقت بیاادعای سبک داشتن وشاعری هم بکن !افرادناازموده,وآماتوروغیر حرفه ای که,این دوخط ویاچند خط "من درآری"مثلا شعری راکه گرفته شده ودراصل دزدیه شده وازپندی ست راشعرخودوسبک خودبخوانند بدتر انسان به تاثر مینشیند وقتی اینگونه چیزهارا میبیندومیبیند که جوان وجوانانی اورا صاحب سبک دانسته تلاش میکنندازاو بعنوان استاد بیاموزندو"اراجیف برارااجیف" افزوده میگرددوکتاب درکتاب چاپ میشودچون به سبک فلانی ست!اماکدامین سبک معلوم نیست برچه حسابیست کسی نمیداند چطور مجوز گرفت پول حرف اخر را میزند, خب!ومدرک هم کی جرات دارد بگوید تودانشکگاهی نیستی چون دانشگاهیهم هست اما بیچاره شاعر نیست وارزوی شاعری اورا خفه کرده است وچند نفری را نیز اسیر,وبالاخره,روزی زمانی ,برای سبک اوهستند کسانی که اسمی راهم پیدا کنند پس یبهتراست منو شما زیاد غصه نخورید, فعلن, اصلا ماچکارباین کارهاداریم!همین بس که مردمی قبولش دارند باید همه نیز قبول کنند تا همرنگ جماعت شناخته شوند وادم ناسازگاری شناخته نشود وهمیتن است که باورها نه درشعر که درهمه چیز شکل میگرد باورهائی که نادرست وغیر قابل قبول است اما جماعتی سکوت میکنند چون جند تا ادمی آنرا جار میزندوشایداز افرادی باشند که جامعه برآنان اعتمادواطمینان نیز داردو حتی ایشان هم دردل میدانند این نه شعر است ونه سبک اما بایکدیگر تعارف میکنند که بگویند فلان استاد شعرش شعر نیست وبه تائید او دست هم میزنندوهمینقدر بس که, چهارنفریعلاقمند بخودوسبک خود راداردپس بایدکافی باشد!عجبا!,بسیارهم دیگر مردمی ناآشن باشعرازآنجا که حرف حرف پندی ست آنرابعنوان شعراز فلان شخص میپذیرندچراکه "پند" که بد نمیشوداماهرچه,درعالم ودنیای شعر واقعی وسبک اشعاربگردید,باز نمیدانیدونمیتوانید پیداکنید که,درکدامین شعربودکه«* نیما یوشیج» اینگونه « شعرنو»ئی سرودکه,درهیچ کتابی,ومقاله ای وبرگه ای نیزاثری ازآثارآن بنام *نیما یا دیگر شاعران این سبک یافت نمیشودوامروزه رسم روزگار امروزی شده است که شاید برای تلاش برای پیداکردن سبکی تلاش یا پیدایش نوع جدید ازسبک شعرنو دست باینگونه سرایش هائی میزنند که درپندبودن آن شکی نیست امادردنیای شعری,شعر محسوب نمیشود ومتاسفانه دیگرانت چنان نام استاد استادی برایشان میبندند که انسان به نام « استادی» دل میسوزاند وبرآن «استادی » که استادبود وشناخته هم نشدواشعارش رابه جامعه نیزنداده ودنیای فانی را طی کردورفت بی اینکه دیده شودیا نه حداقل پس ازمرگ او کسی خبرداشته باشد که بسیارندبزرگانی که درگوشه ی عزلت و تنهائی وحتی فقر به سرای باقی شتافتندیاتا چندروز از مرگ آنان کسی باخبر نبودکه ایشان شاعر است یا شاعری درگمامی بود وازمرگ او حتی کسی خبردارنشد ومدتی برزمین نیز مانده بودیاخیلی دیرخبر مرگ ایشان به جامعه ی ادبی رسید وحال اینکه باورهای زندگی ماچگونه باوری میتواند باشدکه براحتی دردنیای کنونی ابتذال عقایدوشعروافکارورفتارهای ناهنجاری رانیزبه راحتی وسهولت میپزیریم ودرنقش روشنفکر بودن سعی میشودکه آنرابزرگ نیزکرده وبدنیاقبولاندهوحتی بگویند"اینهم سبکی ست" وباوری وعقیده ای که مادرک نمیکنیمومشکل ازماست که درک نمیکنیم وگرنه بسیارهم عمیق است اگر عمیق است که شما فقفهمیدید عمیق است لطفا بفرمائید ما درکدامین عمق بنگریم تا لااقل شاید ما هم فهمیده ودانا شویم!!! اما شاعر واقعی همیشه ودرهمه ی تاریخ روزی چون نیماو شعرنیمادرک شده وخواهد شد,اماافسوس ودریغ که بسیاری ازاین نوع شاعران درگمنامی میمرند وبدبختانه تا زمانی که اجازه میدهیم باورهای نادرست درهرزمینه ای درزندگی مارنگ گرفته,ریشه کرده,وپا بگیرددرهرشکلی ازباور وبههر شیوه وفنی باشد جه درقالب ایده ای چه شعری چه حرف وگفتاری هرروزه وهرروزازدنیای وافعیات بیشتر وبیشتر بدورافتاده,وازهمپائی بادنیای کنونی جا مانده میمانیم .بااینوصف میشودگفت:دنیای باورهای مانیزباز میگرددبدرون خودماواینکه ما چه چیزی را"باوراصلیوسرمنشا یا مبدأ"افکار خود قرارداده ایم واینکه درچگونگی زیستن به چه چیزهائی برخوردکرده,وچه دیده,وبا چه ,آشناشده ایم وچه,علاقمندی هائی نیزداشته ایم,باکدامین اندیشه ناحق وبرحقی همراه شده ایم وتاکجاب خودودنیای واقعیات صادق بوده ایم,ودرمعنای شخصیتی خودحتی خودراچگونه میبینیم وچه پنداری ازخودداریم ودیگران نیز چگونه مارامیبنند ودرموردماچگونه فکر میکنندوآنچه ازخودبرداشت میکنیم وازدیگران درمورد خود سازنده«من » اصلی ماخواهد بودکه صدالبته گاه,اجتماع آدمی بابا پندارهای خویش به جایگاه بلندی میبردکه شایدحق مانباشدویابه کنجی میاندازدکه شایسته انسانی نیست که زندگی رابسیارزندگی کرده,است وباورهای ا بسیار نیز شنیدنی ودرارج ودرمنزلت بالائی قرار داردوبرای رهبری انسانی بسوی روشنی فکر,اجراکردنی ویادگرفتنی ست وبازدرهمین راستا دشمنان باورهاآنقدر بسیارن که برای مقابله باآنان تنهانیروی منطق قوی میتواندچاره ساز دشمنی ها خاموش کردن شکایتهاوگلایه هاوحتی بی انصافی هاوحسادتهاباشدکه فیلسوف بزرگ ما ارد بزرگ نیز باآن, روبرو بوده است درداوریهای گاه,غیرمنصفانه وبدون پایه, ویا گاه براثرکمبوددانش دشمنان یاحسادت ورقابت دیگری بااووطرفداری جمعی ازشخصی, که درهم شکل بودن,درانواعی ازباورهاوایده آلهاوعقایدوافکاربا*ارد بزرگ همواره دررقابت بوده است یا قصداین راداشته است که]ایده های این فیلسوف وبزرگمردتاریخ ایران رابنام خود ثبت کرده واورادردنیای افکارعوام کوچک نموده خودرابزرگ داردکه همواره دنیا خودثابت کننده حق بر باطل بوده است وآنچه بنام یکی ثبت میشود"چون اندیشه های پرارزش اردبزرگ" ونظریه های او خواه ناخواه دردنیای انسانها جایگاه ومقام شایسته ی خویش را نیز بنام*ارد بزرگ پیدا نموده,ونیازی به ثبت خویش نداشته است چراکه میدانیم●(آنچه عیان است حاجتی به بیان آن نیست) ) ودراصلاح درست ( *هرچیز عیان است چه حاجت به بیان است)ودر ثبوت طلااحتیاج به جلا هم نیزکه غبارآلوده ی افکاری نیزچون افکار دشمنان باشد,همواره و همچنان طلا, طلاست و چون ذّرُ نیزکه خودگوهریست بی نیاز از اثبات شدن چون"ارد بزرگ" و طلا ودُرّ وگوهر جامعه ی "اندیشه های نابی" که هرکس ر یارای مقابله بااونیست تاکه قادرباشد ایده ونظریه ای وباوروافکاری راهمانند اویا مخالفت بااو به جامعه ای,ارائه دهدکه قادربه این باشدکه ردافکار*اردبزرگ راثابت کندکه چنین نیزهرگزنخواهدشدوبرای ایده ها وباورهای جدید شایدروزگارچیزی درآستین داشته باشدولی هرچه به,دنیای افکارافزوده گردد تماما تکمیل کننده ی افکاراندیشمندان است نه,رد کننده ی ایده وایده ال های ناب والماسگونه ودُّرباراین بزرگان همانگونه که * "ویکتور هوگو" میگوید:*:
الماس راجزدرقعر زمین نمی توان یافت وحقایق راجزدراعماق فکر نمی توان کشف کرد.*ویکتور هوگو
وهرگزنیزاین اتفاق نخواهدافتادکه روزی بیایدکه,درجای اینکه بشنویم"عاقل غم نمیخورد"بشنویم عاقل باید غم بخوردکه البته "عاقل غم بسیارهم میخورد"امانه غمی به آنگونه که عوام غم میخورند و,دردنیای غم بزرگان نیزدنیای بزرگی ازاندیشه های خدمتگزاربه جوامعاست با عشق وغم بر انسان,بشر,وطن,دنیاوخداوند که هریک را نیز بسیاررادوست میداردوبرعلیه وضدآنان نیز نیست وهمواره درخودمت آنان هم هست. باشدکه باورهای مادرمقامی قرارگیردکه ازآن عشق به زندگی,وبشریت ودنیاگرمی بخش سرزمین سرداحساسات امروز باشد.
●نگاهی نیز داشته باشیم,به باورهاوافکاربزرگانی ,که هریک درطول زندگی ماچون راهبرانی خردمند,توانائی آنرادارندکه رهبر فکرواندیشه وباورماباشند:
ارزش پیمان شکن ، باندازه کفن هم نیست .*اُرد بزرگ
مدام از خودتان بپرسید : آیا کاری که مشغول انجام آن هستم "بیشترین بازده برای وقت صرف شده " را دارد یا نه ؟ .*برایان تریسی
وقتی که شمابه بدبینی عادت کنید،بدبینی به اندازۀ خوشبینی مطلوب ودوست داشتنی است . آرنالد بنت*
اگردربندزندگی روزمره تان شوید, نمیتوانید گامی بسوی بهروزی بردارید .*اُردبزرگ
زیبایی غیرازاینکه نعمت خداست. دام شیطان نیز هست .*فردریش نیچه
تنها زمانی می توانیدچیزی راکه ریشه های عمیق درفرهنگ شماداردبه وضوح ببینید که آن چیز در کار دور شدن از شما و فرو رفتن در دور دست باشد . جی.*هیلیس میلر
خوشابه حال پیمان منشانی که وجودشان به پیرایه پاکی و شرم آراسته شده.*بزرگمهر
حیات آدمی در دنیا همچون حبابی است در سطح دریا .*جان راسکن
توانایی شما در مدیریت زمان برای دست یابی به بالاترین نتایج ، مهارت اصلی در کارایی فردی است .*برایان تریسی
چرا باید در انتظار بهشت موعود احتمالی باشیم ؟ما خود قادریم یک بهشت واقعی در عرصه زمین به وجود آوریم. *اگوست کنت
آنکه برای بهروزی آدمیان تلاش می کند و راه درست را نشان می دهد بارها و بارها می زید و تا یاد و سخنش جاریست او زاده می شود و باز هم .*اُرد بزرگ
انسانها بادو چشم ویک زبان به دنیا می آیند تادو برابرآنچه می گویند ببینند ، ولی از طرز سلوکشان این طور استنباط می شود که آنه با دو زبان و یک چشم تولد یافته اند ، زیرا همان افرادی که کمتر دیده اند بیشتر حرف می زنند و آنهاییکه هیچ ندیده اند ، دربارۀ همه چیز اظهار نظر می کنند . *کولتون
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ،خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد . *جبران خلیل جبران
برای تلفظ کوتاهترین کلمه "بله" یا "نه" خیلی بیشتر از یک نطق باید فکر کرد .* پتیاگور
اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد .* فردریش نیچه
هرکس قادر به تملک و ارادۀ نفس خود باشد آزادی حقیقی را به دست آورده است . *پرسلیس
هر پیوستنی آگاهی و میوه ای نو ارمغان می آورد .*اُرد بزرگ
تملّق خوراک ابلهان است . *شکسپیر
آغاز هر کار مهمترین قسمت آن است . *افلاطون
قبول حقیقت از بیان حقیقت سختتر است . *هیچکاک
میزان بزرگی و موفقیت هر فرد بستگی به این دارد که تا چه حد می تواند همه نیروهای خود را در یک کانال بریزد. اریسون سووت ماردن
با ، رفته گان به جهان دیگر، نتوان همراه شد ، که این کوشش و همراهی عمر را بباد می دهد . *اُرد بزرگ
ایده های ازلی دریافته ازتامل ناب هستند و مایه اساسی وابدی تمام پدیده های جهان را بازگو می کنند. این ایده ها متناسب با ماده ای که واسطه بازگویی آنها هستند، جامه نقاشی ، شعر، مجسمه سازی یا موسیقی می پوشند .تنها سرچشمه هنر معرفت بر ایده هاست و تنها هدف آن انتقال این معرفت است. *شوپنهاور
هر عادتی در ابتدا مانند یک نخ نازک است.اما هربار که یک عمل راتکرارمی کنیم ما این نخ را ضخیم تر می کنیم و با تکرار عمل نهایتا این نخ تبدیل به طناب بلندی می شود که برای همیشه به دور فکر و عمل ما می پیچد. *اریسون سووت ماردن
فکر خوب معمار و آفریننده است . *دیل کارنگی
اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشر است و انسان بی اندیشه و تفکر به ماده ای بی روح می ماند .* پاسکال
تمام پیشرفتهای عالمگیر خود را مدیون تفکر منظم و یادداشت برداری دقیق هستم . *ادیسون
افکار افراد متفکر خودبخود می اندیشد .*ارنست دیمنه
در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است .* توماس مان
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟ . *جبران خلیل جبران
بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است که همیشه در سپیده دم یا به هنگام غروب که نور ظلمت بهم آمیخته است بال فشانی می کند . *بایگون
من احساس می کنم پس هستم . *آندره ژید
گیتی همواره در حال زایش است وپویشی آرام درهمه گونه های آن درحال پیدایش است .*اُرد بزرگ
به نزدیک خردمندان چهار چیز بر پادشاهان عیب است : ترسیدن در میدان جنگ ، گریز از بخشندگی ، خوار داشتن رای خردمندان ، شتابزدگی و نا آرامی و بیقراری در کارها . *بزرگمهر
ای اختر بزرگ ؛ تو را چه نبکبختی می بود اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی !
هان ! از فرزانگی خویش به تنگ آمده ام و چون زنبوری انگبین بسیار گرد کرده ؛ مرا به دستهایی نیاز است که به سویم دراز شوند.
هان ! این جام دیگر بار تهی شدن خواهد و ابرانسان دیگر بار انسان شدن . *فردریش نیچه
شعر، حافظه ی آینده است. *یانیس ریتسوس
آنکه نمی تواند از خواب خویش برای قراگیری دانش و آگاهی کم کند توانایی برتری و بزرگی ندارد . *اُرد بزرگ
در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد. *آلبرت انیشتین
فکر کردن،سخت ترین کار بشر است .*انیشتین
آن هنگام که روحم عاشق جسمم شد و جفت گیری این دو سر گرفت من بار دیگر متولد شدم .*جبران خلیل جبران
الماس راجزدرقعر زمین نمی توان یافت وحقایق راجزدراعماق فکر نمی توان کشف کرد.*ویکتور هوگو
مردی که فکر نو دارد مادام که فکرش به ثمر نرسیده است آرام و قرار ندارد.* مارک تواین
فزون خواهی برای داشته های ما زیانبار است .*اُرد بزرگ
تنها دوراه برای زیستن در زندگی خودداری،اول اینکه هیچ معجزه ای راباور نکنی،ودیگر اینکه همه چیزرامعجزه بدانی.*آلبرت انیشتین
زندگی روزمره شما پرستشگاه و نیز دیانت شماست .*جبران خلیل جبران
تنها زندگی کردن ،بهتر از رفاقت با نارفیقان است.*پل ورلن
اینها ضعفا هستند که اراده به سوی قدرت خودشان را به این صورت مخفی می کنند که عالم دیگری بسازند در واقع عالم افلاطونی همین است . *فردریش نیچه
انسان وقتی که بلندحرف بزندصدایش رامی شنوند،اما وقتی که یواش حرف بزند به گفته اش گوش می دهند .* پل رینو
خوار نمودن هر آیین و نژادی به کوچک شدن خود ما خواهد انجامید . *اُرد بزرگ
بخشنده نیکخوی آن کس است که به بخشش جانش را آراسته گرداند . دور از جوانمردی است که بخشنده بر آن کسی که چیزی به او داده یا خیری رسانده منت نهد.*بزرگمهر
عشق مانند ساعت شنی همان طور که قلب را پر می کند مغز را خالی می کند. *آلبرت انیشتین
مفاهیم اساسا تفکراتی انتزاعی و تا اندازه ای بی جان هستند. هنرمندانی که پیش از شروع یک کار تمام جزئیات آن را برنامه ریزی می کنند تنها از اندیشه مفهومی سود می جویند و در نتیجه آثار سست و ملال آوری به وجود می آورند زیرا خود را از منابع عمیقتر الهام یعنی ایده ها محروم می کنند . *شوپنهاور
بسیاری از جنگها و آوردهای مردمی از روی نبود شناخت و آگاهی آنها نسبت به یکدیگر بوده است . *اُرد بزرگ
لذت نگرستن و درک طبیعت والاترین نعمت است . *آلبرت انیشتین
ایرانیان راستگوترین و راست تیرانداز ترین قوم تاریخ اند .* فردریش نیچه
در روزگار ما ، سرنوشت آدمی در سیاست تحقق یافته است .* توماس مان
ما در واقع هیچ چیز دربارة انگیزه نمیدانیم. همة آنچه میدانیم نگارش کتابهایی در این مورد است.* پیتراف دروکر
از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش . *جبران خلیل جبران
برای جوانمردی و مروتی که به هر کس می کنی انتظار هیچ پاداشی نداسته باش. *پیکاسو
برای رسیدن به هدف و مقصود بهترین راه آن است که از راه راست رو نگر داند و از گناه بپرهیزد ، بی گمان آرام ، و کام و نام نصیبش می شود . *بزرگمهر
● همراه بااندیشه های ارزشمند"اُردبزرگ " درمورد " باور":
* آدمهای فرهمند به نیرو و توان خویش باور دارند. ارد بزرگ
* هم رنگ دیگر کسان شدن ، باور هیچ کدام از بزرگان نبوده است . ارد بزرگ
* پیام آوران باورهای پست بزرگترین پیروزیهای تاریخ مردم خویش را به ریشخند گرفته اند . ارد بزرگ
*آدم خودباور ، هیچ گاه برای رسیدن به مادیات،ارزشهای آدمی را زیر پا نمی گذارد. اردبزرگ
*مهم نیست که دیگران ماراباور کنند ،مهم آن است که خودخویشتن خویش راباور کنیم.ارد بزرگ
●پایان جلد پنجم»5» ● فرگرد باوربه قلم: فرزانه شیدا ●
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر