بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان*

الماس را جز در قعر زمین نمی توان یافت و حقایق را جزدراعماق فکرنمی توان کشف کرد. ویکتور هوگو

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه    شیدا"


● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
●فرگرد سامان●
پیروتمامی فرگردهائی که تاکنون دنبال کردوبه تفسیر وبررسی آن پرداخته ایم همواره نقش نیروی درون انسان درسخنان فیلسوف بزرگ ایران زمین * ارد بزرگ مد نظر بوده است وهمواره تلاش براین داشته است تاکه بشر دریابد تا چه میزان برسرنوشت وزندگی خودنقش داشته است .در کل سامان دهی بر خودوزندگی همانگونه که بارهاگفته شددرطی,روزگارعم ماباتمامی اعمال وتصمیمات ماخوبخودشکل میگیردازاین جهت بسیارمهم,است که,درگام گام ِرفتن مراقب اقدامات وتصمیمات خود,درچگونگی زندگی خودباشیم وبه سهولت ازکناربسیاری ازمسائل که بنظرچنان مهم نمی آیدنگذریم.حتی کوچکترین کارهای مادرسامان دهی فرداوآینده ی مامیتواند نقش بزرگی رابوسی شادی یاغم,وخوشبختی وناکامی ماباعث گرددلذاهمانگونه که*ارد بزرگ میفرمایند: ‌سامان ازپس ساختاردرست هویدامی گردد.*ارد بزرگ
درنتیجه اینکه درساختارذهنی وفکری,روحی ومعنوی وهمچنین مادی خودهرآنچه خودبر خود شایسته بدانیم,وبرای,آن تلاش کنیم روزگارفردای ماراتعیین میکندبرای مثال شمامیتوانید برای کمترین موردزندگی خودواردفروشگاه مواد غذائی شده,وازمیان صدهاکالادرست چیزهائی راانتخاب کنیدکه نه تنهاکالری وپروتئین وویتامین بدن شمارابحدلازم تامین نمیکندبلکه شما رادچارعارضه هائی چون چاقی یامرض قندیابسیاری دیگراز عوارض ناشی ازموادمصرفی روزانه مینماید وفردائی که شمادرامروزخوددرسلامت کامل درون پاکت وپلاستیک موادغذائی کالاهای خود راچیده,وتحویل میگیرید.درراه,بازگشت به خانه,درحقیقت بسوی بیماری فردای خودگام برمیداریدواینکه بدانیدچگونه میتوانیدپیشگیری کنید,چیزی ست که,روزانه چه,دررسانه ها چه حتی درسخنان,عوام بسیارمیشنوید.بسیارندکه میگوینداگرقسمت براین باشدکه من,باخوردن ونخوردن هایم فلان بیماری,راگرفته,وجان دهم,حتی اگرنخورم نیزآن بیماری راخواهم گرفت و بالاخره بگونه ای انسان بایدبمیرد!مسلم,است که,انسان درجهان,عمرجاودانی نیست.اماچگونگی مرگ اواگربه بلایای طبیعی وحوادث ناگهانی نباشدبسیارمیتوانیم,درچگونگی طول,عمرخوداثر گذار بوده ولااقل برای بیمار نشدن خودآنچه راکه میدانیم نباید بکنیم, نکنیم وآنچه را میداینم نبایدبه مقدارزیادمصرف کنیم,نیزمصرف نکنیم مابدین شکل سامان دهی درستی در زندگی خودرا پایه گزاری میکنیم وبقدرت اندیشه وفکرخودوجمع آوری اطلاعات درست درباب انواع میوه جات وتره باروخوراکی هامیتوانیم,غذاودسر خوشمزه ای نیزصرف کنیم,که سرشاراز کالری وتولید کننده ویتامین هاوپروتیین های لازم بدن ماباشدوبانوشیدنی هاومایجات خوب وپر انرژی موادمعدنی لازمه بدن خودرانیز تامین کنیمدرواقع خودرن شیرینی جات وترشی جات,که هرکدام درزیادی مصرف خطرناکند,میتواندبگونه ای حساب شده نیزمصرف گرددوهمه ی انچه رادوست داریم مصرف کنیم وخورده,ازلذت آن بهره مندشویم.امااینکه بنشینیم,ویه جعبه یشیرینی یک کیلوئی رادر عرض نیم ساعت باعلاقه ی شدیدی که به شیرینی دارم,حداقل نیم کیلوی آنرایکجاصرف کنیم,وفرداهی ناله بزنیم که"من هیچی نمیخورم,امانمیدانم,چراچاق میشوم,ودر نهایت خودرامجبوربه رژیم های نامناسبی کنیم که بیشترآنهاتصمیمات شخصی خودماست نه,نظریه پزشکی مثل اینکه,یکدفعه چون میخواهیم پیرهن عروسی دوخته شده,خودیاکت وشلواری راکه پارسال خریده ایم,وامروز با تن چاق مانمیخوردحتمابا نخوردن های بدون برنامه ریزی,اندازه خودکنیم وسرانجام باچهره ی زرد,زیرچشمی فرورفته واعصابی که معمولااز نخوردن وبی موقع خوردن وبد خوردنها,همواره متشنج است لباس مورد نظرراسرانجام اندازه تن کرده,وبه عروسی برویم,واین عذاب الهی که بخودومعده ی دردکشیده ی خودازفشار کم خوردن یا گرسنه ماندن ها بخود بدهیم,که درنهایت, دریک عروسی به,دست زدن هائی دربیحوصلگی,وبشکن زدنهائی در بیحالی معده ای گرسنه,مثلا بخیال خودمان درشادی سرکنیم,آنهم درزمانی که براستی نه جسم ماشاداست نه,روح ما,وآزاردیده ی هفته ها,آزاری هستیم که,خودبه خودمان داده ایم, بی اینکه توجه کرده باشیم که,وقتی چاق بودیم,حداقل رنگ صورتمان طبیعی بودوحوصله ی مابیشتر وبهترمیتوانستیم ازاین مهمانی لذت ببریم,واینهمه شب وروز درحسرت خوردن این چیزوآن چیزی سرنکنیم,که,فقط,اگرآن یک کیلو شیرینی راطی مدتی طولانی تری مصرف میکردیم,ودرست بعدازصرف غذا تکه ای میخوردیم,که,هم درهضم غذائی وخوابیدن,ویا سبک بودن پس ازغذابسیارموثراست هم لذت استفاده,ازهمه ی مواد غذائی رابیکباره,ازخودنمیگرفتیم.اینکه برای شمامثال زدم چیزی نیست که,درتصورخودآنراساخته باشم نمونه های زیادی,ازاینگونه,اعمال رامیان دوستان وآشنایان خودهمیشه شاهدم وهمینکه به دلسوزی ومحبت بگوئی:عزیزجان چرا ینطور خودت راعذاب میدهی چرادَردنیارو بروی همه خوردنیهادوهفته است که به روی خودت بسته ای وبانگاه به غذا دلت غش میرودوباخوردن دیگران شایددردرون عصبی هم میشوی ویاغصه,هم میخوری,وبگوئی:آخر این که نشد!دیروزکه گذشته است ,گذشت , شیرینی راخوردی وتمام شد,امروزِگرسنگی رالااقل عذاب دوم خودنکن ازقدیم گفته اند:( کم بخور,همیشه بخور)والارنگ زردچهره وچشمان زیر سیاه شده بااین لاغری زورکی نه تنها بتو نمی آید بلکه حتی بنظر چهره ای بیمارهم میآئی باورکن دیروز شاداب تر وخندان تروحتی با گونه های قرمزت زیباترهم بودی,ومطمئنا دلت نمیخواهد بیمارباشیعامامتاسفانه,امروزازدیروز چاق بودن خودهم,بیمارتری!چراکه گرسنه ای!وبه یکباره تمام نیازهای بدنی خوداز کالری ویتامین وهمه ی نسازمندیهای بدنی راهم ازبدن که به آن نیاز دارد گرفته ای ,والابخدااگرآن عروسی به جان تو یااین نخوردنها بیارزدولاغرشدن ولاغر بودن,ارزش اینهمه ناراحتی راداشته باشداینهمه عذاب برای ذره ای لاغری و...باین گفتار بااینکه هرچه گفته ای خالی ازحقیقت وبدون پایه واساس پزشکی هم نیست,تازه,برای خود یک دشمن هم تراشیده ایم که پشت سربگوید":اینهمه زحمت کشیدم خودمو لاغر کردم,جااینکه بگه چه خوشکل شدی میگه زرد وزاروبیماری , این ازسرحسودیشه یاچون خودش اندامش خوبه یااستعداد چاقی نداره,آدمو اینجوری تحقیر میکنه!!!بدون اینکه شماذره ای دراین گفتار قصد رنجاندن اوراداشته باشید وبی اینکه, توجه کند به,اینکه دوست بودیم که گفتیم,ودشمنیم اگر نگوئیم,چون دوست آن است که حقیقت رابگوید,حتی,اگربه رنجش دوست باشدامابه صلاح اووبدتر انکه پس ازمدت شاید دو سه هفته عذاب,آنگاه بعدازعروسی بارها دیده ام که همان شخص میگوید امروز بزارمهمونیم غذاهاهمش خوشمزه س بخورم,فردارژیم میگیرم !!! پس آنکه این چاقی وآن عذاب پس ازآن وهمچنین دردایستادن درمچ پادر فرداهارا براثر سنگینی وزن وهزار ناراحتی چاقی راسامان داد یانه بانخوردنهای بدون برنامه ریزی خودرابه دامن کمبود ویتامین ها ونیازهای بدنی بی حساب وبدون برنامه ریزی صحیح کشیدوبیمار شدحالا از چه رو,وچراازخدا میپرسد: خدایا میان اینهمه آدم من چه بدی بتو کرده بودم که مرابیمارکردی؟واین دردوآن دردرابمن دادی بی اینکه توجه کندخدابرای بیماری او برنامه ریزی نکرده بود,بلکه خوداو کرده بودونه حتی هیچکس دیگر.بااین مثالهای ساده بسیاری,ازاعمال ورفتارهای روزمره ما سامان زندگی فردای مارابما پیشاپیش نشان میدهدولی چرابه کرده های خودبه,هرچه,انجام میدهیم وبدنبال,آنیم,هرگز توجه ونگاه,نمیکنیم,امادرفردای تلخی وناامیدی زمین وزمان وکائنات وخداوندراباعث دردورنج واندوه خودتصور میکینم حداقل,اگرخودباعث آن هستیم,اینرا نیزبپذیریم که "خودکرده راتدبیر نیست"! وآنچه من برخودرواداشته ام شایددشمن من نیز برمن روا نداشت,آنهم وقتی که برای مثال,درخیابانی ازدست فروشی درگرمای تابستان چندین وچند نان خامه ای زیرآفتاب مانده را,خریده وازفرط گشنگی با ولع نیزخورده ایم وفردابعلت مسمومیتهای غذائی دربیمارستان به ِسرُم وصل شدیم وتازه زمین وزمان راهم,به نفرین ولعنت میگیرم دشتفروشی را که نان اوهم از فروش این نوع مواد غذائیست هرچند با بی احتایاطی بباد ناسرا میگیریم وهمه مقصرند الا خودما!تازه میپرسیم که گناه من چیست که در گوشه ی بیمارستان افتاده ام!."همواره وهمیشه «دیدن بدیها» خوب نیست "امااینکه خطاواشتباه خود را به گردن همه چیزوهمه کس انداخته وهمهرا محکوم,وباعث ناخرسندی, ومشکل وگرفتاری خود بدانیمودیگران را هم با غر غر خئد به جان بیاوریم,وازدیدن حقایق,درهرآنچه که هست سر باز زده وبه تکرارکردن اشتباه خوکنیم اشتباه هیچکسی جرخود ما نیست واینکه همواره ازدیدی منفی ودیدگاهی منفی دیدن وتصور منفی نیز داشته باشیم,نه تنهامشکل مارا حلنمیکند بلاکه از همواره منفی بودن هم چندان دورنیست ودرعین حال "خود,گول زدنی"هم هست که کمتراز منفینگری نبوده است واینگونه تفکرنیز ,خو چهره ی منفی دیگری دراخلاق وضعف شخصیتی وکمبودشخصی ماست که درسازمان دهی زندگی ما بی شک اثری منفی نیزخواهدداشت کمااینکه ماخودبر خطا ی کرده خویش نیزواقفیم,اما چه دردردون چه در نزداین وآن همه چیزرا به گردن دیگران می اندازیم حال یااطرافیان مایادنیا یابخت یاحتی خداوند.ودرعین حال عادت کرده ایم به همه کس وهمه چیز بادید منفی وشکاک نگاه کرده و بدون اینکه ماهیت حرف دیگران راکه یاازدلسوزی ست یا ازسر محبت یادادن آگاهی رابدون حتی تحلیل واقعیت ماجراکه بنفع خوداست بدیده ی بدبینانه ای نفی کنیم,وکار خودرادرست جلوه داده وشکل منفی عمل خودونتیجه ی آنرا به گردن دیگران انداخته وحتی معتقد باشیم,که اگربمن گفته,ازروی بدجنسی وحسد بوده ومیخواسته بگویدزحمت نکش دنیاراهم زیر و کنی, ازوزن تو کم نمیشود که اگرخودت میدوانی پس دیگکر من چرا زحمت بکشم خود را بده کنم !یانه او خوردنهای مرابه تمسخر گرفته است ونمیتواند ببیند که منهم لاغروزیباشوم! چنین برداشتهائی ازسخنان دیگران نه تنهاعاقلانه نیست بلکه کورکورانه قضاوت کردن,وقضاوت نادرست وناحق ,ومنفی گرائی,وبا شکل بدبینانه ای قضایا رامحّک زدن نه به نفع شماست نه مشکلی ازشماراحل میکند,وبلکه حتی به نفع شخصی مانیز نیست که خود را دردوستی اینگونه باشما بایددرمرزبندی بگذاریم که همیشه چیزی بگوئیم که شمادوست دارید نه واقعیات را,واماانسانی هم,که خودزبان تلخ ومتلک گوداردبی شک,همه رانیز تلخ زبان ومتلک گو میپنداردودرباور خوداینرا نمیشناسدکه کسی براستی ازروی دوستی ومحبت پندی باوداده باشد ویاحرفی بزندکه برای اوعمل کردن به آن بهترجواب میداد تاشکل رفتاری خوداو.
وقتی که شمابه بدبینی عادت کنید،بدبینی به اندازۀ خوشبینی مطلوب ودوست داشتنی است.*●- آرنالد بنت
● در مروری بر خویش●
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ
همه خاطره ها
وبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره
به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب
؛ خاطره ؛
از دل واز آبی
ِاین روح گذشت
در مروری که دلم
پر ز یک
" حس مداوم"
شده بود
" زهمه قصه ی تکرار شد "!
.....
روزگاری همه "آه" ،گذر شبنم
واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه...
گاه
در گرمی یک روز بلند ،
روشن و پر شده
از سایه ی شوق...
گاه در باران ها ...
گه گداری به َمه ونمناکی...
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده
در غمناکی...
بی پناهی هائی
،روزوشب ،
گه گاهی !
از خط مرز عبور...
گاه وامانده به راه
گاه
در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی
مانده به جا !
...
خاطری نیست
از آن "حس امیدم "
امروز،
شوقکی نیست
در این
ذهن حضورم اکنون!
...
ورقی تازه
دگر نیست مرا
تا نویسم بر برگ ...
سبزی
خاطره ی فردا را...
درامیدی به خیال!!!
...
درخیالی که تو درآن
هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردست
با نگاهی که درآن
شعله ی عشق...
سردی
حرف جدائی ها را...
درحریم سرد ِ
دل ِسرمازده ام ،
محو ُو،تبخیرکند!
و گل سرخ دلم
باز شود
به امید ی که درآن ،
هردم وُ ,هرلحظه
به عشق
روح لبخند تو
بامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طـراوت ،
بـرگـی،...
باز بگـشا بدلم !!!
چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
●فـرزانه شـیدا ●
اینکه خودبدانیم,وخودرابراه دیگربزنیم,ازاینهم بدتراست که,انسان,احمق ونادانی باشیم که چون عقل درستی نداردوسط جاده ی اتوبان میایستد ومیخواهداولین کامیون رابگیرد که در اسباب کشی اورایاری کندوبجای رفتن به خانه ی جدید به خانه ودیار باقی نقل مکان میکند براستی ,چه,ازاو کمترداریم ماهم دربسیاری مواقع همانند,او وسط جاده ای میرویم ومیایستیم که روبسوی مرگ دارد واینرا ,میدانیم وبازمیکنیم اماباخودفکر میکنم این جاده تک وتوک ماشین میایدحالا کوتا,آنموقع, که این کامیون مرگ بیاید ومرا ببرد! که هرگز کسی نمیداند درلحظه ای بعدوساعتی دیگرآیا زنده است وکامیون حامل اجل برسرراه ما هست یا نه ترمز دارد که حماقت مرابه بیمارستان خوابیدنی طولانی بادرد مبدل کند تاسرانجام راهی دیارباقی شوم یانه سرتیروبدونوقت دادن مرامیکشدوراحتت میکند.امید همگان عمری طولانی وبه سلامت وشادی داشته باشنداما چگونه میتوانیم داشته باشیم,اگر من بنوعی همین راامروز به عنوان هشداری ننویسم,واگر همان رسانه ها بخودمن اینها رانمی آموختندواگر کتابهای متعددمخصوص چاقی ولاغری نوشته شده بسیاری, از پزشکان وردشدن نظریه ی بسیاری ازدیگر پزشکان دررادیو ورسانه ها نبودکه فریادمیزننداین داروهاو پودرهاوقرص های لاغری کلاهبرداریست اگر راست بود همه ترکه ای وخوشکل بودند وچرا هنوز دنیا پراست از انسانهای چاق ولاغر؟؟؟...واین نخوردن ها این استفاده ازوسائل لاغری کننده برقی, هیچکدام سلامتی شماراتامین نمیکند سلامتی تو دراین است وبس که بی هیچ دارووزحمتی جانم عزیزم: کم بخور ,همیشه بخور,بموقع بخور .ونه زندگی را برخود تلخ کن نه برآشنایانت با بودن,ونخوردن ودیدن رنج تو درچشم آنان که دوستت دارند و یا با بیمار شدن ورفتن ونماندن دردنیا خود را عذاب بده که سلامتی تو وقتی تامین است که بدانی برای چاقی ولاغری هم روشهای درستی هست ازجمله پیاده روی کم خوریهای مناسب خوردن انواع سالادهای ساده وگیاهی وماست وبرای چاقی هم غذاهای مقوی وپرپرئوئنیت وپر کالری,به همین سادگی وبجای,اینهمه غذاهای با "یک مَن روغن"بروی آنها, شبی وشبهائی راسالادو کاهوو وگوجه فرنگی وخیاربخور باانواع سبزیجات وتخم مرغ ولوبیا وماکارونی پخته شده بدون سوسهای چرب دردرون آن!که هم غذای کامل وسالمی ست هم سیر کننده هم مقوی هم رژیمی ودرعین حال تامین کننده بدنی که نیازمند همه نوع کالری و.. غیره نیزهست ودر کنارش یک لیوان آب سیب یا آب پرتغالودرنهایت قطع ای کوچک شوکولات یاشیرنی برای هضم غذا کمی راه رفتن پس ازان وآنگاه, همه چیز روبراه است ومنهم برای این نوع نسخه ها پولی ازشما نیمخواهم اما سلامتی شما برای من بهترین جواب است که حداقل در زندگی خود کمتر غرغر لاغری وچاقی بشنوم وانگاه شماهم,روز خوبی هم داشته ای,وهم لذتی,از صرف غذا برده ای وهم درب اتاق کار چند دکترپولپرست وچند مغازهی داروهای گیاهی وزمینی وفضائی راتخته کرده ای, هم مرانجات داده ای که اصلا برایم لاغری وچاقی مهم نیست امااعصاب راحت داشتن, چرا!.امااین تنها بخش کوچکی از اصرارهای مادر خطا رفتن های آگاهانه ایست که میدانیم چه چیز مارا چاق ولاغر میکند ولی برای سامان دهی رفتار خود تلاش مصرانه ای راکه نداریم هیچمقدی عادتها هستیم وبه عادات روزمره شگل زندگی وخوردن وخوابیدنهای معمولی که برایمان عادی شده است باهمان نوع غذاهای همیشگی بی هیچ تنوعی خو کرده ایم وتکراراشتباه رانیز عادت گونه,انجام میدهیم حتی بااینکه دردل نیز خود را سرزنش میکنیم ومیدانیم که کار درستی انجاتم نمیدهیم وحال زمانی که خطاهاوعادات مابه زشتی هائی باشدکه نه تنهابرخود که صدمه واسیب رسان به دیگران نیز باشدآنوقت دیگراین حق مانیست که خودخواهانه,آنچه راکه خو میخواهیم به دیگران نیز تحمیل کنیم,وتوقع داشته باشیم,آنان نیزحال یا بخاطر ما یا چون ماازایشان توقع داریم به سازگاری بامابپردازند که اینجا دیگرپای من تنها وسط نیست وعمل وکار وتصمیم من بردیگری نیزتاثیر گزاراست ودیگرحق نداریم بخواهیم, که همه جوره دیگران تابع ماباشندوموافق تصمیمات واعمال ما,چون آنچه شاید برای من یا به نظر من خوب است شایداز دیدگاه اووبرای او نه تنهاخوب نباشد بلکه یامضر یاناشایست یانادرست باشدواو درزندگی خودچنین کاری را با دیگری نمیکندواین دررابطه بارفتارهاواعمالیست که مابادیگران داریم,درنتیجه به شمانیز اجازه نمیدهدکه هرگونه دوست دارید بااو رفتار کنید وتوقع داشته باشیم موافق تمامی دیدگاهاواعمال وافکارماباشد.هر کس درزندگی ایده الهاوآرمانها ودیدگاههای خودرادارد وباورهای هرکسی نیزمحترم است امااینکه اصرارداشته باشیم که باور ومنطق ما مورد قبول همگان باشدانگاه که براین دیگران نیز نقشی داردکه میتواند پذیرشی ازسوی دیگران بدنبال نداشته باشدوبنوعی تحمیل عقیده وآزار رساندن به شخص درداشتن ایده های شخصی ومنفرد است که حق هرانسانی درهرجای دنیاست واینجاست که پاازمرز شخصی خودبیرون نهادهوارد مرز دیگران شده ایموباید انتظاراین راداشته باشیم که با مخالفت ونارضایتی وشکایت وحتی برخوردهای اووآنان نیزمواجه شویم واگر برحق باشیم که ایستادن برحق خودبر ماواجب است ولی اگرنه واگربااینکار,دیگری راتحت فشارخواسته وایده ی خود قرارداده ایم,بهتر است هرگز پااز گلیم خودبیرون ننهاده وبه مرز دیگران بدون اجازه,وارد نشویم چون,آنگاه هرچه ببینیم,از چشم خوددیده ایم.برای مثال اگرمن حتی بخواهرم اصرارکنم که تواین لباس راکه خریده ای بتو نمی آیدو نپوش, حتی اگرازسردوستی باشدبازمن اجازه ی اینکاررا ندارم که دراین ایده ی خوداصرار ورزم شایداز چشم من این لباس براو زیبانیست شاید دوستانه نیز میگویم,امااو این رادوست داردوبرای انتخاب آن,وقتی صرف کرده,وبرای پوشیدن آن,نیزشوقی داردواین بی توجهی من به احساس وایده وعقیده ی اوست که تحمیل عقیده کنموبقولی بدون اجازه وحق توی ذوق اوزده واورا به این تردید بیاندازم که براستی این لباس انقدر بدسات که او بصدا درامده واینرا میگوید.واینکه "چون من" این لباس رابرتو برازنده نمیبینم توهرچقدرم پول داده ای هرچقدرم دوستش داری, حق نداری بپوشی.دراینجادیگر"حق"متعلق بمن نیست اینجا"حق" متعلق به اوواین حریم ومرزاوست واوست که میبایدانتخاب کند چه رادوست داشته وبپوشد واستفاده کند وهیچ چیز این وسط هم نماینده بالاتر بودن عقل من نیست که توقع شنیدن وگوش کردن اورا نیزداشته باشم چه,در سن چه درمقام وقتی شخصی بالاتر از 18 باشد درکانون خانواده نیزحق انتخابات شخصی وحق تصمیم داردواینرادنیانیز تائید میکندودرجائی که ماهنوزدراین قصه درگیریم کهامر ونهی کننده ی اطرافیان خودباشیم ومدام بدون اینکه حق,آنراداشته باشیم وسریال نرگس خواهر فداکاروپدر نابکاررادرست کنیم,و"به به" هم بزنیم که تااینحد چه درجایخواهری چه پدری, به مرزهای دیگری دختروپسری بالای18 ساله که دردنیا حق انتخاب دارند, پاگذاشته ایم واورابادخالتهای خودوادار به انجام کارهائی کردیم که,اگرانجام نمیشد خیلی دردسرها برای ایندواصلا درست نمیشدوهرکه,درهرگوشه ی دنیااین فیلم را ببیند نه دختر ونه پسراین ماجرارامحکوم نمیکند که آن پدر وآن خواهررابدیده ی تحقیر نگاه میکند که درنگاه ماودر روسم وفرهنگ ما "فداکارهم"جلوه,میکندودنیااین فداکاری راباین شکل دخالتهائی میداند که سبب گریز دوجوان,ازکانون خانواده,وحتی رفتن یکی ازمملکت خود شد,ودرمقام اولیه,اگربه زندگی ایندواینهمه ازسوی پدرومادروخواهروفامیل فشارنمیامداگر شاید بحال خودمانده خود تلاش درساختاربهتر زنئدگی خود میکردندودرنهایت فقیرههم اگر زندگی میکردند باز بهترازاین بود که ثروتت پدر ومحبت خواهر اینچنین زندگی ایشانم را به تباهی بکشد ونام آنت عشق ومحبت تعبیر شود که "صدرحمت برهرچه دشمنی ست"این جریان چاره راه بهتری جزاینکه شاهد بودیم برای خود میافتند,کماینکه درتمام دنیا,نه پدری, یاور پسرودختری پس ازازدواج است نه ایشان نیازی به یاری دیگران دارند واین همه از نوع سامان دهی وسازماندهی غلط مادرجامعه خبر میدهدوگاه فکر میکنم کاش بهتربود.این نوع سریالها درخارج پخش نمیشدیاحداقل تکس زبان انگلیسی درزیرآن نوشته نمیشدکه مردم دیگر سرزمینهاهاج واج,ازرفتارهای ما باقی بمانند وشگفتی دنیائی رابرانگیزد,براینگونه زندگی ماکه بنظر خودمان فقطاینهم یکی از شکلهای معمولی زندگی درایران است که حقیقتا نیست اینگونه رفتارهامعمولی نیست ,که هیچ دخالت درهمه جای دنیادیگرچون قدیم الایام پذیرفته نیست حتی همان ژاپنی که فیلمهای صدقرن پیش خودرابمامیفروشندوهنوز قصه ی قدیمی زندگی عروسی درخانه مادرشوهر اشک آدمی را درمیاورد وکسی توجه نمیکند تاریخ این,قصه وچنین بلائی که برسر عروسی امد وآدمی متعلق به چه زمانی ازتاریخ چین وژاپن بوده است,ازآن گذشته ,دیگر درجوامع ایشان نیز,ازاین خبرها نیست مگردردورافتاده ترین روستاهای این کشورودرنادانیهای مردم تحصیل نکرده.ولااقل دیگران,نبینند که مادرجایگاه, پدر,مادر وخانواده تابدین حددورافتاده,ازحق انسانی خودرانشان دهدوباعث شرمندگی شودکه چگونه فکرمیکنیم وچه برسر عزیزان خودمیاوریم واسم,آنراهم میگذاریم دلسوزی وخواستن خوبی او وزندگی بهتراو!,لااقل دراینگونه موارددیدگاه مادراینگونه مواقع پنهان بماندوندانندماچقدردرزندگی فرزندان ونزدیکان خوددخالت میکنیم وتا کجاها که پیش نمیرویم وحتی بجای اوفکر کرده وتصمیم میگیریم وامر ونهی نابجامیکنیم,وانقد فشاررا گسترش میدهیم که,او برای نجات ازدست مابرای پیداکردن زندگی شخصی خود برای سروسامان گرفتن وسروسامان دادن به زندگی خودازدست ما یافشارهای زندگی که براو همواروتحمیل شده,آنهم,درسنی کم وحتی جان خودراهم بخطرمیاندازد,که,ازشردیگران,راحت شودویاخوددردخودرادواکندحتی به غلط وازسر ناچاری باهزاراشتباه,دیگری,که دراصل خودماباعث آن شده بودیم,تاامرو اودرجایگاه امروزی,ایستاده باشدوبه,مشکلات بیشتری دامن زده ودرمانده تربرجا بماند,وهمه هم نادانی,اوراببینند نه اعمال دیگران راکه,اورا ناچاربه تصمیماتی نادرست کردکه گاه,به خودکشی جوانان مانیز گشیده شده است ,ودرجایگاه تماشاکننده, این قصه نیز,هیچکس متوجه این جریان نباشندکه همگان مقصرترین بودند و تنها ایندو نبودندکه اشتباه کرده باشنددرعین حال که,درجوانی خطا کردن , گناه کبیره نیست وتجربه است,اماگاه چنین تجاربی که به فشاردیگران,از سرناچاری, کسی به راهی کشیده شود گاه برای همیشه جبران ناپذیر خواهد بود,که به شکل زیبائی آنان راجلوه میدادیم,اما نه تنهادرواقعیت عمل زیبا نبودند بلکه تاسف برانگیز خشممگین کننده ونهایت جهالت ایشان را درقصه نشان داده نمودارمیکردوخشم تماشاگرنیزبرانگیخته میشد که چگونه میشود,این راست باشد,که هست وبسیارهم,اتفاق میافتدامافقط درجوامعی چون جامعه ی ما,و اشتباه دیگران قصه نیزدراین ماجرا, صدچندان بیشترازایندو بودکه باعث همه ی مصیبتهاشداماهمه" نرگس"راخواهرفداکار میدیدند,درحالی که حتی دخالتهای اوهم کم نبود!وحق اینگونه دخالتها رانداشت وهرچه شد وهرچه گذشت همه مقصر بودندنه تنها,ایندو که بیگناهترین افراداین قصه بودند واینکه نرگس میکوبدودربدرخواهر شده,وشهر,شهری را بدنبال هم برای پیداکردن اومیرودجای سوال دارد که خواهر مهربان فکرکنید شما ودیگران چه کردید که او اینگونه با وجود باردار بودن خودرا اسیر اینراه کردکه حتی مناسب روزگاراو نبودوجزایان است که ازبی کسی تن به این کاردادوازاینکه کسی نبود بدرستی اوراحمایت کند وچرتا همه چیز را به گردن اومیاندازیدخود,ماهماینگونه درآشفتگی زمند گی میکردیم وهمه را برعلیه خود میدیدیم, چون او بهردری برای نجات میزدیم که خود من نیز یکی ازصددلیل رفتنم ازایران همینگونه مسائل بود,تا بتوانم آنگونه زندگی کنم که دوست دارم زندگی کنم نه آنگونه کهخویشاوندانم دوست دارند زندگی کنم تا همیشه به خواست آنها قدم بردارم وبه خواست آنها تصمیمات اصلی زندگیم را بگیرم که هیچ ربطی به نزدیکترین تا دورترین اقوامم دردوطرف زندگی من وشهرم نداشت,حتی گاه بسیارنیزبه اشتباه شاید همه ما راهیرا تلاش میکنیم بیابیم تاازامروزخودنجات پیدا کنیم وگاه برنده وگاه بازنده هم شده ایم واین شرایط نیز بسیاری اوقات ازاین جهت پیش میاید که دیگران انسان را تحت فشاراهائی میگذارند که حتی به ایشان ربط ندارد وحق دخالت درامور او را ندارندتاآنجا که دراین قصه نرگس هم این دختر دربدرشدکه حالا تونرکش خانم فداکار شوی وبدنبال اودربدر شوی که اشتباه نرگس هم کم نبود وهیچکس متوجه این نشدوتوضیح آن,ازاین فرگردواین کتاب نیزخارج,است. بواقع دیدن این سریال هابیشتر تاثرمرابرانگیخت که دیدم همگان چطوراین دوجوان رانکوهش میکنندوچطورهمه حق دخالت به زندگی ایشان رابخود میدهندوهبچکس متوجه نیست این بدترین راه سامان دادن به زندگی حتی عزیزان ماست که ایبشان را هردلیلی تحت فشا بگذاریم حتی,اگراشتباه میکنند."گاه حق اشتباه کردن هم حق ماست تا جائی که به شخص خودمان مربوط میشود".دراین قیلم هیج راه حل منطقی ای برای این دوجوان دیده نشدوجر این نوبد که همه فقط به فقط بیشتر ایندورادرگیر مشکلات بدتر وبدتری کردندکه لزومی نیز برآن نبود ودوجوان دربدبختی مخالفتهای دوخانواده ونداری های خویش درگیر مانده بودند هیچ راه حلی نمی یابند جز فرار پس نپرسیم چرا جوان ونوجوان ما امروزه فرار میکنند علت را درخود خانواده جستجو کنید که دقبول نداشتن ایشان ازسوی هردوخانواده بود وعاقل ندانستن انها برای زندگیکه چه اشتباهیست ا ین که فکرکنیم انسان قادر نیست زندگیخود را بسازد انهم پس از سن بلوغ که هرفردی مسلم بدانید خودش بیش ازهمگان بفکر خوبی وخوشی خویش است,دراین فیلم بدرستی وبطورکامل مشخص شد که بیشتر مشکلات برای این دوجوان عاشق ,ازسووی دیگران فرراهم شد وراه درست باینگونه نبود که مثلا بزرگان ودلسوزان از شکل"عشق غلط ودرست خود" بدان راه رفته این دوجوان رابدتراسیر کردندکه گناهشان"عشق ودوست داشتن وحتی به شکل قانونی یک ازدواجمقدس بود که حرمت آن عقدی که خوانده میشود برهمگان واجب است تا ایندورا اگر یاری نمیکنند وحامی نیستند دشمن نیز نباشند ودرواقعهیچکس درمقاماین نیست که خودراشایسته ی اینگونه دخالتهاوتصمیم گیریها در زندگی فردی دیگر حتی فرزند خویش بداند که زندگیاو متعلق باوست نه به هیچکس دیگر!چراکه انسان اگر چاره ساز کسی نیست حداقل مشکل ساز او وسامان دهی او درزندگی او برای چیزی که متعلق به شخص اوست هم نیست!وماوقتی هم نمیتوانیم سامان دهی درستی نه درشخصیت وزندگی شخصی خودداشته باشیم که بسیاری زندگی هاخودگواه طریقه ی غلط زندگیست وزندگی هم فقط به فقط خوردن وخوابیدن وداشتن مال وپوشیده بودن نیست که آنرا زندگی درست بداینم.بسیار بارارزش ترازااینهاست که کسی بخود اجازه بدهد قبل از سامان واقعی دادن به زندگی شخصی خود زوجی را که باهم شادند یا میخواهند با هم باشند ازهم جدا بدارد یا باعث ناراحتی وتولید دردسر درزندگی آنان باشند که این خخود گناهی درحق دیگران محسوب میشود ودردین کا هم به کسی چنین حقی داده نشده است که پیوند مقدسی را اینگونه به آتش بکشند وبه ایشان تلخ کنند.,بقولب اول سوزن بخود بزن بعد یک جوال دوز بدیگران کهچون بخود بنگریم هریک وبه زندگی خود اگر بپرداریم وبدرستی بپردازیم وقت برای دخالت درکتار دیگران نداریم مگر موارد استثنائی که این پیوند لازم به جدا شدن دوفرد باشد که اینرا نیز قانون قادر به تشخیص هست ولزومی به دخالت ما نیست واگرخود راه درست زندگی کردن را بلدیم زندگی خود را بکنیم وبداینم نه حق سرک کشیدن به زندگی دیگری را داریم نه حق اینگونه دخالتهای بیجاانا وقتی صلاح خود خویش را نمیدانیم وسامانی درزندگی خود نداریم چه لزومی براین است که به سامان دهی زندگی دیگران توجه کنیم بگذارید هرکسی هرگونه میخواهد زندگی کند ,وبا رفتارهای کنونی وآنچه نیز نوشته ومثال زده شد براستی برای ساماندهی درست یک زندگی,چگونه توقع داریم بدون دانش درست درآن موفق باشیم؟ درواقع بیشترین فرهنگ اجتماهی مادرروابط خانوادگی واجتماعی براساس دخالتهای بیش ازحدی بنا شده است که درهیچ کجای دنیاتائیدویا حتی درک هم نمیشودولی ما برای هریک دلیلی هم پیدا کرده ایم که آنراموجه جلوه دهیم وخود رانیز تبرئه کنیم ونامش را مهرومحبت بگذاریم,واینکه خوب تو ودیگری رامیخواهیم اگرخوبکسی رامیخواهیم بهتراست یادبگیریم به زندگی اوکاری نداشته باشیم,این بهترین محبت به زندگی اوست وحتی گاه اینکه,اورا بحال خود واگذاریم تا خود زندگی را بگونه ی خودرفته وراه خویش بیابد.
●تک واژه زندگی ●
باز گه پیدا وگه پنهان ز غم
این منم با یکدل ویران ز غم
باز در مجنونی دل نالــه ها
میرسـد فـریاد دردم تا خــدا
میبرد سوز سرشکم ره به رود
باز دریا میشود دردی که بود!
باز در رویای من گـم میشوی
در دلم ، مو ج وتلاطم میشوی
باز هم در بیصدائی... مست جام
بازهم ناکامی عالم ... بکام !!!
در شب مستی تار و تیره ای
بازهم بر قلب شیدا ، چیره ای
بازهم دل میشود زخمی و ریش
باز پنهان میشود قلبم به خویش
باز میخوانم ز قـلبم این سـرود:
زندگی تک واژه ی نام تو بود!!!
ای تو تنــها واژه های بودنم
بی تو بااین زندگانی چون کنم!؟
دیده رادریا کنم از سوز اشک ؟؟؟
می برم بر بیخیالی، رشک رشک ! !
باز بر چهردلـم ,آئیـنه ای!
هم امید و هم دل وهم سینه ای...
گرچه "دل" پندی دهددائم بگوش:
بر منو وآرامش منهم بکوش!!!
با دلم گـویم به زاری در خفا
چُون بخوابم در غم وجور وجفا !!!
دیدگان چون با سرشک شب تر است
رنج بیداری کشـیدن بهتر است!
زین سبب آرام وخوابم نیست نیست
این جدائی هم جوابم نیست نیست
باز میگویم بخود با اشک و سوز
دیده ی دل را براه او بدوز
باز می آید شـــبی همراه ماه
تا نمـیرد قلب ما در سوز آه
باز بر آ ن آبی رویای عشق
میدرخـشد کوکب زیبای عشق
دل ز رویای حضورش بر مگیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
¤¤¤ فــرزانه شـــیدا-
اسلو - نروژ/ اول خرداد / ۱۳۸۷
داده ها وگرفته های بسیاری در زندگی که یا خود به خود تحمیل میکنیم یا بما تحمیل میشود همه وهمه در سامان دهی زندگی ما نیز دست داشته وبر روح واندیشه ی ما تاثیراتی میگذارد که با درک آنها ومقابله با آنان ودر صورت نیاز نیز با سازگاری وهماهنگ شدن با آن میتوانیم بسیاری از ساختارهای زندگی خود را سامان داده در پایه ریزی اولیه زندگی خود بدرستی عمل کینم تا برج آمال وآرزوهای ما نیز کج بالا نرفته باشد وبدرستی سازماندهی کرده وموارد مورد نیاز ودانستنی های پیرامون آن را در هرزمینه ای که هست با بررسی هائی انجام دهیم که توان اینرا بما بدهد که انسانی مقاوم را ساخته باشیم که قادر به ساماندهی وسازماندهی کل زندگی خود در طول عمر باشد.ماحتی در زمان بیکاری میتوانیم با بازی با ایده های خود چگونگی انجام آنرانیز برای خودبرنامه ریزی کرده وسامندهی کرده وبدانیم لااقل برای شروع به چه نیازمندیم وچه راا باید درکجا آغاز کنیم که لااقل قدم اول را برئداشته باشیم وبه هدف نهائی نیز نائل آئیم. ودر تصمیمات زندگی نیز سرانجام راهکار سامان داده ای را برای خود مشخص کرده دنباله روی آن باشیم تا بازدهی مثبتی را نیز در پیش رو داشته ومطمئن باشیم که گامهای خود را وقتی برداشته ایم که جای پای خودرا محکم کرده ایم وزیر پای ما از لغزش وافتادن وچاله وچاه خبری نیست .
●از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد : نیما یوشیج » ●
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت «شیدا دل و دیوانه» شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرکز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود
هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هر که افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست ؟
بس که دیدم نیکی و یاری او
مار سازی و مددکاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد کاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو
کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز ای و ره نما ، در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز نکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و نکامی خود
که : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می کردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود
آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده ست او تو را در جست و جو
ترک آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ،اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟
که شده ماننده ی دیوانگان
می روم« شیدا سر» و شیون کنان
می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کار خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نکویی کز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای بر حال من بدبخت!‌وای
کس به درد من مبادا مبتلای عشق*
با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز نکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می کردم من از پیکارشان
* خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
که پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیکان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر کردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد
حیف از اویی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یک نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتم
من چو آن شخصم که از بهر صدف
کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من همواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا که باشد در بشر
عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می کشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان کسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال
که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک ، کانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناکامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانیم
کز بدی بخت ،‌در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا که مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی
نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در کنار گوسفند و کوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند
س دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
که جهانی خصم جانی من است
هیچ کس جز من نباشد یار من
یار نیکوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی
خلق را زین حال خود حیران کنی
چیست آخر!«این چنین شیدا»چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان
که تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
نه پریشان حالی و محنت کشی
اندکی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی که تو راست
گر ملامت ها کند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت
گرد ایید و تماشایش کنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم کرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم اید درد و غم
راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افکنم
خویش را در شور و شر می افکنم
جنبش دریا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سکوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های های آبشار باشکوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یک مرا زخمی زنند
گوییا هر یک مرا شیدا کنند
من ندانم چیست در عالم نهان
که مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
که شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه کردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش
لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من !
دور شو عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا که در تو و لوله افکند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون کند
گه اسیر خلق پر افسون کند
گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی کت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم کن بر بیچارگان باشد روا
کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترک این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید که از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز کرد
بر من بیچاره کشف راز کرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
کاش راه او نمی آموختم
کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کار خویش حیران می شدم ؟
کی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟
کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است
ای ایندگان قصه ی رنگ پریده آتشی ست
در پی یک خاطر محنت کشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
که ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد *‌
● نیما یوشیج ●
تصور میکنم تمامی آنچه را که لازم به گفتن بود,درشعر نیما یوشیج بگونه ای زیبا وبه روشنی گفته شد واز تحول فکری شاعر ودیدگاه اودر باب زندگانی وانسان نیز میشود پی برد که او به تحول فکری خودرسیده وبی نیازی ازجهان وآدمی رادریافته است وسروده ی اواین نیز کاملا عیان وآشکار بود که«عشق»در زندگانی سامان دهنده ی بسیاری ازچیزهاست وگاه تجلی دهنده ی روحی وبه زوال رساندنی ,درنهایت که وقتی انسان,به اوج کمال معنوی میرسد در می بیابد که دیگر همه آنچه تصورات انسانی ساده ی دیروزی او بود بدانگونه که در نگاه عام میگذردبراو نمیگذردوبیکباره احساس تنهائی ودرک نشدن واینکه دردنیائی سرشارازبی همزبان هاوتنهائیهابجا مانده است,آزاردل میشود,دنیائی که,هرآنچه ر بگوئی به شیدادلی ودیوانه سری برتونگریسته,وحق وباطل آموخته ی دنیای ترابه زیر سوال میبرندحاضربه شنیدن گفتارتو نیزنیستند وچون قادربه جوابگوئی شیوه ی فکرتو نیستندبه طردتودست میزنندوحتی خصمانه ودشمنانه باتو مقابله میکنندامانه حتی مقابله به مثل که حق رابا حق جوابگو باشندوراست رابدرستی که,دقیقا برعکس حق رابه ناحقی وراستیت رابه نادرستی پایمال میکنندودر خیال خویش تراشایددیوانه نیز میپندارندوشید سر وقتی که نمیدانند دیوانه,آن کسیست که ندانددر اطراف اوچه میگذرد,آنکسی ست که قدرت تشخیص حق وباطل رانداردآنکسی که جز خودنمیبیندودر دنیای بودن خویش سامان خویش رادرلگدمال کردن افکارواندیشه وتلاش وعشق دیگران می بیند درچنین دنیائی که حتی محبت کردن هانیز به, دیده ی شک نگاه میشودانسان براستی جزخود کسی را نداردوجز خدای خودنیز پناه دیگری ر نمی بایست جستجو کندکه هرکس حق خویش رادرست یا نادرست ضایع ببیندبرحق وناحق باآدمی دشمن میشودوهرکس امنیت دورونی وبیرونی خودرادرخطر میبند نیزآرام نمی نشیند ودنیای دیگران رانیزچون خودبه آشوب میکشدوسامان زندگی خویش نیافته دیگران رانیزبی سروسامان ویااسیر ویاآواره میکندبااینوصف,آنکه صلاح خویش بهتراز هرکسی میدانددقیقا"خودما"هستیم.هیچکس دردرون مانیست نه,دردرون فکرواندیشه ی مانه دردرون دل ماازاین رواینکه چگونه,درجای مافکرکنند ونیزحتی درچگونگی درک مانیزباز به دیدگاه درونی وشخصی اوباز میگردد وما نیز وقتی دردرون باخوددرآرامش باشیم وامنیت خویش رااحساس کرده وخاطر جمع باشیم که دردنیای خویش سروسامانی داشته ونیازمند کسی نیستیم میتوانیم حتی با دشمنی ها وبدخلقی ها ودرک نشدن های مرد مان باخودنیزراحت کنار بیائیم چراکه هرچه کننددیگر قادرنیستنددنیای ترابرهم بزنند زیراکه, ین تو نیستی که نیازمند آنانی بلکه همواره آنانندکه نیازمند توخواهند بودوروزگاری نیزهرآنکه بتو پشت میکند بسوی تو باز میگرددتااندوه ودرد خویش باتوئی باز بگویدکه روزی ازسوی خود,تراطردکردچراکه گذرزمان خودنشان دهنده حق وباطل است چه د ساده ترین چیزهاچه درسخت ترین ومهمترین مسائل زندگی وآنچه می بایددرددنیائی پا بگیردوسامان گرفته جایگرین شودوگذشته پوسیده راخراب سازدتا آبادی دوباره راشکل دهد بموقع خودشکل میگیرداما بااین شرط کهانسان خودبرای,این سامان دهی دانش وعلم فکری,وذهنی ودرونی ومادی ومعنوی خودرانیز هماهنگ بادنیائی سازد که طاقت خراب کردن دیوارهای پوسیده ی افکاروساختارها ی حتی ساختمانهائی راداشته باشد که کهولت عمروقدیمی بودن زمان آن,ایجاب میکند که یابه مرمت, آن بپردازیم یابه خرابی وباز سازی وتازه سازی آن دنیابامنو شماهرروزجدیدتر میشودوهر یک گام بسوی ما سامان ما وفردای مارا دربردارد باشد که سازندگان مثبت عصرخودباشیم وجویندگان افکارنوینی که انسان برای پیشرفت نیازمنددانش آن است.درواقع,انسان خودساخته ی سامان یافته بدرستی میدانددرکجای زندکی ایستاده وبه کجاروان است وچه رابدست میاوردوبه کجاخواهد رسیدودنیای اوانقدرهانمیتواند باحوادت واتفاقات وماجراهای زندگی به آشفتگی وپریشانی,ویا شوک خوردن وبرجا نشتسنی مبهوتانه رسیده واورااز پادراندازدچراکه هرکه آنقدرخودساخته وسامان دیده شده باشد میداندکه,درقبال,هر گام,هر سخن,هرعمل,همواره چندین وچن چیز خوب وبدمیتوانداتفاق بیافتد وبدترین وبهترین و میانگین آنرا نیز میداند درنتیجه وقوع آنچه اتفاق میافتد آنقدرها برای او غیر قابل پیش بینی بسیار شاد کننده یاخیلی ناراحت کننده نیست که به سهولت قادر است خودراباآن وقف داده,آنچه هست رابپذیرد وبدنبال راه چاره ای باشدواگرمشکلی ایجادشده است درواقع تنهامرگ است که چاره ای برآن نیست وهرچه دردنیاهست بگونه ای راه حل خودرا دارد که تنها بایادانراپیداکردامادرنگاه مردم عادی,اینگونه, مواجه شدن بامسائل عادی نیست وانتظارازجا پریدنی به شوق یابهتر یا به اندوه رادرمقابل خبرخوب وبدوهیجان انگیر وغم برانگیزی رادارند که باید بطور طبیعی واکنش طبیعی انسان باشدامادنیای افراد سامان یافته حتی برای,اتفاقات وماجراهای پیش بینی نشده هم سامانیرفته است واومیداند چگونه با آن مواجه شود که درهم نشکندوازپا نیافتد وتوان ادامه راه,راداشته باشد.درواقع قدرت اعتمادواعتقادبخوددراین افراد بحدی بالاست که نیازی حتی بدلداری دیگران نیزدر موقع وقوع اتفاقات ندارنندکه پدیده ای وماجرائی اگراتفاق افتاده دیگر اتفاق افتاده است وکاری با آنچه شد نمیشود کرد باید فکراینکه ازاین پس چه کند باشد وبجای نشستن وغم خوردن چاره راه فردای خودرا بفکرواندیشه بنشیند.اوحتی میداندکجا سخن بگوید کجانگوید به چه کس بگویدبا چه کسی خاموش باشدازچه کسی چه موقع درخواستی داشته باشدواز چه کسی هرگزسوالی راکه حتی میداندجواب آن «نه» است نپرسدوآنقدر باپیرامون واطرافیان ودنیای خوداشناست که میدانددر قبالهریک چگونه بایدباشد ووقتی سخنی آغاز کردمیداند به کجامیخواهد برسدوچه نتیجه ای حتی خواهد گرفت وکجا بایدسخن راپایان دهدوکوتاه بیایدیاختم کلام اوباشد.میدانددرهر گامی که برمیداردبه کجاهاممکن است برسدوچه نتایجی رابایدانتظارداشته باشدوازهرفردی که پیرامون اوست حتی چه جوابهائی رادرخصوصی که بااودرمیان میگذاردخواهد گرقت وازجملات اولیه درپاسخ میداند که جمله دوم ازهمان شکل مثبت ومنفی داولیه جواب اوچه چیزی ممکن است باشدوچگونه پاسخی میتواند باشددرنتیجه نه اینکه دنیای اودنیا کسالت آوربی هیجانی باشددقیقا برعکس او بسیار لذت میبرد وقتی میداند باهرکه بهکجا خواهدرسیدچه کسی را میتواند تاکجاباخود ببرد وچه کسی رامیتواندیاری داده ورهنمائی کند,کلی ذوق زده وخوشحال میشودوقتی میبند جمله بعدی فردمتقابل اورا پیش ازاو برای خوداو به زبان میآوردوحتی فرد متقابل نیز به خنده مینشیند وقتی میبیندآنقدردستش پیش آدمی بازشده است که,دیگرغم وشادی,خشم وعصبانیت ,اندوه وشرم خودراهم نمیتواند پنهان کندواو میدانددرکجای جمله, دیگر بهتر است نگوید ونپرسید یا نه,ادامه داده به نتیجه ی دلخواه خود برسد که این انسان شناسی ودیگرشناسی او بیشتردرمحدوده اشنایان بسیارنزدیک واطرافیانی ست که مدتی طولانی آنان, را میشناشدودرمحدوده ی بزرگتر نیز براحتی خلق وخوی مردمی راکه باانان دررابطه های مستقیم غیر مستقیم است درمی یابدچراکه یکی دوپیش آمدواتفاق وسوال وجواب کافیست تاانسان بداند شخص متقابل,اودرچگونه دنیائی سرمیکندچه دیدگاهی داردوچطور بادنیا ومردم برخورد میکگند وچون باکسی به گفتاروبحثی بنشیند بخوبی میدانددر قدم دوم به,درگیری زبانی هم بااو خواهد رسیداگرادامه دهد میخواهددقیقا میخواهد که ادامه ده نه ازآن جهت که بدنبال دردسرمیگردد که,اگرپای حقی درمیان است بایدپاسخ دادواگرباکسی که حق اورازیرپا مینهد ساکت بماندبی شک حق دیگری وحق بدتری ازاو ضایع خواهدشد چراکه بزرگان نیز گفته اند که(این خودما هستیم که رفتاردیگران باخودرامیسازیم )واگراجازه بدهیم کسی یکبار"غرور شخصیت یاحق ما"راپایمال سازدبرای او اینکارقانون میشودوبخود حق میدهد که به تکراربارهاوبارهادرجاهای دیگر حق ادمی را پایمال کندولی اگردراولین گام جلوی اودرآمده,اورابر سرجایش نشانده ویااوراطرد کنیم,اونیز خواهدآموخت که باهرکس هرگونه بخواهد,حق رفتارنداردوموظف است احترام دیگری را نگاه داردوحقوق اورانیز محترم بشمارد.ماوقتی ازمردم وحتی اطرافیان صدمه میبینیم که اجازه میدهیم, به ما صدمه بزنند.ولی یکی دوبار که درجلوی ایشان ایستاده,وآنان رابقدرت وبشدت طرد کرده,وازخودبرانیددیگر می آموزدکه یابه شما نزدیک نشودیااگرشداحترام خودرا نگاهدارد چون همیشه هرزبانیس در دهان من هست دردهان دیگری نیزهست وچون من تلخ بگویم تلخ نیزخواهم شنیدوهررفتاری که من قادرباشم,انجام دهم مسلما دیگری نیزقادر به انجام آن است امااگر کسی زبان بدهن گرفته حرمت نگاه میداردویادست به عملی متقابل نمیزندهرگزنه ازترس او که,ازسر بزرگی واحترزامیست که دردرجه ی اول به شخصبیت خودمیگذاردکه اجازه ندهد ارتباط بااین شخص اورا به خواری وتوهین وحرمت برساندودرعین حال نیازی به جواب متقابل وخوارکردن او درخود نبیند وبگذارداونیز در دنیای خود تصور کند حق دارد وحق داشت که ترا آزرده کندوبرنجاند چراکه بعضی ازانسانها لایق این نیز نیستندکه انسان زمانی رابرای,آنان صرف کند که آنان,ترابشناسندیایادبگیرند که باعرض معذرت: آدم باشندوانسانی رفتار کنند وشایسته برخودآدمیست که آنان راترک کرده باآنان همسخن وهمکلام نشودورتبه ومقام آنان را نیزبه آنان واگذاردوخودرانیز د پلکان آنان قرارندهد که بالاتریاپائین تر"ارزش ها"رارفتار ها واعمالهای ماست که میسازندوسامان میدهندوگاه کاری که برای منو شماشاید ساده وبی اهمیت باشددرجایگاهی میتواند برای,کسی بسیارخرد کننده باشدوشرم آوروشکننده,ویابرعکس کاری میتواند برای دیگری هرچقدردرنگاه ما ساده معجزه ی زندگی او باشدکه باعمل مادر تغییرزندگی وفکرورفتار وحتی باورهاومنطق ا تحولی ایجادمیکندواینگونه اعمال تنهاازکسانی برای مردم عام برمیاید که "خودسازانی سامان یافته" باشندکه میتوانند بااعمال واندیشه های نوین خود دنیای افکارواندیشه ومعنویت ومادیت انسانهای بسیاری رادرزندگی تغییر داده به رشد وباروری مثبتی رسانده وبه تحولات بزرگی برساند.ازبزرگان گذشته,اگربخواهیم نام بریم« خواجه حافظ شیرازی« نیز نمونه ی ارزنده ای از تحول بافتگان فکری بود که اشعار او نه تنها بر ما ایرانیان که نمونه روشنفکری ودانش وبینش اودر غرب نیزبازتاب گسترده ای را داشته ودارد."شمس الدین محمد حافظ راکه نوازشگر جاودانه" نیز نام داده اندوصدای سخن مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق و پیکار با ریاکاری رادر بند بنداشعاراو بازیافته واقای :« محسن حیدریان» ازخواجه شیرازوتحول فکری اوچنین مینویسند که بسیارخواندنیودر خور تعمق است ودانستن آن نیز خالی از سود وفایده وارزش نیست وبا تشکرازایشان:
دوران سربرکشیدن :
حافظ(۱۳۹۰_۱۳۲۰)میلادی ، معاصر با دوسر آمد قرون وسطی در غرب یعنی بوکاچیو و دانته است. او در آغاز سده هشتم هجری در شیراز چشم به جهان گشود و به دورانی تعلق داشت که ایران از کانونهای پرتپش اندیشه و معرفت جهانی بود و دانشمندان و متفکران برجسته ای را پرورانده بود. در آن دوران ایران، به دلیل وجود مدارا وکثرت گرایی ونیز گسترش روابط با جهان و اهمیت دادن به علم و دانش موفق به ایجاد یک تحرک نسبی در زندگی اجتماعی و فکری خود شده بود. قرون وسطی دوران افول فکری، فرهنگی ورواج خشک اندیشی در غرب است.امادر کشورهای اسلامی و شرق روندی معکوس جریان داشت.در تمام قرون وسطی کشورهای عربی و بویژه ایران، نقش رهبری فکری جهان درزمینه های نجوم،ریاضیات، پزشکی وادبیات رابعهده داشتند. 
 موضوع مثلث خدا، جهان وانسان که خطوط اساسی فکری بزرگترین اندیشمندان و متفکران راتشکیل میداد، نخستین باراز سوی اندیشمندان ایران باستان مطرح شده بود. یونانیان این اندیشه رااز اندیشمندان ایرانی قرض گرفته وپرورش داده بودندوآنرا به گونه ای تحلیلی و فلسفی فرمولبندی کرده بودند. کشف این مثلت خدا،جهان وانسان یک کشف راهبردی وکلیدی بود که درک انسان از هستی را طی دو هزار سال گذشته رقم زده ودگرگون کرده است."ارسطو"این مثلث را متساوی الاضلاع میدانست و لذا هماهنگی میان این سه مولفه پایه ای را نوعی فضیلت می شمرد. اما پس ازارسطو بتدریج نقش خدادراین مثلت اهمیت بیشتری یافت ودردوران وسطی ازسوی "آگوستین" تبدیل به وتراین مثلت گردید.آگوستین، تنهاهدف جهان وانسان راخدااعلام کرد،امادر "دوران رنسانس" دوباره "نقطه تعادلی" این باربر مدار انسان دراین مثلت پدیدار گشت.اماانسان اروپایی به راحتیاز "وتر خدا به وترانسان نرسید"، بلکه ازراه بازگشت از خدا به جهان وطبیعت گذر کردتا بهانسان رسیدودر این راه بود که,اندیشمندان ایرانی_ اسلامی نقش بزرگی ایفاکردند.درایران دوره مورد بحث، همین مثلت خدا،جهان وانسان دراندیشه متفکران وفلاسفه ایرانی به گونه خاصی به چشم می خورد.در نزداندیشمندان ایرانی(در دوران قرون وسطی در غرب )جهشی ازخدا به سوی جهان صورت می گیردوآنان طبیعت وجهان رابه صورت پدیده ای مستقل درهستی می نگرند.طبیعت وجهان درشکل ستاره شناسی، فیزیک ، شیمی و جغرافیا و به صورت مطالعه طبیعت انسانی مورد بررسی,اندیشمندان ایرانی قرار گرفت.این مطالعه طبیعت انسانی را بعنوان نمونه میتوان در سعدی بطور چشمگیری ملاحظه کرد.در واقع میتوان گفت که سعدی پایه گذار آنتروپولوژی جدیداست. بسیاری ازاصطلاحات علمی ریاضی،نجوم وپزشکی ازهمان دوران,ازفرهنگ ایرانی واسلامی به زبانهای زنده اروپایی راهیافت که هنوزهم,در اکثر زبانهای غربی رایج است. ظهورکسانی مانند" نظامی، فردوسی، سعدی،خیام وحافظ"از مظاهر عروج اندیشه وادبیات در شرق وبویژه ایران،در برابر فرودآن,درغرب قرون وسطی است. 
تجار، شوالیه ها و "میسیونرهای مذهبی اروپا"(*مسیونر =تبلیغ کننده گان دینی*)دراثرتماس باکشورهای شرقی،چیزهای زیادی فرا گرفتند.آنهااین آموزشها راباافتخار بسیار بهکشورهای خودمی بردند و اشاعه میدادند.بعنوان نمونه"هنراستفاده ازباروت، کاربرد ریاضیات، اعدادواستفاده از کاغذ"که همگی,از شرق به غرب منتقل شد تاثیربزرگی برایجا یک "دینامیسم تازه"در "فضای فئودال زده,اروپاداشت وبتدریج آنرادگرگون کرد."زندگی و سیروسلوک حافظ"شمس الدین محمد بزرگترین غزل سرایایران واز نوابغ برجسته دنیای ادب واندیشه است. باتوجه بامحبوبیت حافظ و شناخت گسترده ای که ازاو درایران وجوددارد، اساتید گرانقدرومفسرین حافظ هریک بارها درباره زوایای زندگی ودیوان او نوشته اند.این نگارنده هرگز نه خودرا حافظ شناس میداندو نه از تخصص ادبی برای ورود به بحث حافظ شناسی برخورداراست. بااین وجوداما نه ازمنظر حافظ شناسی رایج درایران، بلکه ازمنظر تطبیقی درچهارچوب سرآمدان اندیشه عصر حافظ نکاتی پیش می کشد
از دوران کودکی و جوانی حافظ اطلاعات زیادی دردست نیست.اماازمقدمه ای که راوی دوست وهمدرس وی "محمد گلندام"بردیوان وی نوشته است،برمیاید که شمس الدین محمد ازدوران نوجوانی,ازذهنی باز،جستجو گروکنجکاو برخورداربوده ودر عین حال بسیار سخت کوش بوده است. حافظ علاوه براینهادارای ذوقی سرشار،روحیه ای لطیف وذهنی تیزبوده است.اما قدرت حافظه فوق العاده نیرومند حافظ که ظرفیتی شگرف داشته وتوانایی اودر مشاهده,وتحلیل پدیده های انسانی و طبیعی،به اواین امکان راداده است که,از خلاقیتهای ذهنی وروحی خودبطورحداکثر بهره برداری کند.خصوصیات فوق ،از "حافظ اندیشمندی شگرف تحلیل گری تیزبین،"انسانی باطبع لطیف و هنرمندی نواندیش وآزاد منش ساخت. حافظ درجوانی به مطالعه علوم زمان خودروی آورد و نه تنها زبان فارسی و عربی بلکه مهمترین دانستنی های دوران خودنظیر قرآن وتفسیرآن و روایات گوناگون مذهبی وهمچنین آثارتمام شاعران پیش از خودر به خوبی فراگرفت."شمس الدین محمد"از آنرو "تخلص حافظ "رابرگزید که قرآن رابا چهارده روایت آن ازبرکرد.امااشعاراو همچنین نشان میدهدکه "حافظ پژوهشی گسترده"درآثارواندیشه های مهمترین سخنوران ایران نظیر "فردوسی، سعدی، نظامی، سلمان و خواجو"کرده,ونه تنه فرم وسبک پیشینیان بلکه نحوه تفکر و استدلال آنهارانیز بازخوانی کرده است.

حافظ پس از پایان تحصیلات که درآن دوران بطورعمده شامل تفسیر قرآن حکمت وکلام می شد،برخلاف سنت رایج زمان متوجه شدکه آنچه او باحفظ آیات قران تقلید ازعلما به دست آورده است، "کمکی به کشف «راز هستی »"نمی کند. پرسشهایی که دغدغه ذهنی حافظ بود،کم و بیش همان پرسشهایی بودکه در نزد"معماران فلسفه دوران آنتیک "و نیز"همه فلاسفه همه دورانها"وجود داشته است:«انسان را چگونه باید زیستن؟» حافظ برای دستیابی به پاسخ مربوط به چگونه "زیستن انسان", «حیطه های انسان شناسی و اخلاق تا دین و عدالت »راموردتعمق قرار داد.«اما بایدتاکید کرد که پرسش مرکزی که سالهافکرحافظ ر بخود مشغول کرده بوداین بود که در جهان هستی که همه موجودات و جانوران و اشیا و طبیعت در حال دگرگونی اند، فلسفه و راز آفرینش چیست؟ انسان چگونه به آرامش درونی و خوشبختی دست می یابد؟»
در پاسخ به این پرسشها بودکه حافظ بر خلاف سنت رایج زمان،بجای تقلیدو پیروی کورکورانه از تعالیم دینی از "شک عالمانه" شروع کرد.«"همین شک علمی و قدرت تعمق و تفکر"به او فرصت داد که گام به گام درپاسخ به پرسشهایی که درذهن داشت، تحول یابد"».
نخستین گام مهم حافظ کنار گذاردن روش تقلیدوانتقاداز «علوم ظاهری» است.در پی آن ،درراه کشف وجستجوهای تازه، «مدتی رابا خانقاه نشینان» بسربرد."اما مطلوب خودراآنجا نیزنیافت". از خانقاه روی بر تافت، اما سخت کوش و جستجو گر بود. با خود می گفت:
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید یا جان رسد بجانان یا جان ز تن بر آید
حافظ ازجمله شاعرانی است که درایام حیات خو شهرت یافت به سرعت دردورترین شهرهای ایران و حتی درمیان پارسی‌گویان کشورهای دیگر پرآوازهگردیدوخودنیز براین امر وقوف داشت.درباره عشق او به دختری ”شاخ‌نبات“ نام،افسانه‌هائی رایاست،اماعشق،در شعروزندگی حافظ جایگاه زمینی ،جسمی و ملموس دارد.لذا نمیتوان,از"عشق ناکام یا عشق افلاطونی"درزندگی اوسخن گفت .
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان روزی که رخت جان به جهان دگر کنیم

در این تردیدی نیست که حافظ همچون دیگراندیشمندان وسر آمدان اندیشه وادب مراحل رشدو تکامل فکری راگام به گام وبتدریج پیموده ودر هرمرحله ازدوران تحول خوددرآثارش تاکیدات خاصی داشته است. هر یک ازاین مراحل که قبل ازهر چیز نشان دهنده ذهن پویاوحقیقت جوی حافظ است، نماینده دوره ای ا تحول و تکامل فکری اوست.اما حافظ چونسروده هاوغزلهای خودراگرد آوری نمی کرده است واین آثار پس ازوی براساس ترتیب الفبایی حروف قافیه جمع آوری شده است، بررسی سیروسلوک روند تحول فکری حافظ مشکل شده ومحل اختلاف فراوان پژوهشگران تاریخ وادب ایران بوده است. "اوج بلوغ فکری حافظ": تساهل و مدارا 
حافظ پس ازانتقادو روی برگرداندن از مدرسه وتقلیدو خانقاه که در نقدهر یک ازاین سه مرحله تجربه وتحول فکری خود،غزلیات زیادی سروده است، گام بزرگی بسوی "خودیابی وانسان شناسی" بر داشت.اماراهی را
که به اینسو طی کرد، سرشار ازرنجهاو تامل هاواشک خون ریختن ها بوده است

چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما بدست شراب دوساله بود 

در این رویکرد، طریق ملامتیان راکه بر دوری ازریاو تظاهر ونفاق تاکید ویژه ای داشته اند،بیشتر می پسندد.
گرمسلمانی ازینست که حافظ دارد
آه، اگراز پی امروز بود فردائئ
در اینراه نیز انواع تلقی های غالب دوران خود درباره دست یابی به توازن وهماهنگی وعزت نفس را ر می کند. چراکه دوانتهای افراطی چنین تلقی هایی سلطه جویی بردیگران وریاضت کشی بوده است. رویکردحافظ به میخانه راشاید بتوان کنشی درپیکاربازهد فروشی وخود محوربینی فکر خودورای خوددانست
درعالم رندی نیست کفرست درین مذهب، خودبینی و خودرائی
امادراین رویکرد مساله اساسی برای حافظ معرفت و شناخت ازراه کوشش و ایستادگی است.

سعی ناکرده در اینراه بجائی نرسی مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر

حافظ که درهیچ یک از سه مرحله توفانی زندگی خود، شخصیت ومنش آزاد منشی رارهانکرده بود و هرگزدچار بیماری طاعونی "خود محور بینی شرقی" نشده بود،در غزلهاوابیات متعددی به نقد شجاعانه خود می نشیند:

مگو دیگر که حافظ نکته دانست که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

بطور کلی نقد و بازبینی و مبارزه با خود خواهی از مهمترین خصوصیات حافظ و مهمترین منبع جوشش دائمی فکری وتبدیل او به متفکری درسطح جهانی" است":
"خودپسندی جان من برهان نادانی بود".
با چنین پشتوانه ای، حافظ به بزرگترین تحول ذهنی خودپس از گذراندن مراحل فوق گام می گذارد.این مرحله که اوج بلوغ فکری ووارستگی وآزاد منشی اوست، قوام گیری اندیشه مداراو تساهل در نزداوست. دراین مرحله حافظ علمای دین و نیززورمندان ورهروان گرایشهای گوناگون را به تحمل یکدیگر، چشم پوشی و شکیبایی فرا می خواند. میتوان گفت که حافظ پس از گذر از مراحل متعددزندگی وآزمونهای بسیار فکری وعملی بادعوت ازانسانها به" مداراو تساهل" به "اوج بلوغ ذهنی و قله معرفت بشری" گام گذاشته است.این مسیری است که اغلب "سرآمدان اندیشه وادب "تنها باعبورازآن به جاودانگی "رسیده اند.
"نیوتن، شکسپیر،دکارت ،هیوم ودیگران" ازآن جمله اند.
حافظ راه رسیدن به خوشبختی،آرامش و توازن راچه برای عرفی هاوچه,دینداران،چه برای روحانیون و چه اندیشمندان راه وروش آشتی جویی میداند وبراین باوراست که :

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
سخت گیری وتعصب برای هرچه وبدست هر که باشد برای حافظ خامی است و جهالت.
اهمیت این دریافت راآنگاه متوجه میشویم که بزرگترین دشمن بشریت نه تنهادرقرن هشتم هجری ایران بلکه در قرون وسطی اروپاو نیزدر سرتاسر تاریخ بشریت تندی وسرسختی وعدم انعطاف و نامدارایی بوده است. حافظدراین بیت یکی ازبزرگترین عوامل رشد و توسعه روان شناختی انسان و نیزراه واقعی توسعه جامعه راپیش می کشد.
"آگاهی و حساسیت حافظ نسبت به موضوعی که ریشه اصلی همه ناکامی های فردی واجتماعی انسان ایرانی است، حاصل تجربه گران زندگی وتعمق دوراندیشانه وی بوده است.این "درک حافظ "گویای آنست که مشکل اساسی نه در تفاوت آراو عقاید گوناگون بلکه درروشهایی است که دارندگان عقاید گوناگون برای اشاعه و یا دفاع از آن در پیش می گیرند. حافظ به این جمع بندی درخشان رسید که" مشکل انسان وجامعه در نفس دینداری و یا خراباتی بودن و یا عارف بودن و غیره نیست بلکه درعدم تحمل وتعصب "است.
تفاوت انسان مداراگر باانسان متعصب و سخت گیردردرجه ایمان ودرستکاری نیست بلکه دراین است که متعصبان تفسیروبرداشت خوداز دین وعرف ومسلک رامطلقادرست میدانندوبرداشت دیگران ر مطلقا انحرافی ونادرست.
دو قرن پس ازحافظ بود که" توماس مور"اصلاح طلب دینی رادر سال ۱۵۳۵ به جرم افتراق درکلیسا درانگلیس گردن زدندو سپس در سال ۱۵۷۲ "دریا سالار کلین یی "رهبر سیاسی پروتستانهای فرانسه رادر پاریس ترور کردندو سپس دست به قتل عام موحش "سن بارتلمی" زدند. به عبارت دیگر "حافظ باچنین درکی "قرنها پیش از" سرآمدان دوران رنسانس و روشنگری" به این دریافت رسید که برداشت هیچ فردوگروهی صددر صد نیست وزورگویی وتحقیرحاصلی جزایجاددشمنی و بی اعتبار کردن خودندارد.این نتیجه ای بود که "اراسم و توماس مور" در "دوران رنسانس" اروپا بدان رسیدند.اماچند قرن دیگرطول کشید تا" مدارا و تساهل" در جامعه مدرن امروزی اروپا بعنوان روش حل اختلافات دینی، گروهی و عقیدتی افراد جامعه تبدیل شود.
بنابراین توجه به سیر وسلوک حافظ وراهی که اودر مراحل گوناگون زندگی درراه حقیقت فلسفی پیموده است، به روشنی این واقعیت رابازمی تاباند که" سخن قبل ازآنکه برسر پاسخ باشد، بر سر خود پرسش است."چراکه "حالت سرگشتگی وحیرت همانا بدر آمدن از غفلت و بیدار شدن و گام
گذاشتن درراه شناسایی و اندیشیدن "است

نشوی واقف یک نکته زاسراروجود تانه سرگشته شوی دایره امکان را
اما آنچه از شمس الدین محمد یک چهره در سطح اندیشه و تفکر جهانی ساخته است
چهار مولفه فکری حافظ: مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق، پیکارباریاکاری

ویژگیهاو مولفه های آثاراوست. اشعاراواشارات زیادی به علل اساسی افول فکری وفرهنگی جوامع داردو تیز بینی و تشخیص وی هوشمندانه است.دردیدحافظ علت اساسی افول فکری وفرهنگی جامعه انسانی درواقع" خشک اندیشی" است. حافظدراشعار خودبه لطیف ترین وانسانی ترین شکل "دوری گزینی از اعتدال رامورد نکوهش "قرارمیدهدو"آزاد منشی رابه اوج منزلت انسانی" میرساند.او ستایش گرعشق،آزادی،اعتدال وصراحت وشفافیت وجستجو گرراه حقیقت ودانش است.
"بیاتا گـل برافـشانیم و می درساغر اندازیم فلـک راسقـف بشـکافیم و طرحی نودراندازیم"
بلندترین وباشکوه‌ترین مضمون شعرحافظ رابایددر چها مولفه فکری مسالمت جویی،مثبت اندیشی،عشق، پیکار با ریاکاری او دانست که به شعر و اندیشه‌ی اوجایگاهی ویژه می‌دهد. شگفتا که همه این مولفه های فکری در دورانی مورد تاکیداین اندیشمند ایرانی قرار گرفته اند که خشونت و خشک اندیشی دینی و انجماد فکری و فرهنگی درجهان غرب بیداد می کرده است. ازاینرو حافظ نه تنها شاعری خوش سخن و نکته بین بلکه متفکری نواندیش مستقل بوده است."افکا واشعار حافظ بدون تردید بازتاب نقطه اوج رنسانس فکری و ادبی درایران آنهم دردنیایی است که غرق تاریکی قرون وسطایی "بود.
درست است که حافظ به تمدن شرق تعلق داردو نوزایی و رنسانس درحوزه تمدن غرب بروز کرد،اما اگر ازمنظر تجریدی به مقایسه بپردازیم,میتوان گفت که حافظ بدون آنکه درزمان خودتاثیر مستقیمی در جهان غرب گذاشته باشد، از" پیش قراولان رنسانس و نوزایی" درجهان بشمار میاید. اما به دلایلی که درحوصله این نوشته نیست ،"روند توالی واستمرار فکر و معرفت ایران" درست در هنگامی که به یک تپش تازه برای "همسویی دینامیک با جهان دوران رنسانس" نیازداشت،دچار گسست گردید واز شکوفایی باز ماند.اندیشه‌ی جهان شمول وانسان دوستانه‌ وتاکید حافظ بر لطیف ترین اندیشه های انسانی و عشق ودوستی رازجاودانگی این نوزاشگرایرانی است.
"درخت دوستی بنشان که کام دل ببارآرد نهال دشمنی برکن که رنج بی شماردارد
"بی پردگی حافظ و بیزاری اواز ریاودورویی که به باوراو شرک واقعی است وسرزنش او درباره زهدفروشان و آموزش وارستگی وآزادگی ازمهمترین علل تاثیرگسترده اشعارحافظ فراتراز زمان ومکان بوده است:
" محتسب شیخ شد و فسق خودازیادببر
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود- تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود
حافظ که دل به عشق زنده داشت،درونی ترین احساس انسانی را به کارساز ترین فرم و عبارت پردازی شاعرانه بیان می کند..اوحتی دراوج ناکامی، مثبت اندیش است:
" دمی با غم به‌سر بردن جهان یک‌سر نمی‌ارزد."
واژگان کلیدی حافظ، شراب، میخانه، چنگ ومطرب، ساقی، جام می وعشق است، که همه به معنای این جهانی وعرفی کلمۀ بکاررفتة اند.
"ای دل مباش یکدم خالی زعشق ومستی وانگه برو که رستی ازنیستی وهستی
"حافظ به این امر وقوف داشت که "کشش نیروی عشق آن گوهر جاودانی است که فراتر از هر زمان و مکانی به انسانها نیروی مقاومت وامید میدهد

در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست پیش آی و گوش دل به پیام سروش ده

دیوان حافظ آنقدر سرشاراز عشق ونیروی لایزال آن است که شاعرآنرا میتوان شاعر عشق ورنجهاومصایب بی شماررهروان این راه نیزدانست
بی دلیل راه ,قدم به کوی عشق منه که من بخویش نمودم صداهتمام و نشد
غزلهای حافظ هر یک شاه بیتی دارد که آن غزل بر مدار آن می گردد. این «شاه بیت» نقطه مرکزی اندیشه اصلی نهفته درغزل رابیان می کند.مثلا وقتی درغزلی می گوید:
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
این شاه بیت حول محور اندیشه کشاکش نیروهای سرنوشت و آزادی اراده می گردد.
اما نکته دیگری که در مورد این شاه بیت قابل تعمق است، طرح مفهوم تقدیر و سرنوشت و آزادی اراده انسانی است. مفهوم تقدیرکه از مفاهیم اساسی فرهنگ دینی است و در ادیان مسحیت و اسلام جایگاه بزرگی داشته است،همواره این پرسش را پیش می کشیده است که" آیا ماخودمان سرنوشت خویش را تعیین می کنیم یااین سرنوشت مقدر است؟ حافظ درمواردی مانند بیت فوق براین باور است که علیرغم نیروهای چرخ و فلک وتقدیرو سرنوشت،ما می توانیم ازمیدان جاذبه جبر بگریزم".
امادر غزلهای دیگری حافظ وجوه دیگری ازنبرد میان تقدیر واراده آزاد انسان راطرح می کند.مثلا درشاه بیت زیربنابر تاویل حافظ انسان بهر حال مقهورنیروهای سرنوشت و چرخ و فلک است 
بر آستانه تسلیم سربنه حافظ که گر ستیز کنی روزگاربستیزد
کشمش میان نیروهای سرنوشت و تقدیرازیکسو واراده آزاد انسان از سوی دیگر یکی ازدرونمایه های مهمی است کهاز ابتدای پیدایش انسان تاکنون همواره مورد بحث محل نزاع فلاسفه و متفکران بوده است.اما آنچه که بهاندیشه وسبک کار حافظ مربوط میشود"وحدت اندیشگی و یکدست بودن زبان" موضوع آثار اوست.این نکته اهمیت بسزایی در غزلهای حافظ دارد نشانه وحدت و کثرت در آثاراوست که راززیبایی شناسی حافظ راتشکیل میدهد.بطوری کهآثا حافظ رااز هرزاویه ای که بنگریم درآنها میتوان یک وحدت درونی یافت که نشانه دیدگاه وحدت آن است و هم نشانگر یک کثرت اندیشگی است که وجوه گوناگون یک موضوع یا پدیده رابازمی تاباندزبان حافظ،با وجود کاربرد واژه های عربی بسیار،امادارای جوهر اندیشه وروح گفتار فارسی است. برخلاف اینادعا که زبان فارسی شایسته اندیشه وفلسفه نیست،زبان حافظ نشان میدهد که اگر واژه ها به فرمان نویسنده و سنجش گری اوباشند، "زبان فارسی گنجینه ای است که با آن میتوان بلندترین اندیشه ها رابه رساترین صورت به زبان آورد".بنابراین تصادفی نیست که حافظ و آثاراو به بخشی ازهویت ایرانی تبدیل شده است. تاثیرحافظ برمتفکران ونویسندگان غرب ازمیان معدود متفکران شاعران ایرانی که تا کنون توانسته اند تاثیر مهمی بر متفکران برجسته غربی داشته باشند، بدون تردید"حافظ و خیام" درجای نخست قراردارند.دیوان حافظ تاکنون بارها به زبانهای انگلیسی، آلمانی، لاتین، ترکی و فرانسه ترجمه شده واورا به یکی از محبوب ترین شاعران ایرانی د نزد غربی ها تبدیل کرده است. نویسندگان غرب اغلب حافظ رابعنوان شاعری آزاد منش با احساسات شگرف و نیرومند انسانی می شناسند. عشق و شراب دو نماد مهم اشعار حافظ در غرب به شمار میاید. نخستین ترجمه های دیوان حافظ در قرن هفدهم میلادی در دوران روشنگری صورت گرفت که علاقمندی به شرق و فرهنگ و ادبیات کشورهای دور دست یکی از نشانه های مهم آن بود. رزنزویک شووانو دیوان حافظ را به آلمانی و"ویلبر فورس کلارک" آنرابه انگلیسی ترجمه کردند. اما هرمان بیکنل در سال ۱۸۷۵ ترجمه کامل و بزرگتری از دیوان حافظ به انگلیسی انجام داد.ولفانگ گوته" برجسته ترین نویسنده وشاعر دوران رمانتیک در سال ۱۸۱۴ دیوان حافظ را که به آلمانی ترجمه شده بود با اشتیاق مطالعه کرد و مجذوب او شد. کشش نیرومند گوته به حافظ قبل ازهر چیزتحت تاثیرغزلیاتی صورت گرفت که مظهر لطیف ترین اندیشه های عرفانی و انسانی است. متن شیواوافکاری که به شرح درون و تحولات روانشناختی فردی در دیوان حافظ می پردازد، تاثیری جدی در گوته نهاد. آنچه که روح گوته را پس از خواندن دیوان حافظ تسخیر کرد،آزادمنشی وصدای سخن عشق بود."گوته" دراشعار حافظ بیزاری ازریا و بی پردگی راستود. گوته به همراه یکی دیگراز شعرای آلمانی بنام ماریان فون ویلمر کوشش به سرودن غزلیاتی به آلمانی کردند. در سال ۱۸۱۸" گوته"اثر معروف خودراکه تحت تاثیر حافظ به رشته تحریر درآورده بود، بنام "دیوان شرقی و غربی" منتشر کرد.این اثر کوششی در نزدیکی شرق و غرب و نشان دادن یگانگی ها و افکار مشترکی است که میان ادبا و متفکران شرق و غرب وجود داشته است.این کتاب حاوی اشعاری است که گوته تحت تاثیر حافظ سروده است.البته گوته خوداذعان کرده است که قادر به نزدیک شدن به شیوه عرفانی و شیوایی حافظ در غزلسرایی نیست،اما کوشیده است از طریق غزلیات عاشقانه اندیشه های دوران رمانتیک خود رادر توصیف طبیعت، خود شناسی و لطافت بیازماید.در «دیوان شرقی و غربی» قهرمانانی بنامهای حاتم و زلیخا رازعشق و دلدادگی راباز می تابانند. گوته درایام پیری,از کلام و سخن حافظ نیرو والهام بسیار گرفت.*رابیندرانات تاگور (هندی) نیز، تحت تأثیر حافظ، به آفرینش آثری دست زد. جاودانگی حافظ علت اصلی جاودانگی آثارحافظ درتیز بینی، نحوه استدلال و شرح درون و تحولات روانشناختی فردی انسان است.او صدای سخن عشق وخود شناسی است که هر چه زمان بر آن بگذرداز شیوایی،لطف و سوز نهفته,در آن کاسته نمیشودودلهارا فراسوی زمان ومکان بسوی خودمی کشاند. دیوان حافظ به همه زمانها و مکانها تعلق داردو همواره تازگی و طراوت خود را حفظ می کند. بعبارت دیگر همچون اثری کلاسیک ماورازمان و مکان قرار دارد واز چنان توانمندی وتازگی همیشگی برخوردار است که میتوانددرهر زمان و مکانی روح و نظر مخاطبین ر جلب کند. «فهم» نهفته دردیوان حافظ درباره انسان و زندگی درونی و روان شناختی او و بویژه تاکیدات شاعر برروحیه تساهل و مدارا به این اثرچنان کیفیتی راداده است که درهر دوره ای میتواند موردبازخوانی قرار گیردوهربار نکات تازه ای درآن کشف گردد.
این مقاله یکی ازبیش ازصدجستاری است که درکتاب "سرآمدان اندیشه وادبیات از دوران باستان تا آغاز قرن بیستم" به همین قلم آمده است. این کتاب که اخیرادر ایران منتشر شد، به تمعق اساسی بر دورانهای رنسانس، روشنگری و واقع گرایی می پرد ازد و زندگی و آثار بیش از پنجاه تن از متفکران، فلاسفه، نویسندگان و
نظریه پردازان مرجع جهان رابازخوانی می کند.

سامانه همه گیر هستی باآنکه یکنواخت پنداشته می شود ولی رو به پویش و پیشرفت است . گردش آرام هستی نباید مارا فریب دهد،ما بخشی از یک برنامه بزرگ و پیشخواسته در کیهان هستیم که پیشرفت رادر نهادخود دارد . ارد بزرگ
مهمترازامنیت بیرونی ما ،امنیت درونی ماست . هیچ ارتشی نمی تواند نا امنی درون فرو ریخته مان را بهبود بخشد.تنها خود ما هستیم که می توانیم آن را سامان بخشیم . ارد بزرگ‌ شورشهای آدمیان،با بسامدهای پرتوان کیهانی خیلی زود به سامانه درست خویش باز میگردد.ارد بزرگ
برآیند سامان یافتگی رفاه است پس :نخست باید به ساختار درست رسید سپس بر اساس آن ساماندهی کرد آنگاه رفاه همگانی بوجود می آید .ارد بزرگ
پایان فرگرد سامان به قلم: فـرزانه شـید ●

هیچ نظری موجود نیست: