آنها که کهن شدند واینها که نُوَند
هرکس به مراد خویش یک تک بدوَند
این کهنه جهان به کس نماند باقی
رفتند ورویم ودیگر آیند وروند*خیام
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
● فرگرد بی باکی●
ــــــ بیا... تو, هم...ـــــ
بیا توهم مثه من , دل رو بزن بدریا
غمها روتحویل نگیر , بخندبه ریش دنیا
بگو توهم به غمها, بی خیاله دل ما
ما اسیرت نمیشیم , نه امروز ونه فردا !
...
بیا ما هم نترسیم از قدمای بلند
روی لبا بزاریم , لطف ِسلام و لبخند
بیا دیگه نترسیم که دنیا ما رو شسته
گرچه که شُسته رُفته, آویزونیم روی بند!
...
واسه دلت اگرچه «غم» یهو حاضر میشه
یاکه یهو توُ راهت, «دوراهی » ظاهر میشه
نترس ازاین بادی که « بید » تنت رو لرزوند
نترس اگه با هرغم , دل یهو «شاعر» میشه!
....
فردا که فردا میاد, «امروزه »رو تو دریاب
نشو اسیر « رویا » ,نباش توُ عالم خواب
ماکه « لالا » نگفتیم که زندگیت بخوابه!
تا آخرش بگی تو : کشکتو, جانم بساب!
...
بیا بگو به قلبت : شادیا رو سوا کن
از گذرون عمرت ، بهترینو , جدا کن
بیا کمی گوش بده, زندگی مالِ قلبه
گاهی شده « یه لحظه» یادی ازاون خدا کنه
...
بگو که ما همیشه مخلّص اون خدائیم
به قدرت وبرکتش ,از غصه ها جدائیم
به مهر اون همیشه ، زندگیمون گذشته
بعدازاینم میگذره تا وقتی با خدائیم
__فرزانه شیدا 1382 آذرماه 2003 /اسلو /نروژ ___
همانگونه که در فرگرد های قبل اشاره کردیم احساسات درونی بشری تماما ذاتیست وبرای هریک از آن نیز دلایلی موجود است که برای زندگی وبقای آدمی لازم بوده وبوسیله ی آن انسان ،خود شخصیتی خویش را پرورش میدهد.امااینکه شخصی در کل انسانی خجالتی،آن دیگر شجاع،دیگری ترسووکم جرات ویکی نیز بی باک ونترس است ،احساسی ،برون آمده از ذات نیست که تمامی احساسات در وجود آدمی،در لحظه ی تولد، به یکسان در انسانها وجود دارد، منتها شخصی ،یکی ازاین احساست راقوی کرده بیشتربه آن می پردازد و دیگری بهاحساس دیگرخودرا بیشتر پرورش میدهدوبه همین دلیل، شجاع بودن خندان بودن ,ترسو بودن,اندوهگین بودن و.. عادت میشود.
_____*خیام* ____
آن را که به صحرای علل تاخته اند
بی او همه کارها بپرداخته اند
امروز پیمانه ای درانداخته اند
فردا همه آن بُود که در ساخته اند
_____*خیام* ____
شاید بپرسید چه کسی دوست دارد انسانی خجالتی وکمرو یا حتی فردی ترسو باشد, مسلما هریک از مادردرون خویش آرزومند این هستیم که بهترین باشیم ودر میان مردم دیده شده به نیکی ویا محبت از مایاد کنند اماچرادریکی احساسی بدین قدرت شکل میگیرد بستگی به محیط اکتسابی اوداردو بیشتر این احساسات در زمان کودکی شکل گرفته وپرداخته شده وبتدریج بر توهم فردی بر اساس تکرارگفتن بخود که: من ترسو هستم ,من خجالتی هستم,من شجاع هستم بطور مداوم دردرون شکل گرفته وباور انسان ازخود وشخصیت او میشودواین احساس نیز با خوداو به همینگونه بزرگ شده وبازدرکنارهم هی اینها به این نیز بستگی داردکه در شکل گیری احساسی این فرد دیگران نیز تا چه حدودی دخیل بوده وسهم داشته وبارو خوب وبد اورااز خود او تائین کرده اند واینهمه نقش بسزائی را درساختار شخصیتی آدمی بازی میکند. چندین مثال واضح رامیتوان برای ترسو بودن برشمرد مثلا اینکه:درزمان کودکی شما با مادری بزرگ شوید که خود با ترسهای بسیا بزرگ شده است واین ترس ها را به شما منتقل میکند ترس ار گربه ی سیاه نرس از سوسک وموش ترس از روح ترس ازجن وپری ....ونمونه ی دیگر قصه های مادربزرگ که جای پند وجرات ومقاومت بخشیدن به بچه یا لولو خورخوره دارد یا دیوو پری....وحرفای روزانه ی خانواده مادر پدروخواهر برادروفامیل: دندونت چی شده موش خورده!وبدون توجه به روح تخیلی بچه این تصور را دراو بوجود میاورد که موش علاقمند به خوردن دندان کودکان است وازهمینجا ترس از گربه ترس از شب ترس واز خوابیدن نیز شکل میگیرد وبا داستان پری ودیو و, گفته هائی چون: بخواب وگرنه لولو خورخوره میاد ترو میخوره ترس از تاریکی و...اگر بخواهیم یک بیک موجهای منفی فکری واحساسی را که خود درزمان کودکی به فرزندان خود داده ایم یا از پدر ومادر خود دریافت کرده ایم برشماریم باید روانشاسی کودک را کتابی کرده بجای آرمان نامه تحویل شما بدهم که بدانیم ما چقدر در زندگی اطرافیان خود میتوانیم ثمر بخش باشیم وتا چه حدود در باورهای او مثبت ومنفی بوده از او فردی شجاع یا انسانی ترسو بسازیم.حال ممکن است فردی در شرایط همسان با آنچه گفته شد بزرگ گردد وبا دانش وتحقیقی بر ترسهای خود غلبه کند اما اگر فرد قادر برغلبه براینگونه ترس ها نبود آنوقت ضامن خوشبختی او براستی چه کسی خواهد بود ؟وهمان پدرمادری که دیروز ازگربه وموش وجن وپری ترسانده وامروز اورابرای ترسهایش سرزنش نیز میکنند,آیاهرگز باین فکر کرده, که عامل اولیه« ترس» از الگوی مهم وبه اصطلاح حامی زندگی خوداو یعنی همین پدرومادر باو منتقل شده !؟ .وشما پدرومادری که تاابددرکناراو نخواهیدبود چگونه میخواهید درست پرورده ی ترسو و یا غمناک ویا خجالتی خود رادردنیارها کرده برویدوخاطر جمع باشید که اواز پس زندگی خود بر می آیدکه اینگونه انسانی باز تکیه به همسر ودیگری کرده هرگز بر پای خود نمی ایستد,برای عمری ثمره ودست ساخته ی ضعیف شما یا بازیچه همسری بد یا بازیچه ی دنیائی بد شده یا به تمسخر گرفته میشود یا به انزوا پناه میبرد یا ازاو سواستفاده میشود. ترس ها در وجود انسانی برای حمایت ما ازخود گذاشته شده است واین خود نوعی عکس العمل است در کنار این در حیوانات این ترس عمق بیشتری دارد چون تنها نجات دهنده ی این جانوران در جنگل وحش وبرای بقای اوست اگر «منطق وفکر آدمی » با یکبار نزدیک شدن به آتش میآموزد که بار دیگر تا اینحد به آتش نزدیک نشود یا اگر یک سوختگی اتفاقی انسان رابا معنای آتش وداغی وسوختن آشنا میکند همین درحیوان نیز به همین شکل یاد گرفته میشوداما تفاوت دراین است که ما یا داشتن عقل وتفکر خود میآئیموبا همان آتش که میدانیم سوزان وخطرناک است بازی میکنیم وچیزی هم از آن کشف کرده یا میسازیم ویابه هزارگونه امابه شر ط همان داشتن عقل با احتیاط ازآن بهره های متفاوت میبریم وغذا میپزیم واجاق گازی میسازیم و.... اما حیوان همینقدر میداند که : آتش دیدی نزدیک نشو وبترس! وبرای بقای او همین هم کافیست !درحالی که بقای بشر شجاعت راطلب مبکند ریسک وآزمایش وخطا واشتباه را طلب میکند چراکه دنیای انسانی بیش از دنیا ی وحش خطرناک است با وجود آتشهائی که خود بر افروخته ایم در دستگاهای مختلف با نفت وگاز وبنزین یابا برق یا هزار ویک وسیله خانمانسوز دیگر که درجنگ برای انهدام نسل انسانی باسم جنگ کشورها وشاید در باطن کم کردن جمعیت دنیا به نفع جامعه ی ثروتمند تر وبرتر از آن سود میبریم وحال اینکه در خانه وزندگی کوچک خود مجزا ازهمه ی این سیاستهای دنیا ما, بخود وبیش از هرکس به شجاعت ودلیری خود برای پیشرفت نیازمندیم وهیچ نیازی به ترس های بیهوده وتخریب کننده ی اعتماد بنفس خود نداریم اما متاسفانه بارها این راعنوان کرده ام که در برخی موارد فرهنگ غلط ما ونااگاهی درست ما از انجام برخی کارها وگفتن بعضی چیزها بیکدیگر نه تنها , تخریب ما رادر زندگی وجامعه باعث شده است که همچنان بدون ایکه سعی در تغییر برخی رفتارها واعمال ها داشته باشیم هنوز مههنوز نسل به نسل آنرا به نسل بعدی ارجاع کرده وببخشیم واشتباه درپی اشتباه , غلط در غلط ,وبطور مدوام با یکد یگر با تحقیر ها وسرکوفتهائی که "گاه نامش را حتی پند" نیز گذاشته ایم, دست میزنیم و هرگز تصور اینکه چگونه کسی را در عالم تنهائی او باخودش درگیر میکنیم را نکرده و نمیکنیم وباعث چه اندوه وچه اثرات مخربی دراو میشویم را هرگز نمیفهمیم .در کتب روانشناسی از این مطلب بسیار یاد شده است که " کودک درون ما تا سالهای کهولت نیز کودکی در درون ماست " هنوز یک پیرمرد وپیر زن میتواند از سوسکی بترسد که یکدفعه از نجره اتاق بدورن رختخواب اوآمد هنوز هم یک زن ومرد 40 ساله و60ساله میتواند ازاینکه درخانه تنها باشد احساس ناامنی کند وبا خرافات جن وپری هزارتا صلوات بخواند تا به حمام برود هنوز هم مادری هست که وقتی کودکی نه حتی به عمد, لیوانی از دستش می افتد فریاد بزند چرامواظب نیستی بی عرضه! ..بجای اینکه بگوید عزیزم از جایت تکان نخور , عیبی ندارد که شکست توکه عمدا اینکار را نکردی ,همانجا بمان که شیشه به پایت فرونرود , تامن بیام ترا بلند کنم واینطرف بیاورم وجارو کنم .اما ما به اینکه تحقیر کنیم , دعوا کنیم, سرزنش کنیم با پندهای گاه نابجا ویا روشن نکردن دلیلهای این پند باعث شویم که شخصی « کودک درون خود» را همواره در ترس نگاه داشته از اینکه در 50 سالگی هم لیوانی شکست ,دلش بترکد« نه شاید بخاطراز دست دادن وشکسته شدن لیوان کریستال وبُلوری سرویس عروسی »! که بخاطر شوکی که صدای لیوان در کودکی ایجاد کرده بود وفریاد مادر بدنبال آن! وآنگاه میپرسیم چرا باید فرزند من ازهمه چیز بترسد! .من خود از هیچ حیوان وحشره ای وحشت ندارم واین را به فرزند خود نیز منتقل نکرده و نمیکنم ,بسیار مواقع در کودکی دخترم, خود راصدا کرده ام تا مارمولک وقورباعه ی سبز و کوچکی را باون نشان بدهم وحتی به تمجید زیبائی جسم ورنگ وحالت این زنده ی کوچک نیز نشسته ام با گفتن :ببین چه کوچولوئه ,انگشتای دست وپاشو ببین , مامانی این مارمولک این حیوون .. این... به آدما هیچکاری نداره, نه نیش میزنه, نه هیچی واگه بهش کار نداشته باشی بهت کار نداره ,تازه اونه که ازمامیترسه! خودت قدمارو ببین قدرت مارو ببین !قدوقواره اینو هم ببین پس ترس نداره!اینارو خدا آورده که هرکدوم یه کاری تو دنیا بکنن .ولی حال اگرمن بادیدن هرچیزی از جاپریده فریاد میزدم:وای داره میاد طرفم !مسلم است که همین عکس العمل رادر فردای دخترم نیز شاهد میشدم .اینکه حوادثی نیز باعث ترس ما شوند امری طبیعی ست.
_____ ازمجموعه آثار شاملو ______
(دفتر دوم=همچون کوچه ای بی انتها)
هرکسی بهتر از هیچ کسه
تواین گرگ ومیش بی حاصل
حتا مارا...
که وحشتشو روی زمین می پیچونه
و می غلطونه
بّه از هیچکیه !...
تو این سرزمین غمزده (*شاملو)
______ازمجموعه آثار شاملو ______
همانطور که گفتم آتش را تا نشناسی از طعم داغی آن بی خبری وازداغی وسوزش تا نسوخته باشی هیچ ,نمیدانی که چرا همه کس ازآن پرهیز میکنند.برای مثال پسر من به لطف سبک ایرانی وقتی دور هم روی زمین نشسته ایم برای لطف به میهمان چای رادرست وسط اتاق یا روی زمین یا روی میز میگذارند یا درجلوی پای هر مهمانی یک چای داغ قرار داردبا حضور طفلی که ناآشنا با تجربه ی سوختن است وحتی شاید باو تذکر داده باشید که این چائی هاداغ است مراقب باش دست وپایت به آن نخورد یا تا همه چای نخورده انددر کنا من بشین که نسوزی اما با تمام این سفارش ها در لحظه ای غفلت که همیشه هم همین یک لحظه غفلت کار دست آدمی میدهد, بچه از بازیگوشی بلند شده وبیکباره به شوقی کودکانه دوید وچای واقعا داغ وجوشیده بروی پای او ریخت. بماند که چه بساطی داشتیم !سوزش وزخم پای او وزخم سوزان دل من وسرزنش درونی خودمن بکنار! ...اثرآن وقتی معلوم شدکه پسرم همراه مدرسه برای گردش علمی دز زمستان برفی به جنگل برده شد و همه ی شاگردان موقع صرف غذا, قرارشد چوبی برداشته سوسیس خودرا بروی ان نسب کرده در زمستان سرد جنگل دور آتش جمع شده هم آوازی دسته جمعی بخوانند هم غذا را بدست خود کباب کنندودرمیان آنهمه پسر من چوبی به بلندی در یک متر ونیم برداشته سوسیس را به سرآن چسبانده ودر فاصله ای یکمتر ونیمی دورازآتش ودوستان ایستاد تادورادور ناظر کباب شدن سوسیس خود باشد ...معلم او باتعجب پرسیده بودچراانقدر چوب خودت رابلند گرفتی که گفت ازآتش وسوختن میترسم فردامعلم مرا صدا کرده خیال کرده بود شاید درخانه ما عملی انجام میدهیم که تااین حدوحشت آتش دردل کودک ما مانده است ومن گفتم علت سوختگی درزمان طفولیت بوده واو چون مدتی طولانی تا خوب شدن پا ناراحتی میکشید دیگر همیشه ترس از آتش را باخود داشتهواگرچه امروز اودیگر از آتش نمیترسد اما مسلم است که دربرابرآتش همیشه فردی محتاط ترازدیگران باشدچون بقول معروف از ریسمان سیاه وسفید میترسد چون روزی نیش مار خورده است .
_____شاملو = شعری در زبان ساده وعامیانه _____
(دفتر دوم=همچون کوچه ای بی انتها)
« بزرگتر که شدم:»
خیلی وخ پیش ازاینا بود
من , حالا بگی نگی ,
رویام یادم رفته
اما اون وقتا,
رویام درست اونجا بود,
جلو روم
مثه پنجه ی آفتاب برق میزد .
بعد , اون دیفاره , رفت بالا
خورد.. خورد... رفت بالا
میون منو رویام...رفت بالا
اونم با چه آسه کاری!
خورده خورده..
آسه آسه رفت بالا وُ
...روشنی خوابمو ,
تاریک کردوُ رویامو پنهون کرد.
بالا رفت تا رسید به آسمون,
آخ! امان از این دیفار!
همه جا سایه س, خودمم که سیاه!
تو سایه لمیدم,پیش روم , بالا سرم
دیگه روشنیِ رویام نیس
ج یه دیوار کتو کلفت , هیچی نیس
جز سایه هیچی نیس
دسای من , دسای سیای من
(اونا ازتوُ دیفار, رد ,میشن)
(اونا رویای منو پیدا میکنن)
کومکم کنین , این شبا رو بتارئونم
دخل این , سیاهیا رو, در بیارم
این سایه رو درب وداغون کنم
تا ازش هزارون
پرَه آفتاب در آرم:
هزار گردباد, از خورشید ورویا
_____ ازمجموعه آثار شاملو _____
دراین شعر" شاملو"در زبان ساده و کودکانه, تخیل ورویا, بخوبی شکل گرفته است ودنیای کودکانه بنوعی روشن ,معنا شده است اما در زندگی کودکانِ ما ,خانواده والدین جای درک اینگونهاحساسات رویائی تخیلات وترس هاباآن مقابله بمثل کرده ی به سرزنش وتهدید رو میآورندوچنانچه تجارب اتفاقی بنوعی تجربه کودک شود باز بگونه ای دیگر درک نشده ونا بسامان درفکر کودک باقی مانده وهیچ آرامش خیال وامنیت ذهنی وفکری ازجانب خانواده به کودک داده نمیشود تا آرام گرفته وبداند که اشتباه تصور میکند یا همیشه راهی بری غلبه بر ترس ها نیز هست وترس میتواند از بین نیز برود.اینگونه تجارب اتفاقی اگرچه عمدی نیست ولی بازهم رفتارهای متقابل والدین در برابر اینگونه ترس ها, درادامه ترس نیز بسیار موثر خوهد بود من بارها ازاو خواستم با چوبی بلندتر ازچوب کبریت بمن کمک کند وبا نظارت خود شمع را برایم روشن کند ولی مواظب باشد دستش بآن نزدیک نشود درکناراین وقتی فرزند خود را نزد روانشناس میبریم ومیگوئیم او هیچوقت درتارکی شب حاضر نیست بخوابد وبدون روشن بودن چراغ حتی به اتاق خواب خودش نمیرود جواب ساده ی او انسان راغافلگیر میکند :خوب برایش چراغ روشن کنید!مگر چه اشکالی داردکه یک چراغ در اتاق اوهمه ی شب روشن باشد همچنین چراغ دستشوئی وتوالت که او بدون نیاز به شما درشب راه رفته وخودش به انجام کارهایش برسد وبعد از حل اولین مسدله یعنی تاریکی آنگاه شروع میکند به حل اینکه ریشه ی ترس که کجاست میپردازد که نمونه ی بسیاری از اینها کهنه تنها بی باکی را برای شخص داستان قصه ها میکندبلکه اورا زندگی را هم انداخته است در دوسه مورد یاد شده گفتم.اماانسانها درسالهای متمادی همچنان به این ترساندن و, ترس دادن , وسرزنشها کردن وپنددادن ها دست که بر نداشته ایم هیچ حتیبا گذر زمان دوباره تاحدودی به ان بازگشته ایم که دیگر هیچ کجای دنیا نیز علمیت ندارد. ما ازجن وپری هائی سُم دار وچه میدانم شاخدار ,وحشت عمری را بدل راه میدهیم که حتی یکباردر طول عمر خود «افتخار» دیدن یکی از آنها را هم پیدا نمیکنیم درصورتی که همین «آدمی بدون شاخ ودم وسِم »روزانه زندگیمان را براحتی تلخ و تباه میکنند و وحشتی از آنها نداریم چون در لباس آدمی هستندودر کفش «سم دار» بودن و نبودن آنها را نیز نمیبینیم که چه شیاطین چه جن وپری میتواند درنهاد همین آدمی ریشه ای بزرگ داشته باشد وباو بی باکی ازار دیگر آدمیان را بدهد وبما ترس شب نخوابیدن از جن وپری ندیده وفقط قصه ی شنیده از آنرا و بگذاریم انسان بلای جان ما شود یاد دخهنده ی ترس بما باشد وحتی شوکهای عمیق عصبی بما بدهد که تا عمری باعث برما باقی بماند یا با یک « پخ » گفتن بی موقع ونسنجیده باعث سکته ی ما بشود که هرچقدر هم «پسر شجاع »باشیم , بی خبر که باشد ودرموقعی که انتظار آنرا نداریم یک متر ازجا بپریم , و یا به شوخی های احمقانه وابلهانه, زنگ تلفن خانه ی دوست را بزنیم وشوخی بیموردو نامناسبی بکنیم که باعث دلهره یا ترس یا نگرانی بیمورد او شود وبعد هم بخنیدم وبگوئیم:باور کردی بابا شوخی کردم!..درآنوقتی که ماهنوز از جن وپری وحشت میکنیم!!! بی باکی را باید دید در کجا میتوان جان بخشید بهرحال نه درجائی که « ترس » ریشه ی فر هنگی دارد نه درجائی که « ترساندن» ادب کردن فرزندان است امثال:_نخوابی لولو میاد میبرتت یا میخوردت .؟نخوابی میدمت به یه مامان دیگه که بداخلاق باشه دعوات کنه,؟_ من خوابیدم اگه شلوغ کنی با شلاق میام سراغت !_یه بار دیگه بی احتیاطی کنی چیزی بشکنی من میدونم باتو, بی عرضه! _دفعه بعد نمره ات این باشه ,انقدر بایداز روی اون بنویسی تادیگه تا عمرداری یادت نره !وازسوئی دیگر "معلمی که نماینده ی ادب وتربیت است!!؟ " چه میکندو بارفتارهائی به اینگونه جای تشویق همدلی وراهنمائی,تهدید وتنبیه رامجازواثر گذار میداند" ومیگوید: درس نخوندی حالا میزارم یه لنگه پاانقدرگوشه کلاس واستی تا یاد بگیری و درس بخونی.یا, امشب که رفتی خونه یه دفتر این جمله رو مینویسی میاری )بدون توجه به درسهای کلاسهای دیگر ومشق های که درهمین امشب اومی بایست انجام دهد وتافردا معلم دیگری همین که امروز اوبااین شاگر کرد بااو تکرار نکندواین خود نماینده ی بی توجهی,بی ملاحظیگی و بیفکری معلمی دربرابر شادگردان یک مدرسه است که همینقدر کارخودش راه بیافتدذ کافیست اما مگر ساعات شب چقدر وچند ساعت است که,انبوه مشق ودروس رابرگُرده ی شاگردان درایران میریزندوتوقع هرکلاس وهرمعلم تحویل دادن درس اودرهمان کلاس اواز شاگرداست درصورتی که یک شاگرد چندین وچند درس را همزمان در فردا می بایست تحویل بدهد درسی که دیروز داده شد هم خوانده هم نوشته وهم درفردااگراورا صدا کردند پاسخ داده شود این همه بی برنامه گی جامعه آموزش وپرورش راهم نشان میدهد ووارد نبودن معلمین به نحوه ی کار شاگردان وناهماهنگی با نظام مدرسه ودیگر معلمین در کلاسهای دیگر حال آیا نمیبایست چنین معلمی خود نیز تنبیه شود که بابی توجهی کامل شاگردی ر به تنبیه حساب نشده ای دچار میکند که فرداهم برای او مشکل دیگریدرست میکند؟ درکنار آن هم تعطیلات درعیدهاست که انقدر تمام کودکان راتحت فشار نوشتن همه ی کتابها میگذارندکه طفل معصوم,نیمی ازتعطیلات ر فقط به نوشتن دوباره ودوباره ی خوانده هابپردازد که یادش نرود ومدام که داد ودادوهوار خانواده را بشنوند که مشق های عیدرا نوشتی درصورتی که تعظیلات درهمه ی دنیا یعنی تعظیلات وفاررغع شدن از مشغله های روزانه واستراحت چیزی که درایران اصلا معناومفهوم آن درک نشده ومرخصی میگیرند که به بدبختیهای دیگر برسندوجزای آنکه گرفتاری این است وتنبیه آن که برو اما بدون حقوق برو و دوران مرخصی هم میبایست باهزارویک مشکلی سر کنند که بازتاب همان دوران کاروتحصیل و...غیره است ووقتی از دبستان تا درون جامعه اداری بیشترین چیزهای که باید بروی اساس و پایه ای باشد به گونه ای آزار دهنده وبمانند تنبیه کردن کسی ست ,دیگر باید گفت چه درکلاس چه درجامعه اینگونه برخوردها از معلم واستاد ومدیر ورئیس درهرمقام ومرتبه وسنی تنها یک معنی دارد "این ": یعنی آزار دادن! نه یاددادن ! نه با هدف به نتیجه رسیدن وبهره ای مناسب ازموقعیت بردن وبه جائی مثبت وهدفی مثبت رسیدن , چراکه تنبیه شاگردی باشد یا فرزندی یا درشرایط مختلف درهرکجا, کارمندی و...درموقع خطانیز تنهازمانی موثر است که راه درست آن عملی شود نه اینکه با تهدید وخشم ولج معلم یاهر فرددیگری همراه باشدواگرواقعاهدف آموزش است چرااینگونه راههارامجاب میدانیم ؟اگر براستی خصومت شخصی درکار نیست هدف هم براستی یاد دادن یا فهماندن مطلبی ست که بگوئیم اشتباه کرده ای پس جبران کن اینگونه راهش نیست وباید گفت اگر برخود اوچنین میکردند چه حالی داشت کمااینکه حضرت علی ( ع) نیز میفرمایند:" آنچه که برخود نمیپسندی ,بردیگران نیز مپسند"!!درواقع ترس دادن به دیگریویا تهدید وتنبیه بی خردانه وبدون منطق ,ازخود ما ,خشم ما ,تحقیرویا سرزنش ما, وهمچنین بیهوده بودن از بسیاری از ترسها در دنیا ی ناشناخته ای که منو شما, به کوچکتر می بایست نشان داده وبجای اینهمه اشتباه درعمل ورفتاروگفتار "امنیت خاطر"اورا جلب کنیم که هستند و, وجود دارند همه ی چیزهای ترسناک ودردناک ورنج آور,اما "شرط عقل",« احتیاط»است درجای آن چه کرده ایم به روزانه خوددرطول روزنگاه کنیدورفتارها وجوابهای خود ورفتارهای اطرافیان وجوابهای ایشان همه ی مطلب دستتان خواهد آمدکه ما دررفتار گفتار کردار مداوم آزار یکدیگریم وکمتر مهر ومحبت وامنیت خاطری درهم ایجاد میکنیم کمتر بیادمان میماند به عزیزی بگوئیم ونشان دهیم که اورا دوستت میداریم. ولی درجای آن بااین گونه ترسها دادن ها وتحقیر وتنبیه ها براستی ما چگونه میتوانیم روزی وجودی مستقل بوده و عاری از تمامی وابستگی ها ی خود مسئولیت زندگی وگاه حتی تنهائی های اجباری وغیر اختیاری و سختی های زندگی ومردمان شرور رابعهده گرفته وباهمه ی اینها خودرا سازگار کنیم ودر زندگی خود, روزگاری را,بدون حامیان همیشگی ,چون پدر ومادر وخانواده سر کنیم؟ چه کسی درآن زمان میخواهد بفکر ما باشد وقتی خانواده ازاول اشتباه کردچه انتظاری ازغریبه ها میتوانیم داشته باشیم که مارا بگونه ای صحیح حمایت کنند واصلا چرامی بایست , نیاز به حمایت دیگران داشته باشیم,آنهم وقتی هریک ازما به تنهائی میتوانیم سازنده ی دنیائی برای خود وخانواده خود باشیم به شکل و گونه ای که الگوی دیگران نیز قرار بگیریم.
● *نخستین دروازه بی باکی ، تهی شدن از دلبستگی هاست . ارد بزرگ●
ما همینقدر نیاز به بی باکی وشجاعت داریم که در دنیای خود گلیم خود را از آب بیرون بکشیم ولازمه ی آن هشیاری ودانائی ودانش ماست واینکه چگونه دراین برهوت بی انتها که که هرگز سر وته آن بر ما آشکار نشد خودرا به پیش برده رشد وترقی کنیم وبه باورهای خود شکلی از حقیقت داده رویاهای خودرا واقعیت کنیم .ما چون نگهبان می بایست وجود خویش را از تمامی خطرات زیستن در امان بداریم که همانا زیستن در دنیای کنونی مجزا از بلاهای طبیعی بسیار خطراتی را در پیش روی داریم که بارها در فرگردها نیز عنوان شد که ساخته ی دست همین بشری ست که نیازمند تمام ی قدرتها برای زیستنی در ارامش رفاه وامنیت است وبی باکی وجسارت برداشتن گامهائی بسوی جلو یکی دیگر داز اقدامات رشد انسانیست ودراین میان چگونگی بی باکی ما نیز شرطی شده است که این شهامت نیست که با دست خود زندگی خود را برباد داده وبه باز سازی ان پس ار نابودی نشسته ومعنی هر آباید درستی ویرانی را طلب مبکند را به مغلطه بکار بگیریم کخه جبران خط کنیم چرا مه نیآمده ایم ویرانه ساز باشیم که آمده ایم آنچه ساخته وآماده در زندگی بوجود ما به دنیای ما به طبیعت ما وزندگی داده شده است بهتر سازی نیم برای بهزیستی وخوب زیستنی و پیشرفتی وداشتن امکاناتی بهتر درنتیجه اینکه من بروی برج سبزی بایستم ودستهایم را گشوده داشته بگویم من نمیترسم شهامت نیست که حماقتی بچه گانه است شهامت در برداشتن گامهاویست در زندگی که به شکل مثبت مارا بسوی هدفهائی رهنمون شود که از پیش میدانیم باید آنرا برای بهبود زندگی خویش امتحان کرده رفتن وریسک آنرا هم بپزیریم ودرعین جال بارها گفتم ریسک ومیگویم ریسک هم گونه های متفاوت دارد کهگاهی ریسکس حماقتی از روی ماجراجوئی ست گاه بلند پروازی های خیالی گاه بلند پروزای های مثبتی برای رسیدن به قله های زیستنی موفق وانتخاب تمامی اینها نیازمند مغز وفکر واندیشه ودانشی ست که بداند اگرد رفت امکان ایستادن امکان شکست امکان بازگشت امکان حتی نابودی نیز هست اما شجاعت ودل وبی باکی آنراداشته باشدکه هرچه شددوباره ساززندگی خود باشد مثبت اندیشی درهرگام زندگی اگربرای بهتر شدن باشد خطا نمیتواند باشداما زمانی که به محدود کردن خود دیگران دست بزنیم ,همواره برای آخر رسیدن به انتهای یک یا چند تلاش والا, ویا حتی فکر به تلاشها نیز, با ز به دلهره به آن مینگریم و"سست شدن پا یعنی شکست" , چراکه در محدوده ومحدودیت هائی برای خودودیکری مرز یا مرزهائی رانهاده ایم که گذرازآنرا بر خودودیگری ممنوع کرده ایم ودلیل و چرای این عمل ممکن است به هزار دلیلی باشد که یکی از انها "درک درست نداشتن از درست زندگی کردن "است, درک نکردن قوانین دنیائی ست که با آن آشنانیستیم وگذاشتن ازمرزهائی ست که فقط آدمی آنرا برای خودساخته است وبرای دیگری وبازوچنین مرزهاوممنوعیت هائی نیز باز ساخته وپرداخته ی خود انسانهاست . دراینجاست که مامحدود میشویم,ما برای رفتن به شک میافتیم و به ترس فکر میکنیم ومسلما "ترس از عواقب کاروترسی "که «شجاعت و بی باکیِ رفتن وآزمودن وخطا کردن » را ازما بگیرد ,"یعنی تضمین شکست".چون تاجائی که باخود بگوئی وبگویند که:« تو موفق میشوی برو امتحان کن آزمایش کن سنگی ست می اندازی اگر چیزی هم از دست رفت رفت درعوض تجر به ایست» تا دراین مقطع دراین مکان دراین جایگاه وباافکاری مثبت هستیم هیچ چیز جلودار رفتن وآموزش دادن خود به باور موفقیت نمیتواند باشد وبرعکس چنانچه واژه ی منفی نه , نکن , نمیشود ,خطاست چه دردرون ماچه درپیرامون ماازسوی دیگری تکرار شوم تلاش مضاعف ما به ضعف درونی وناخود آگاه ما تسلیم میگرددوباور میکندکه من نمیتوانم شایددرونم راست میگوید شاید اطرافیانم حق دارند واین شاید های تردیدبرانگیز بی شک هرچه کار محکم نیز شده باشد هرچه ساختار قوی نیز پایه ریزی شده باشد به شکست خواهد انجامید ماآن هستیم که خودباور داریم که "هستیم " و ما نیز"همان" میشویم که خودباورداریم باید باشیم وباید بشویم درنتیجه یک بی باکی مهم برای زیستن در درستی و در راه مثبت حاکم شدن ما بر افکار منفی چه از سوی خود چه از سوی دیگران است مانیازمند شجاعت درونی خود هستیم.
ــــــــــ *خیام ــــــــــ
دهقان قضا بسی چو ماکِشت و درود
غم خوردن بیهوده نمی دارد سود
پُر کن قدح مّی به کفم زود به زود
تا بازخورم که بودنی ها همه بود.
ــــــــــ *خیام ـــــــــ
● *بی باکی گله ، ناشی از چوپان بیدار است.ارد بزرگ
*بی باک به آرمان خویش می اندیشد آرمان هویدا او را رویین تن می سازد.ارد بزرگ
*اسطوره ها بی باکند ، آنها خوی برتر خویش را به آیندگان هدیه می دهند .ارد بزرگ
*تنها بی باکی ارزشمند است که ریشه در پاکی و سرشت نیک آدمی دارد.ارد بزرگ
*بزرگترین فر و داشته بی باکان روزگار ، دلهایست که به آنها امید بسته اند.ارد بزرگ
●پایان فرگرد بی باکی ●به قلم فرزانه شیدا●
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *طبیعت*
وقت سحر است , خیز ای طُرفه پسر
پرباده ی لعل کن , بلورین ساغر
کاین یک دَم عاریت دراین کنُج فنا
بسیار بجویی ونیابی دیگر *خیام
● بعُد سوم آرمان نامه ُارد بزرگ●
●فرگرد طبـیـعت ●
_______ « سبز » ________
برگی بودم لطافت آبهای روان
که ریشه هایم را طراوت بخشید
در گذار زندگی ثابتم, شاید ,
در ساقه ی وجود با عشق
روئیده ام شاید گلهای سفیدی ازمحبت
خمیده ام ,شاید,
در بادهای شبانه ی تنهائی
رازها گفته ام شاید با پروانه های عاشق
اما برگی بوده ام
با گلهای سفید محبت در گلزار زندگی
که اگرچه روزی خواهد پژمرد
اما زندگی را « سبز» زندگی کرد با عشق
____ فرزانه شیدا ____
زندگی آدمی درطبیعتی شکل گرفته است در زیباترین خلقت خداوند این که هرچه به زمین وآسمان وهرکجای آن که بنگریم دیده از آن سیر نمیشود واز زیبائی ها ولطافت وظرافت آن نیزهیچگونه ایرادی نمیشود گرفت . با اینوصف در خلقت خداوندی درهر آنچه آفریده است هرچه بیشتر دقیق شویم بیشتر به شگفتی فروخواهیم رفت وهمانگونه که در فرگردهای پیشین نیز از آن سخن گفته ایم قدرت خداوندی را جای هیچگونه تردیدی باقی نمانده است تا انسان در خود اندیشه کند که خداوندگار این عظمت بزرگ تا چه حد ودر چه اندازه ای میتواند بزرگ وقدرتمند باشد که این عظمت الهی براستی به هر سو که بنگریم از خود وعظمت خویش نمونه ای برجای نهاده است که دقت در هریک عمری را طلب میکند تا به ماهیت دورن هریک وچون .چراهای وجودی هرچیز پی ببریم گاه احساس میکنم تکرار مطالب بیش ازحد شده باشد ولی درنمونه ی فرگردها بارها براین مطلب نیز اشاره کرده ام که در عظمت هستی ودلیل بودن ما .سوال اگرچه بسیار است اما بسیار پاسخ هائی نیز داشته و میدانیم که جواب چیست ,آنهم در زمانی که هنوز در جستجو بسر می بریم تا دریابیم به کجا آمده چه باید کرده وسرانجام به کجا میرویم . از طبیعت وزندگی باید لذت برد .از طبیعت وزندگی باید آموخت.از طبیعت وزندگی باید به ریشه ها وساختارها رسید.از طبیعت وزندگی باید موشکافانه گذر کرد ودقت عمل بکار برد ونگاه دیده ونگاه دل را رشد معنوی وذهنی داد.از طبیعت وزندگی بایدبه سهم خویش استفاده کرد از طبیعت وزندگی باید نگهداری کرد.از طبیعت وزندگی باید یه رمز شادی وغم نیز پی برد وبا آن بگونه ی همه ی مجودات دیگر زندگی کرد بااین دانائی که ما عاقلیم وبیشترین موجودات زمین ودنیا بر اساس ذات ونهان وغریبزه زندگی میکنن دوما افزوده بر این قدرت اندیشه وفکر را نیز توان پرورش داریم وباز دوباره تکرار میکنم ازهمه ی آنچه هست واز طبیعت وزندگی باید«لذت » برد وشادمانه زیست
___*خیام* ___
ایّام زمانه از کسی دارد ننگ
کاو درغم ایام نشیند دلتنگ
مّی خور تودر آبگینه با ناله ی چنگ
زان پیش که آبگینه آید برسنگ
___*خیام* ___
●
__ ...همه جا بودم وُ هر جا به یه حالی! ___
از دل جنگل سبزی ،
تا رسیدنی به دریا
از بیابون تا به صـحرا
تا رسیدن ،
توی کوچه های شهری...
تک و تنها !
همه جا بودم وُ . . .
هر جا به یه حالی . . . !
از دل جنگل سبزی تا رسیدنی
به دریا , از بیابون تا به صـحرا
تا رسیدن ، توی کوچه های شهری
...تک و تنها !
در گذر از همه جایی..
.هـمه ی جاهای دنیا
زیر سایه ی درختی...
بی هدف نشسته بر جا !
گاهی هم بالای ابرا !
گاهی توی جنگلایی . . .
روی کوهها
...
گاهی روی دوش خورشید...
در غروبی توی رویا!
گاهی رو بال پرنده...
گاهی توُ صدای پرواز
گاهی بر دامن رودی...
که کشیده شد ، روی خاکای نمناک
بعضی وقتا روی ساقه ی چمن ها
گاهی وقتا ، مثه سنگهای روی خاک
همه جا بودم وُ . . . هر لحظه تُو حالی !
...
گاهی خندون ,گاهی گریون
گاهی مثل ِ قطره های ریز بارون
گاهی مثل پر ، روُ گودال ِ پُر از آب
گاهی مثل دل گنجیشک...
که پریده از صدایی ! . . .
یا مثه یه بچه ای که ،
با صدا پریده از خواب !
همه جا بودم و هر لحظه به حالی !
...
گاهی شبها روی انگشتای پَردار ِ ستاره
یا مثه "مِه" توی اَبرایی که ،
خالی از غباره
گاهی توی ذره های
نقره ای دل ِ مهتاب
یا به همراهی شبنم ، روی گُلها
که هنوز ندیده آفتاب
گاهی مثل دل ِ آهو ...
که یه پاش اسیر دامه !
گاهی هم مثه یه لرزش....
که توُ گریه ی صدامه
همه جا بودم و
هر جا به یه حالی . . . !
...
گاهی دیدم توی دُنیام ....
نه یه جنگل ، نه یه دریاست
نه یه کوهه . . . نه یه خورشید
نه یه آسمون که حتی ،
بشه از میون ابراش
یه شب مهتابی رو دید !
...
نه درختی
واسه رفع خستگی هام میشه پیدا . . .
نه پرنده ای که با پرهای رویا
بشه همراهش سفر کرد وُ
رسید بالای ابرا !
... آره دیدم گاهی دنیام ، توی رویا هم
زمین و آسمونش ، پُر ِ ابره
یا مثه بارون ِ پاییز ،
که میباره پشت هم ، قطره های ریز
مثه چشم من ، فقط خیسه و نمناک
بوی پاییزه وُ بوی خیسی خاک!
... دل منهم مثه اون آهو که افتاده به دامه
با همون لرزش تلخی ، که با گریه توُ صدامه
مثـه قلب ِ بچه گنجیشک...
که پریده روی شاخه از صدایی
یا مثه بچه ای که , پریده از خواب
...
یه دل طپندس وُ یک دل بی تاب !
یه دل طپندس وُ یک دل بی تاب !!
....
نمیدونم! دل ِ شاعرم گرفته
یا که از دست دلم ، صبره که رفته
ولی دنیام با هر اون چیزی که داره
یا هر اون چیز که نداره ! . . .
مثه دنیای همه یه روز بهاره
گاهی پاییزه و بارونی میباره
...
گاهی دل یک دل آروم و صبوره
گاهی هم یه خسته دل ، یه بیقراره !
...
ولی اما توی دنیام ، من به هر حالی که بودم
یا به هر جایی که رفتم
یا به هرجایی که بودم
همه چی دیدم و هر چی بود کشیدم . . .
...
همه جور آدمو دیدم !
و به هر جا که رسیدم
همه جور بودم و . . .هر لحظه به حالی
همه جا بودم و . . . هر جا به یه حالی
همه جا رفتم و . . . هر لحظه به حالی !...
___ فرزانه شیدا___
واین مشخص وواضح است که هستی وطبیعت الگوی منظم وتدبیر شدته ایست که در پیش روی ودرمقابل چشم آدمی قرار دارد وما هنوز بدنبال دلیل وعلت سرگردانیم براستی بدنبال چه هستیم وچه را میخواهیم بدانیم اگرچه نیاز انسان به بازگشائی فلسفه زندگی نیازیست که ازدرون او برخاسته تا خود را دریابد اما مگر چقدر می بایست الگو جمع کنیم تا دوروزه ی زندگی را آنگونه زندگی کنیم که می بایست زندگی کنیم؟ طبیعتی که در اوج ودر قعر خود هر آنچه را جای داده است پاسخگوی تمامی سوالاتیست که مداوم از خود میپرسیم .
___ لحظه ی خط خوردن:___
صبح است ... صبحی سرد
ومن ،خیره در پنجره ی صبح!
....
بیرون درمیان ِ
خانه های سفید ،سرخ ، قهوه ای
در سبزینه رنگهای ،
آخرین روزهای تابستان
در پرش
پروازهای مرغهای دریائی
گذرپرنده های مهاجر...
گنجیشکک های تازه بال گرفته،
در صدای آرام نسیم ِ سرد
که آهسته ،ترانه ی "بودن" را
زمزمه میکند
و.... خورشید اما، ... هـنوز
به پنجره ام ،نرسیده است
وسردی صبح دربطن تن
لرزش زندگی را،
به جانم می بخشد....
واندیشه ها...آه اندیشه هائی که
درسکوت ملموس ِخانه ،
زمزمه ی صبح را،
برباد میدهد!!...
آرامم؟ ...یا...در التهابِ همیشگی ِ
چگونه زیستن !
سردرگم؟!....پریشانم؟
یا در بُن اندیشه ی خویش ،
...بی تفاوت!..نمیدانم...!
هرچه هست...بخواهم یا نخواهم
صبح زندگی ستوآغازها...!
بی هیچ تآملی...باید بود!
تا لحظه ی خط خوردن!
سه شنبه 17 شهریور 1388 -۸ سپتامبر۲۰۰۹
ــــــ سروده ی: فرزانه شیداــــــ
در فرگرد های پیشین نیز اشاره کردم که جابجائی اندکی از آنچه در طبیعت وجود دارد میتواند زنجیره غذائی طبیعت وچرخه زندگی را به شکل بزرگی برهم زده وآدمی اگر بخواهد همینگونه به امید ساختن به اساس وساختار اولیه طبیعت دست برده با درست کردن چیزی هزار دیگری را خراب کند روزی نیز خواهد رسید که انسان همانگونه که در فیلمهای تخیلی عصر جدید ,بدان اشاره شد مجبورباشد با ماسک اکسیژن بر صورت وکپسول اکسیژن بر پشت تنفس کند واز هوای ساده وپاک خبری نباشد ویا بجای اتومبیل امروزی جلوی درخانه اش سوار صفینه ی فضائی کوچک خود شده ازاین محل بدان محل وازخانه به سر کار برود وهمانگونه که کارتون :(عصر هجر) نیز ترقی یافته به (کارتون عصر جدید ) در امروز مبدل شد وازروی تمامی این ساخته های فکری نویسنده ای در رویاها ئی وتخیلی (چون کتاب :هشتاد روز دور دنیا که از آن آن دانشمندان بفکر ساختن وسایل ترابری ومسافرتی شدند که انسان بتواند در عرض مدتی کوتاه از جائی به جای دیگر بروند چون قطار و هواپیما) بسیاری دیگر از کشفیات دنیا , از همین تخیل آدمی به بیرون تراوش کرده ودرفکر اندیشمندو کاشفی اختراع شده که دراین فکر فرو میرفت که برای مثال آیا میتوان یزی ساخت که بسرعت باد حرکت کند وآدمی با ان قادر باشد سفری طولانی را در مدت کوتاه طی کند یا خیر ونتیجه وهماپیمای پره ای آنروز جمبو جت سالهای بعد و...و بسیار کشفیات واختراعات دیگر که همه در شکل اولیه تصور وتخیل ورویائی بوده که به مرحله ی عمل درآمده وامروزه بعنوان چیزی ضروری برای ما روزانه مورد استفاده قرار میگیرد چون مترو برای حمل ونقل داخل شهری از کار بخانه وبرعکس با سرعتی بیشتراز تاکسی واتوبوس در ترافیک ودود وشلوغی کمتر از راههای زیر زمینی .واین همان آرزوهای آدمیست در خیال ورویائی که بدنبال بهتر بودن وبهتر زندگی کردن میگشته وبه نتیجه ای مثبت رسیده وخدا داند اندیشمندِ کاشف ومخترع, چقدر بااین تخیل ورویا در ذهن بازی کرده و به فکر فرورفته تا توانسته است چیزی را برای بشریت بسازد تا رویای خیالی ما را نیز به حقیقتی مبدل کند.
___ عاشقانه از رویا ___
دل خزیده به کنج خلوت شعر
روحم از رنج زندگی سرشار
آبی روح من دراین لحظه
گشته خالی ز بازی پندار!
چون فرشته میان آبی عشق
(دل*)به پرواز خود چه شادان شد
بازهم شکسته ام اورا...
بازهم به غم پریشان شد!!!
(آرزو *)را دگر نمی یابم...
هرچه در سینه در پی اش بودم
قطره قطره به اشک دل شد آب
آن دلی را که همرهش بودم!
...
آه ای لحظه های نومیدی
تاکجا همرهم روان بودی؟!
تاکجای مصیبت این دل
کُنج این سینه ام نهان بودی؟!
...
بس کن ای آه ِ(حسرت واندوه)
تا کجا می بری مرا؟! تا غم؟!
منکه در اوج غم اسیر توام
بیقرار وشکسته ودرهم!
...
اخم ابرو نمیشود چون باز...
گریه دنبال چاره میگردد!
قطره قطره میان حسرت وآه
قلب افسرده پاره میگردد!
...
آتش دل مگر نمی بینی
گشته سوزان دلم ز آتش ها
خسته ام از، گذشتن از خود ودل
خسته از زندگی وسازش ها!
زندگی!! من بخود نمی آ یم...
گر دگرباره دل بسوزاند
(عاشقی)! از تو هم نمی پرسم
ازچه با قلب من نمی مانی!!
...
دانم از آنچه دیده ام عمری
(عاشقی ) سهم من بدنیا نیست
(خاطره) سهم من به ( بودن هاست)
در زمانی که ( جای دل) خالیست!!
...
من چه گویم ترا ( دل سوزان)؟؟!!
سوز واز هر سخن دگر، بگذر
عاشقی ،(رسم بودن )ما نیست
از دل وعشق بی ثمر ، بگذر!!!
...گفتم و(دل ) به ناله ها افتاد
گرچه حیران (زنده بودن )بود..
لیک لب گشوده ،با غم گفت:
(رفتنش مردن فقط((من*)) بود)!
: لیک هرگز نشد برای دلت
بگشائی زبان به شکوه وآه
در درون آتش ِ فروزانی
لیک خامُش به اشک وآه ونگاه!
باز ،در خود بسوز و،در دل خویش
خرده گیر ازمنوِ، بهانه تراش
هرگز اما به فکر *من * بودی؟؟
لحظه ای هم بفکر این (دل ) باش!!!
___فرزانه شیدا ____
اما براستی مابه کجا روان شده ایم وبه کجا خواهیم رسیداگر تخریب زمین وطبیعت بدست آدمی به همین شکل ادامه پیدا کندوسرانجام وسرنوشت کودکان فرداچه خواهد شد ؟که نوّاده های منو شما خواهند بود؟
___لذتِ آرام: ___
امشب آرامم نیست
ودلم با همه درد،همچو دریای مواّج
باز می کوبد تن
به هر آن صخره ی غمبار غریب
امشب آرامم نیست...
ونگه باهمه اشک
سیل دردآور اشکانم را
بس خروشان بی تاب
می برد لیک به مرداب فریب
...امشب آرامم نیست
...
ومن اینجا تنها
با صد اندیشه ی مغموم و پریش
باز آزرده ز درد
دیده ای پر ، ز فراوانی اشک
همچنان بیدارم!!
آری آرامم نیست ونمیدانم من ...
با کدامین فریاد ، درپریشانی دل
میتوان ؛ لذّت ِآرام ؛گرفت!
...
وکدامین اشک است
که دگر بغض همه شبها را،
چاره راهی جوید، به ره آرامش !
...
امشب آرامم نیست
وپس از اینهمه شبهای غمین،
گوئیا راهی نیست
دگر از کوره ِرهِ نازک ِاشک
که اگر ، گریه بصد هق هق بود
عاقبت ره می جست
به همان کوچه ی آرام وصبور...
از همان روزن ِ چشم
درسکوتی خاموش!
...
گوئیا راهی نیست
...
نه! دگر راهی نیست
نه دگر در فریاد،
نه ز آن هق هق اشک
روبه سرمنزل آسوده شدن،
بادلی پر آشوب!
دیگر از گریه ره رستن نیست
که چو آن زنجیریست
که مداوم در اشک
حلقه ای برسرهم می بندد
...
حلقه ای از اندوه
برسر حلقه ی فریاد وسرشک
وتنم زندانی ست !
...
وتنم زندانی ست ،
درهمین حلقه ی زنجیر ،که باز،
حلقه درحلقه ی خویش
باز در پای دلم می پیچد،
باز در پای دلم می پیچد
...
آرای آرام نیست
نه ز آن زندانی که،
در آن پای دلم زنجیر است
در سرشکی غمناک!
...
نه ز آن اندوهی
که به دل ،اشک مداوم بخشد
درگناهِ تلخ ،زنده بودن هائی
که به عمری همه روز
بی ثمر باز گذشت...
لیک در پوچی دهر...لیک در بی ثمری
باز درحسرت ِعمری که در آن
میشود خندان بود
ودلم باز گریست
ودلم تلخ گریست!!!!۱۹۹۵/اسلو /نروژ
__ فرزانه شیدا___
ما وقتی به کودک خود نمی آموزیم که شکستن همان شاخه ی نازک درخت از میان جنگلی آنقدرها که تو فکر میکنی بی اهمیت نیست ویا میگذاریم از درخت جنگلی بالا رفته حتی شاخه ای بزیر پای او بشکند وخدای ناکرده برزمین بیفتد وفریاد بزنیم : وای بچه ام!! چرا وقتی او اقدام به بالا رفتن میکند نمیگوئیم وای درختم؟! این درخت سرمایه ی تنفس وسرمایه ی اکسیژن نفس کودک وبچه ی ما بچه های ماست وشکستن شاخه ای از دست طبیعت شکستن دستی از قدرت زندگیست که بی هیچ توجهی "اه با ذغال کباب جنگلی ما به شکستن و آتش گرفتن دچار میشود گاه به دست منو شما شکسته میشود واین نه فقط در باب درخت به تنهائی نیست که بسیار دیگر چیزها ست که همینگونه بی توجه به تخریب روزانه ی ان نشیته ایم بی آنکه بدانیم قبل ازاینکه از او الگوی منظم زندگی ما باشد باید فقط « باشد» تا منو شما نیزبه بقای زندگی خود وآیندگان خود مطمئن باشیم چراکه خود آدمی نیز ریشه درهمین آب وخاک دارد واو نیز ازخاک آمده به خاک برمیگردد اگرچه در روحی اسمانی اما جسم آدمی متعلق به همین خاکیست که اینگونه آنرا در طبیعتی که از همین خاک شکل گرفته است طبیعتی که در بی تفاوتی منو شما بی ارزش شمرده شددر روزیکه درپیک نیک شاد خود به خراب کردن طبیعت پاک خداوندی نشستیم وبه اینهمه پاکی وزیبائی آن با بیرحمی دست برده وزوال فردای این طبیعت را بی چون وچرا تضمین کردیم تا آنجا که وقتی آن محل را ترک میکنیم اثر حضور بی ملاحظه ـ ی ما درگوشه گوشه محیط با زباله وکاغذ وته سیگار ما و.... و فریاد میزند« آدمی »اینجا بوده است!!! واین خرابی اوست! درکمال بی ملاحظگی ونادانی «انسان » است که طبیعت خدا را به زباله دان تاریخ تبدیل میکنددرنام انسانی ِ خویش!
____* خیام* ____
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی, لاله رخی خندان خور
بسیار مخور , ورد مکن , فاش مساز
اندک خور وگهگاه خور وپنهان خور
____* خیام* ____
منظور خیام این نیست که یواشکی آشغال وزباله بریزید ها!!!منظور اینه که اگر با کسی نشستید لااقل ازمیان عاشقان باشد ودر همه چیز رعایت اوضاع را هم بکن چه در طبیعت خدا باشد که دراصل متعلق ومال توست چه در خوردن باشد که باز معده وشکم توست چه در نگهداری راز واسرار باشد که شخصیت توست ونماینده خوی وخصلت تو که چگونه رازی وامانتی رادر دل ودر پنهانی نگهداری! یا چگونه وبه چه شکلی اشکار کنی که حرمت شکن تو وخراب کننده تو دیگری یا حتی دنیای تو نباشد.جهان فانی نیست آنچه فانی ست منو شما هستیم واین دلیل نمیشود همراه خود در مدت بودن خود طبیعت وزندگی را نیز به نابودی بکشیم چون حق زیستن یافته ایم که این حق نه برای ویرانی که از جهت آبادیست:
____*خیام*___
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا وخموش
ناگاه یکی کوزه بر آورد خروش
« کو کوزه گر وگوزه خر وکوزه فروش»!!
__*خیام*___
درصورتی که این طبیعت هم برای بقا ی ماست هم برای استفاده ی ما وخداوند برای روح بشر نیز از هیج زیبائی وظرافتی دراین مجموعه ی هنری دریغ نکرده است ومیتوان گفت خداوندخود بزرگترین تصویر نگارزیبا دوست هنرمند ,نقاش , شاعری ست که در دنیای ما حتی سرود صدا را در اهنگ صدای پرندگان به آواز وترنمی نشست وگوئی از گلوی پرندگان موسیقی طبیعت را برای ما نواخت تا بدانیم موسیقی طراوت روح بشر است زیبائی خاصیتی برای دیدگانی که خود او بما بخشید هم آنچه را می بایست ببینیم هم آنچه را میبایست دیده شودوهم با موجودات روی زمین دراین طبیعت عشق را نیز برای ما تصویر کرد عشق حیوانی به کودک خویش که حتی حیوان نیز عشق مادری را درک میکند وعشق جفت به جفتی دیگر وهمه ی آنه را که انسان میخواهد ونیاز دارد بیآموزد وتجربه کند نمونه ای برایمان بازگذاشت تا به قدرت چشمی که خود او بما بخشید شاهد وناظر آن باشیم حتی از زشترین حشره نیز الگوی ساختن منظم ودرست را بما آموخت (تـار عنکبوت *) ودر زیبائی شکل لانه ی زنبور عسل ولانه ی بسیار گلی ووبی پرندگان که همه با اینکه عقلی در سر نداشته ذات درون ونهاد آنان ساختن لانه را از خداوند درشکلی مهندسی وکاملا بر اساس زوایا وشکلی مهندسی وارشیتکتی بینظیر به ما آموزش داد وباز ما بخودمی بالیم من ارشیتکتم من بهترین مهندس ساختمان وراه وترابری من بزرگترین مکانیک من شاعر ترین شاعر من...من...من که این « من» این انسان نیز ساخته ی همان اوست در ذره ای از وجودتعالی وعظیم اوست چه را میخواهیم بدانیم؟! چه را ازخود واز دیگری میپرسیم .ما بی هیچ کتاب بی هیچ تجربه نیز کافیست که بنگریم طبیعتی را که مظهر عشق وزیبائی ومحبت وحتی حساب کتاب وهندسه و امارو...هرانچه ظرافتی دارد وهرآنچه علمیت و قانونی درهمین طبیعت باز پیدا خواهیم نمود که خدا با هریک باما سخن ها گفته است وما بدنبال خدا نیز هنوز میگردیم .چه را ازخدا میخواهیم ببینیم بیش از اینکه هست و خود او بی هیچ درخواستی بما بخشیده است .
__*خیام*___
ازجمله ی رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا به ما گوید راز؟!
پس بر سر این دوراهه ی آز ونیاز
تا هیچ نمانی, که نمی آیی باز
__*خیام*___
فلسفه ی زندگی درطبیعت بهترین معنا را بما ارائه میدهد منطق درست زندگی کردن را از زندگی پرنده نیز در برنامه ریزی روزانه اش -اندوخته کردن زمستانیش /حتی ازمورچه, کوچکترین حشره ای که به چشم دیده میشود نیز میشود آموخت . ما بدنبال کدامین سوال سرگردانیم ما چه را میجوئیم وچرا سردرگم دنیائی, سالهای عمررابه هدرمیدهیم در شناخت خود/شناخت دیگری /شناخت مردم/جامعه دنیا /طبیعت /حضورو وجود/ عمل وعامل/ دلیل وبرهان/ فلسفه های متعدددینی -مذهبی/عرفانی /علوم طبیعت رابنگر تمامی جواب درهمین خلاصه میشود وبس
___*خیام*___
با سرو قدی تازه تر از خرمن گُل
از دست منه جام مّی ودامن گُل
زان پیش که ناگه شود ار باد اجل
پیراهن عمر ما چو پیراهن گُل*خیام*
__*خیام*___
هرآنچه نیاز ماست در همین طبیعت بما چون کلاس درس در مدرسه ای آموخته شده است وآموزش داده میشودوحتی پیش ازاینکه بدنیا بیآئیم برای ما کنار گذاشته شده است وبعدازما نیزخواهد بود پس اگر به باور این مطلب نشسته وبعد از آن به خود سازی وساختاروجود خویش بپردازیم حداقل زمان ووقت کمتری راصرف بیهوده گشتن بدور خود صرف کرده ایم.ما نیازی نداریم که همیشه همه چیز را لقمه کرده در دهانما بگذارند که اینکار را هم خدای بزرگ ,به رحمت خویش برما کرده است که در همین تصویر زیبای زندگی بماآموخت چگونه میشودزیست واگر انسانی میخواهی زندگی کنی,چون انسان نیز رفتارکن,اگر پلنگی آهوئی زیبا رامیدرد,اقتضای طبیعت او ونیاز سیر کردن شکم اوست توچرا قلب زیبای انسانی زیباوزشت رادرهم میدری تو بانام انسان هرگز نمی خواسته ای از طبیعت وحشی الگو برداری کنی چرا که آنرا وحشی می پنداری زمانی که خود از درخت طبیعت بالا رفته میوه اش را بهره برداری میکنی وشاخه اش را میشکنی تو نمیخواهی از وحشی بودن گرگ وپلنگ تبعیت کنی وقتی با زبان خود دلی را پاره میکنی تو نمیخواهی نظم تارعنکبوت را با نگاه به عنکبوتی زشت بخاطر زشتی چهره واندام او بیاموزی وقتی که اولااقل برای بقای خویش خانه ی عنکبوتیش را میسازد وهزاران دانشمندوحشره شناس غرق این زیبائی موزون وتکنیک زیبای کاراو به تماشای آین موجود زشت نشسته واز هریک تاری که میتند یاد میگیرند که همان مثلث همان دایره,همان مربع که هندسه منوتو شد,در تمامی خطوط تارهای او مجموعه ایست بنام تار عنکبوت وخانه ی او برای زندگی وشکارهمان مگس وپشه ی مزاحمی که تراآزار میدهد وبه خیال تو هیچ سودی ندارد که برایبقای همین عنکبوت نیز باید باشد تا غذای او گرددوتوهمچنان درجنگل طبیعی خداوند پارک وکوچه وخیابان دست ساخته ی خود انسانی توراه میروی وهمه ی آنرا به نابودی میکشی با آتش زدن,زباله ریختن راه جوی های آب راباپلاستیک,پاکت وپوست میوه وشیشه نوشابه ات بستن ودریک باران آب چرخ ماشین هارابر لباس تازه صبح خودتحمل کردن اما بدوبیراه گفتن به راننده ناشی بی اینکه بپرسیم خطای اول از که بودکه راه آب کوچه وخیابان بسته شد!که اکنون شهربه زیر لجن خاکی آلوده گرددکه ازراه جوی های شهرداری نیز توان گذر ندارد وقتی تو انرا خود بدست خویش بسته ای!
__*خیام*___
از جِرم گِل سیاه تا اوج زُحل
کردم همه مشکلات کُلی را حّل
بگشادم بند های مشکل جهل
هر بندگشاده شد بجز بند اجل
__*خیام*___
از چه چیز طبیعت بایستی بگویم که اردبزرگ انرا به زیبائی وصف میکند وباتو آنرا مقایسه می نشیند وباتو از آن میگوید درحالی که بسیار جنگلهای دنیا دردستان تو با اتش سیگار وذغال تو امروزسوخته ونیمه سوخته باقی مانده اند واین هوا واکسیؤژن فردای ترا ازتو گرفته است از چه بگویم همان درخت آلبالوئی که دیگر میوه نمیداد وکندی وبجای آن هیچ ناشتی که طراوت حیاط خانه ات که میشد هیچ اکسیژؤن هوای زندگیت نیز بود باران فردایت نیز هست چرخ ماشین را وسط خیابان به آتش کشیدی وقتی هر ذره ی دود آسم فردای بچه ها خواهد شد وآسم وناراحتی قلبی عزیز دیگری که عزیز خودماست در میان باغی وجنگلی به سوزاندن برگهای خشکیده جمع کرده در گوشه ای پرداختی وبدون فکر از عاقبت این آتش افروختن آنرا رها کرده ورفتی, چون دیگر نه میخواستی کبابی بخوری نه میخواستی گرم شوی نه دیگر نگاه کردن به سوزاندن برگ خشکیده برایت جالب بود! درصورتی که بادی کوچک آتشی افروخته خواهد کرد بدامن همان باغ همان جنگل وقتی که تو پیش از رفتن آبی بروی آن نریختی تا خاطر جمع باشی که بعدازتو اتش زیر خاکستر را باد به هرسو نمیبرد بله عادت کرده ایم بگوئیم شاید خواست خدا این بود!مانند این است که کبریتی اتش زده بروی مبل بیندازیم وبگوئیم اگر خدا بخواهد خاموش میشود ومبل واسباب خانه را آتش میزنیم وچون زندگیمان سوخت میگوئیم اگر خدا نمیخواست اینگونه نمیشد پس خطای ما چه میشود ؟! تا کجا هرچه بد بود به گردن خدا بیاندازیمهرچه خوب بود باسم زحمت وتلاش خود تمام کنیم وخداهم نقشی در پیروزی آن نداشته باشد تا کجا چشم بر حقیقت ببندیم وهمه چیز را که هست ومیبینیم کتمان کنیم وبگوئیم این نیست که میبینی ازسوئی میگوئیم تا به چشم ندیدی باور مکن به چشم که میبینیم شک میکنیم که ایا همهی آنچه میبینیم همه واقعی آنچه هست که میبینیم وچون شک میکنیم برای خود دلیل میآوریم که شک نشانه ی عقل ودانش است! اگر شک نکرده همه چیز را باور کنیم نادانیم اما به طبیعت نگاه کن شک نکرده باورکن خدائی هست قدرتی عظیم که در طبیعت وجود وهستی ترا نیز برایت معنا کرده است وقدرت عقل را نیز بتو بخشیده است که میان اهو وگرگ درنده باشی یا خورنده باشی یا ازحماقت خود خوردنی وخوراک دیگران! انتخاب توست که شکار باشی یا شکارچی .سازنده باشی ییا مخرب خئد ساز باشی یا خودسوز بخداهیچ ربطی ندارد اگر تو این هستی که هستی این توهستی که اینگونه هستی ! نه دیگری را بهانه اعمالت کن نه همه چیز را به گردن قسمت وخواست خدا بیانداز که تو خود مسئول هرچه شد هرچی میشود هرچه خواهد شد هستی به همین روشنی همینقدر اشکار طبیعت وجود خویش را پاکیزه دار که خداوند نیز طبیعت ترا بهعهمین زیبائی وپاکیزگی بتو بخشید! وتو آنرا به بیهودگی به پستی به خرابی به نابودی کشیدی ومن واو و همه.....ختم کلام!
● آدمی ریشه در خاک و طبیعت زیبا دارد آنانی که پاکروانند نسیم دل انگیز این زیبایی اند . ارد بزرگ
سرود طبیعت ضربانی ملایم و کشیده دارد . ارد بزرگ
طبیعت زنده و پویاست نکوداشت آن ، گرامی داشتن ریشه گاه آدمیان است . ارد بزرگ
آدمیانی که طبیعت خویش را نابود می کنند براستی بی ریشه و مزدورند . ارد بزرگ
طبیعت زیبا آدمیان را در گذر زندگی همواره شاداب و جوان نگاه می دارد . ارد بزرگ
روان رنجور ، در طبیعت سبز دوباره پیوند خواهد زد و به زندگی خویش ادامه خواهد داد . ارد بزرگ ●
__*خیام*___
تاچند اسیر عقل هرروزه شویم
دردهر چه صدساله چه یکروزه شویم
درده تو به کاسه ی مّی از آنبیش که ما
درکارگه کوزگران کوزه شویم*
__*خیام*___
●پایان فرگرد طبیعت به قلم فرزانه شیدا ●
پرباده ی لعل کن , بلورین ساغر
کاین یک دَم عاریت دراین کنُج فنا
بسیار بجویی ونیابی دیگر *خیام
● بعُد سوم آرمان نامه ُارد بزرگ●
●فرگرد طبـیـعت ●
_______ « سبز » ________
برگی بودم لطافت آبهای روان
که ریشه هایم را طراوت بخشید
در گذار زندگی ثابتم, شاید ,
در ساقه ی وجود با عشق
روئیده ام شاید گلهای سفیدی ازمحبت
خمیده ام ,شاید,
در بادهای شبانه ی تنهائی
رازها گفته ام شاید با پروانه های عاشق
اما برگی بوده ام
با گلهای سفید محبت در گلزار زندگی
که اگرچه روزی خواهد پژمرد
اما زندگی را « سبز» زندگی کرد با عشق
____ فرزانه شیدا ____
زندگی آدمی درطبیعتی شکل گرفته است در زیباترین خلقت خداوند این که هرچه به زمین وآسمان وهرکجای آن که بنگریم دیده از آن سیر نمیشود واز زیبائی ها ولطافت وظرافت آن نیزهیچگونه ایرادی نمیشود گرفت . با اینوصف در خلقت خداوندی درهر آنچه آفریده است هرچه بیشتر دقیق شویم بیشتر به شگفتی فروخواهیم رفت وهمانگونه که در فرگردهای پیشین نیز از آن سخن گفته ایم قدرت خداوندی را جای هیچگونه تردیدی باقی نمانده است تا انسان در خود اندیشه کند که خداوندگار این عظمت بزرگ تا چه حد ودر چه اندازه ای میتواند بزرگ وقدرتمند باشد که این عظمت الهی براستی به هر سو که بنگریم از خود وعظمت خویش نمونه ای برجای نهاده است که دقت در هریک عمری را طلب میکند تا به ماهیت دورن هریک وچون .چراهای وجودی هرچیز پی ببریم گاه احساس میکنم تکرار مطالب بیش ازحد شده باشد ولی درنمونه ی فرگردها بارها براین مطلب نیز اشاره کرده ام که در عظمت هستی ودلیل بودن ما .سوال اگرچه بسیار است اما بسیار پاسخ هائی نیز داشته و میدانیم که جواب چیست ,آنهم در زمانی که هنوز در جستجو بسر می بریم تا دریابیم به کجا آمده چه باید کرده وسرانجام به کجا میرویم . از طبیعت وزندگی باید لذت برد .از طبیعت وزندگی باید آموخت.از طبیعت وزندگی باید به ریشه ها وساختارها رسید.از طبیعت وزندگی باید موشکافانه گذر کرد ودقت عمل بکار برد ونگاه دیده ونگاه دل را رشد معنوی وذهنی داد.از طبیعت وزندگی بایدبه سهم خویش استفاده کرد از طبیعت وزندگی باید نگهداری کرد.از طبیعت وزندگی باید یه رمز شادی وغم نیز پی برد وبا آن بگونه ی همه ی مجودات دیگر زندگی کرد بااین دانائی که ما عاقلیم وبیشترین موجودات زمین ودنیا بر اساس ذات ونهان وغریبزه زندگی میکنن دوما افزوده بر این قدرت اندیشه وفکر را نیز توان پرورش داریم وباز دوباره تکرار میکنم ازهمه ی آنچه هست واز طبیعت وزندگی باید«لذت » برد وشادمانه زیست
___*خیام* ___
ایّام زمانه از کسی دارد ننگ
کاو درغم ایام نشیند دلتنگ
مّی خور تودر آبگینه با ناله ی چنگ
زان پیش که آبگینه آید برسنگ
___*خیام* ___
●
__ ...همه جا بودم وُ هر جا به یه حالی! ___
از دل جنگل سبزی ،
تا رسیدنی به دریا
از بیابون تا به صـحرا
تا رسیدن ،
توی کوچه های شهری...
تک و تنها !
همه جا بودم وُ . . .
هر جا به یه حالی . . . !
از دل جنگل سبزی تا رسیدنی
به دریا , از بیابون تا به صـحرا
تا رسیدن ، توی کوچه های شهری
...تک و تنها !
در گذر از همه جایی..
.هـمه ی جاهای دنیا
زیر سایه ی درختی...
بی هدف نشسته بر جا !
گاهی هم بالای ابرا !
گاهی توی جنگلایی . . .
روی کوهها
...
گاهی روی دوش خورشید...
در غروبی توی رویا!
گاهی رو بال پرنده...
گاهی توُ صدای پرواز
گاهی بر دامن رودی...
که کشیده شد ، روی خاکای نمناک
بعضی وقتا روی ساقه ی چمن ها
گاهی وقتا ، مثه سنگهای روی خاک
همه جا بودم وُ . . . هر لحظه تُو حالی !
...
گاهی خندون ,گاهی گریون
گاهی مثل ِ قطره های ریز بارون
گاهی مثل پر ، روُ گودال ِ پُر از آب
گاهی مثل دل گنجیشک...
که پریده از صدایی ! . . .
یا مثه یه بچه ای که ،
با صدا پریده از خواب !
همه جا بودم و هر لحظه به حالی !
...
گاهی شبها روی انگشتای پَردار ِ ستاره
یا مثه "مِه" توی اَبرایی که ،
خالی از غباره
گاهی توی ذره های
نقره ای دل ِ مهتاب
یا به همراهی شبنم ، روی گُلها
که هنوز ندیده آفتاب
گاهی مثل دل ِ آهو ...
که یه پاش اسیر دامه !
گاهی هم مثه یه لرزش....
که توُ گریه ی صدامه
همه جا بودم و
هر جا به یه حالی . . . !
...
گاهی دیدم توی دُنیام ....
نه یه جنگل ، نه یه دریاست
نه یه کوهه . . . نه یه خورشید
نه یه آسمون که حتی ،
بشه از میون ابراش
یه شب مهتابی رو دید !
...
نه درختی
واسه رفع خستگی هام میشه پیدا . . .
نه پرنده ای که با پرهای رویا
بشه همراهش سفر کرد وُ
رسید بالای ابرا !
... آره دیدم گاهی دنیام ، توی رویا هم
زمین و آسمونش ، پُر ِ ابره
یا مثه بارون ِ پاییز ،
که میباره پشت هم ، قطره های ریز
مثه چشم من ، فقط خیسه و نمناک
بوی پاییزه وُ بوی خیسی خاک!
... دل منهم مثه اون آهو که افتاده به دامه
با همون لرزش تلخی ، که با گریه توُ صدامه
مثـه قلب ِ بچه گنجیشک...
که پریده روی شاخه از صدایی
یا مثه بچه ای که , پریده از خواب
...
یه دل طپندس وُ یک دل بی تاب !
یه دل طپندس وُ یک دل بی تاب !!
....
نمیدونم! دل ِ شاعرم گرفته
یا که از دست دلم ، صبره که رفته
ولی دنیام با هر اون چیزی که داره
یا هر اون چیز که نداره ! . . .
مثه دنیای همه یه روز بهاره
گاهی پاییزه و بارونی میباره
...
گاهی دل یک دل آروم و صبوره
گاهی هم یه خسته دل ، یه بیقراره !
...
ولی اما توی دنیام ، من به هر حالی که بودم
یا به هر جایی که رفتم
یا به هرجایی که بودم
همه چی دیدم و هر چی بود کشیدم . . .
...
همه جور آدمو دیدم !
و به هر جا که رسیدم
همه جور بودم و . . .هر لحظه به حالی
همه جا بودم و . . . هر جا به یه حالی
همه جا رفتم و . . . هر لحظه به حالی !...
___ فرزانه شیدا___
واین مشخص وواضح است که هستی وطبیعت الگوی منظم وتدبیر شدته ایست که در پیش روی ودرمقابل چشم آدمی قرار دارد وما هنوز بدنبال دلیل وعلت سرگردانیم براستی بدنبال چه هستیم وچه را میخواهیم بدانیم اگرچه نیاز انسان به بازگشائی فلسفه زندگی نیازیست که ازدرون او برخاسته تا خود را دریابد اما مگر چقدر می بایست الگو جمع کنیم تا دوروزه ی زندگی را آنگونه زندگی کنیم که می بایست زندگی کنیم؟ طبیعتی که در اوج ودر قعر خود هر آنچه را جای داده است پاسخگوی تمامی سوالاتیست که مداوم از خود میپرسیم .
___ لحظه ی خط خوردن:___
صبح است ... صبحی سرد
ومن ،خیره در پنجره ی صبح!
....
بیرون درمیان ِ
خانه های سفید ،سرخ ، قهوه ای
در سبزینه رنگهای ،
آخرین روزهای تابستان
در پرش
پروازهای مرغهای دریائی
گذرپرنده های مهاجر...
گنجیشکک های تازه بال گرفته،
در صدای آرام نسیم ِ سرد
که آهسته ،ترانه ی "بودن" را
زمزمه میکند
و.... خورشید اما، ... هـنوز
به پنجره ام ،نرسیده است
وسردی صبح دربطن تن
لرزش زندگی را،
به جانم می بخشد....
واندیشه ها...آه اندیشه هائی که
درسکوت ملموس ِخانه ،
زمزمه ی صبح را،
برباد میدهد!!...
آرامم؟ ...یا...در التهابِ همیشگی ِ
چگونه زیستن !
سردرگم؟!....پریشانم؟
یا در بُن اندیشه ی خویش ،
...بی تفاوت!..نمیدانم...!
هرچه هست...بخواهم یا نخواهم
صبح زندگی ستوآغازها...!
بی هیچ تآملی...باید بود!
تا لحظه ی خط خوردن!
سه شنبه 17 شهریور 1388 -۸ سپتامبر۲۰۰۹
ــــــ سروده ی: فرزانه شیداــــــ
در فرگرد های پیشین نیز اشاره کردم که جابجائی اندکی از آنچه در طبیعت وجود دارد میتواند زنجیره غذائی طبیعت وچرخه زندگی را به شکل بزرگی برهم زده وآدمی اگر بخواهد همینگونه به امید ساختن به اساس وساختار اولیه طبیعت دست برده با درست کردن چیزی هزار دیگری را خراب کند روزی نیز خواهد رسید که انسان همانگونه که در فیلمهای تخیلی عصر جدید ,بدان اشاره شد مجبورباشد با ماسک اکسیژن بر صورت وکپسول اکسیژن بر پشت تنفس کند واز هوای ساده وپاک خبری نباشد ویا بجای اتومبیل امروزی جلوی درخانه اش سوار صفینه ی فضائی کوچک خود شده ازاین محل بدان محل وازخانه به سر کار برود وهمانگونه که کارتون :(عصر هجر) نیز ترقی یافته به (کارتون عصر جدید ) در امروز مبدل شد وازروی تمامی این ساخته های فکری نویسنده ای در رویاها ئی وتخیلی (چون کتاب :هشتاد روز دور دنیا که از آن آن دانشمندان بفکر ساختن وسایل ترابری ومسافرتی شدند که انسان بتواند در عرض مدتی کوتاه از جائی به جای دیگر بروند چون قطار و هواپیما) بسیاری دیگر از کشفیات دنیا , از همین تخیل آدمی به بیرون تراوش کرده ودرفکر اندیشمندو کاشفی اختراع شده که دراین فکر فرو میرفت که برای مثال آیا میتوان یزی ساخت که بسرعت باد حرکت کند وآدمی با ان قادر باشد سفری طولانی را در مدت کوتاه طی کند یا خیر ونتیجه وهماپیمای پره ای آنروز جمبو جت سالهای بعد و...و بسیار کشفیات واختراعات دیگر که همه در شکل اولیه تصور وتخیل ورویائی بوده که به مرحله ی عمل درآمده وامروزه بعنوان چیزی ضروری برای ما روزانه مورد استفاده قرار میگیرد چون مترو برای حمل ونقل داخل شهری از کار بخانه وبرعکس با سرعتی بیشتراز تاکسی واتوبوس در ترافیک ودود وشلوغی کمتر از راههای زیر زمینی .واین همان آرزوهای آدمیست در خیال ورویائی که بدنبال بهتر بودن وبهتر زندگی کردن میگشته وبه نتیجه ای مثبت رسیده وخدا داند اندیشمندِ کاشف ومخترع, چقدر بااین تخیل ورویا در ذهن بازی کرده و به فکر فرورفته تا توانسته است چیزی را برای بشریت بسازد تا رویای خیالی ما را نیز به حقیقتی مبدل کند.
___ عاشقانه از رویا ___
دل خزیده به کنج خلوت شعر
روحم از رنج زندگی سرشار
آبی روح من دراین لحظه
گشته خالی ز بازی پندار!
چون فرشته میان آبی عشق
(دل*)به پرواز خود چه شادان شد
بازهم شکسته ام اورا...
بازهم به غم پریشان شد!!!
(آرزو *)را دگر نمی یابم...
هرچه در سینه در پی اش بودم
قطره قطره به اشک دل شد آب
آن دلی را که همرهش بودم!
...
آه ای لحظه های نومیدی
تاکجا همرهم روان بودی؟!
تاکجای مصیبت این دل
کُنج این سینه ام نهان بودی؟!
...
بس کن ای آه ِ(حسرت واندوه)
تا کجا می بری مرا؟! تا غم؟!
منکه در اوج غم اسیر توام
بیقرار وشکسته ودرهم!
...
اخم ابرو نمیشود چون باز...
گریه دنبال چاره میگردد!
قطره قطره میان حسرت وآه
قلب افسرده پاره میگردد!
...
آتش دل مگر نمی بینی
گشته سوزان دلم ز آتش ها
خسته ام از، گذشتن از خود ودل
خسته از زندگی وسازش ها!
زندگی!! من بخود نمی آ یم...
گر دگرباره دل بسوزاند
(عاشقی)! از تو هم نمی پرسم
ازچه با قلب من نمی مانی!!
...
دانم از آنچه دیده ام عمری
(عاشقی ) سهم من بدنیا نیست
(خاطره) سهم من به ( بودن هاست)
در زمانی که ( جای دل) خالیست!!
...
من چه گویم ترا ( دل سوزان)؟؟!!
سوز واز هر سخن دگر، بگذر
عاشقی ،(رسم بودن )ما نیست
از دل وعشق بی ثمر ، بگذر!!!
...گفتم و(دل ) به ناله ها افتاد
گرچه حیران (زنده بودن )بود..
لیک لب گشوده ،با غم گفت:
(رفتنش مردن فقط((من*)) بود)!
: لیک هرگز نشد برای دلت
بگشائی زبان به شکوه وآه
در درون آتش ِ فروزانی
لیک خامُش به اشک وآه ونگاه!
باز ،در خود بسوز و،در دل خویش
خرده گیر ازمنوِ، بهانه تراش
هرگز اما به فکر *من * بودی؟؟
لحظه ای هم بفکر این (دل ) باش!!!
___فرزانه شیدا ____
اما براستی مابه کجا روان شده ایم وبه کجا خواهیم رسیداگر تخریب زمین وطبیعت بدست آدمی به همین شکل ادامه پیدا کندوسرانجام وسرنوشت کودکان فرداچه خواهد شد ؟که نوّاده های منو شما خواهند بود؟
___لذتِ آرام: ___
امشب آرامم نیست
ودلم با همه درد،همچو دریای مواّج
باز می کوبد تن
به هر آن صخره ی غمبار غریب
امشب آرامم نیست...
ونگه باهمه اشک
سیل دردآور اشکانم را
بس خروشان بی تاب
می برد لیک به مرداب فریب
...امشب آرامم نیست
...
ومن اینجا تنها
با صد اندیشه ی مغموم و پریش
باز آزرده ز درد
دیده ای پر ، ز فراوانی اشک
همچنان بیدارم!!
آری آرامم نیست ونمیدانم من ...
با کدامین فریاد ، درپریشانی دل
میتوان ؛ لذّت ِآرام ؛گرفت!
...
وکدامین اشک است
که دگر بغض همه شبها را،
چاره راهی جوید، به ره آرامش !
...
امشب آرامم نیست
وپس از اینهمه شبهای غمین،
گوئیا راهی نیست
دگر از کوره ِرهِ نازک ِاشک
که اگر ، گریه بصد هق هق بود
عاقبت ره می جست
به همان کوچه ی آرام وصبور...
از همان روزن ِ چشم
درسکوتی خاموش!
...
گوئیا راهی نیست
...
نه! دگر راهی نیست
نه دگر در فریاد،
نه ز آن هق هق اشک
روبه سرمنزل آسوده شدن،
بادلی پر آشوب!
دیگر از گریه ره رستن نیست
که چو آن زنجیریست
که مداوم در اشک
حلقه ای برسرهم می بندد
...
حلقه ای از اندوه
برسر حلقه ی فریاد وسرشک
وتنم زندانی ست !
...
وتنم زندانی ست ،
درهمین حلقه ی زنجیر ،که باز،
حلقه درحلقه ی خویش
باز در پای دلم می پیچد،
باز در پای دلم می پیچد
...
آرای آرام نیست
نه ز آن زندانی که،
در آن پای دلم زنجیر است
در سرشکی غمناک!
...
نه ز آن اندوهی
که به دل ،اشک مداوم بخشد
درگناهِ تلخ ،زنده بودن هائی
که به عمری همه روز
بی ثمر باز گذشت...
لیک در پوچی دهر...لیک در بی ثمری
باز درحسرت ِعمری که در آن
میشود خندان بود
ودلم باز گریست
ودلم تلخ گریست!!!!۱۹۹۵/اسلو /نروژ
__ فرزانه شیدا___
ما وقتی به کودک خود نمی آموزیم که شکستن همان شاخه ی نازک درخت از میان جنگلی آنقدرها که تو فکر میکنی بی اهمیت نیست ویا میگذاریم از درخت جنگلی بالا رفته حتی شاخه ای بزیر پای او بشکند وخدای ناکرده برزمین بیفتد وفریاد بزنیم : وای بچه ام!! چرا وقتی او اقدام به بالا رفتن میکند نمیگوئیم وای درختم؟! این درخت سرمایه ی تنفس وسرمایه ی اکسیژن نفس کودک وبچه ی ما بچه های ماست وشکستن شاخه ای از دست طبیعت شکستن دستی از قدرت زندگیست که بی هیچ توجهی "اه با ذغال کباب جنگلی ما به شکستن و آتش گرفتن دچار میشود گاه به دست منو شما شکسته میشود واین نه فقط در باب درخت به تنهائی نیست که بسیار دیگر چیزها ست که همینگونه بی توجه به تخریب روزانه ی ان نشیته ایم بی آنکه بدانیم قبل ازاینکه از او الگوی منظم زندگی ما باشد باید فقط « باشد» تا منو شما نیزبه بقای زندگی خود وآیندگان خود مطمئن باشیم چراکه خود آدمی نیز ریشه درهمین آب وخاک دارد واو نیز ازخاک آمده به خاک برمیگردد اگرچه در روحی اسمانی اما جسم آدمی متعلق به همین خاکیست که اینگونه آنرا در طبیعتی که از همین خاک شکل گرفته است طبیعتی که در بی تفاوتی منو شما بی ارزش شمرده شددر روزیکه درپیک نیک شاد خود به خراب کردن طبیعت پاک خداوندی نشستیم وبه اینهمه پاکی وزیبائی آن با بیرحمی دست برده وزوال فردای این طبیعت را بی چون وچرا تضمین کردیم تا آنجا که وقتی آن محل را ترک میکنیم اثر حضور بی ملاحظه ـ ی ما درگوشه گوشه محیط با زباله وکاغذ وته سیگار ما و.... و فریاد میزند« آدمی »اینجا بوده است!!! واین خرابی اوست! درکمال بی ملاحظگی ونادانی «انسان » است که طبیعت خدا را به زباله دان تاریخ تبدیل میکنددرنام انسانی ِ خویش!
____* خیام* ____
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی, لاله رخی خندان خور
بسیار مخور , ورد مکن , فاش مساز
اندک خور وگهگاه خور وپنهان خور
____* خیام* ____
منظور خیام این نیست که یواشکی آشغال وزباله بریزید ها!!!منظور اینه که اگر با کسی نشستید لااقل ازمیان عاشقان باشد ودر همه چیز رعایت اوضاع را هم بکن چه در طبیعت خدا باشد که دراصل متعلق ومال توست چه در خوردن باشد که باز معده وشکم توست چه در نگهداری راز واسرار باشد که شخصیت توست ونماینده خوی وخصلت تو که چگونه رازی وامانتی رادر دل ودر پنهانی نگهداری! یا چگونه وبه چه شکلی اشکار کنی که حرمت شکن تو وخراب کننده تو دیگری یا حتی دنیای تو نباشد.جهان فانی نیست آنچه فانی ست منو شما هستیم واین دلیل نمیشود همراه خود در مدت بودن خود طبیعت وزندگی را نیز به نابودی بکشیم چون حق زیستن یافته ایم که این حق نه برای ویرانی که از جهت آبادیست:
____*خیام*___
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا وخموش
ناگاه یکی کوزه بر آورد خروش
« کو کوزه گر وگوزه خر وکوزه فروش»!!
__*خیام*___
درصورتی که این طبیعت هم برای بقا ی ماست هم برای استفاده ی ما وخداوند برای روح بشر نیز از هیج زیبائی وظرافتی دراین مجموعه ی هنری دریغ نکرده است ومیتوان گفت خداوندخود بزرگترین تصویر نگارزیبا دوست هنرمند ,نقاش , شاعری ست که در دنیای ما حتی سرود صدا را در اهنگ صدای پرندگان به آواز وترنمی نشست وگوئی از گلوی پرندگان موسیقی طبیعت را برای ما نواخت تا بدانیم موسیقی طراوت روح بشر است زیبائی خاصیتی برای دیدگانی که خود او بما بخشید هم آنچه را می بایست ببینیم هم آنچه را میبایست دیده شودوهم با موجودات روی زمین دراین طبیعت عشق را نیز برای ما تصویر کرد عشق حیوانی به کودک خویش که حتی حیوان نیز عشق مادری را درک میکند وعشق جفت به جفتی دیگر وهمه ی آنه را که انسان میخواهد ونیاز دارد بیآموزد وتجربه کند نمونه ای برایمان بازگذاشت تا به قدرت چشمی که خود او بما بخشید شاهد وناظر آن باشیم حتی از زشترین حشره نیز الگوی ساختن منظم ودرست را بما آموخت (تـار عنکبوت *) ودر زیبائی شکل لانه ی زنبور عسل ولانه ی بسیار گلی ووبی پرندگان که همه با اینکه عقلی در سر نداشته ذات درون ونهاد آنان ساختن لانه را از خداوند درشکلی مهندسی وکاملا بر اساس زوایا وشکلی مهندسی وارشیتکتی بینظیر به ما آموزش داد وباز ما بخودمی بالیم من ارشیتکتم من بهترین مهندس ساختمان وراه وترابری من بزرگترین مکانیک من شاعر ترین شاعر من...من...من که این « من» این انسان نیز ساخته ی همان اوست در ذره ای از وجودتعالی وعظیم اوست چه را میخواهیم بدانیم؟! چه را ازخود واز دیگری میپرسیم .ما بی هیچ کتاب بی هیچ تجربه نیز کافیست که بنگریم طبیعتی را که مظهر عشق وزیبائی ومحبت وحتی حساب کتاب وهندسه و امارو...هرانچه ظرافتی دارد وهرآنچه علمیت و قانونی درهمین طبیعت باز پیدا خواهیم نمود که خدا با هریک باما سخن ها گفته است وما بدنبال خدا نیز هنوز میگردیم .چه را ازخدا میخواهیم ببینیم بیش از اینکه هست و خود او بی هیچ درخواستی بما بخشیده است .
__*خیام*___
ازجمله ی رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا به ما گوید راز؟!
پس بر سر این دوراهه ی آز ونیاز
تا هیچ نمانی, که نمی آیی باز
__*خیام*___
فلسفه ی زندگی درطبیعت بهترین معنا را بما ارائه میدهد منطق درست زندگی کردن را از زندگی پرنده نیز در برنامه ریزی روزانه اش -اندوخته کردن زمستانیش /حتی ازمورچه, کوچکترین حشره ای که به چشم دیده میشود نیز میشود آموخت . ما بدنبال کدامین سوال سرگردانیم ما چه را میجوئیم وچرا سردرگم دنیائی, سالهای عمررابه هدرمیدهیم در شناخت خود/شناخت دیگری /شناخت مردم/جامعه دنیا /طبیعت /حضورو وجود/ عمل وعامل/ دلیل وبرهان/ فلسفه های متعدددینی -مذهبی/عرفانی /علوم طبیعت رابنگر تمامی جواب درهمین خلاصه میشود وبس
___*خیام*___
با سرو قدی تازه تر از خرمن گُل
از دست منه جام مّی ودامن گُل
زان پیش که ناگه شود ار باد اجل
پیراهن عمر ما چو پیراهن گُل*خیام*
__*خیام*___
هرآنچه نیاز ماست در همین طبیعت بما چون کلاس درس در مدرسه ای آموخته شده است وآموزش داده میشودوحتی پیش ازاینکه بدنیا بیآئیم برای ما کنار گذاشته شده است وبعدازما نیزخواهد بود پس اگر به باور این مطلب نشسته وبعد از آن به خود سازی وساختاروجود خویش بپردازیم حداقل زمان ووقت کمتری راصرف بیهوده گشتن بدور خود صرف کرده ایم.ما نیازی نداریم که همیشه همه چیز را لقمه کرده در دهانما بگذارند که اینکار را هم خدای بزرگ ,به رحمت خویش برما کرده است که در همین تصویر زیبای زندگی بماآموخت چگونه میشودزیست واگر انسانی میخواهی زندگی کنی,چون انسان نیز رفتارکن,اگر پلنگی آهوئی زیبا رامیدرد,اقتضای طبیعت او ونیاز سیر کردن شکم اوست توچرا قلب زیبای انسانی زیباوزشت رادرهم میدری تو بانام انسان هرگز نمی خواسته ای از طبیعت وحشی الگو برداری کنی چرا که آنرا وحشی می پنداری زمانی که خود از درخت طبیعت بالا رفته میوه اش را بهره برداری میکنی وشاخه اش را میشکنی تو نمیخواهی از وحشی بودن گرگ وپلنگ تبعیت کنی وقتی با زبان خود دلی را پاره میکنی تو نمیخواهی نظم تارعنکبوت را با نگاه به عنکبوتی زشت بخاطر زشتی چهره واندام او بیاموزی وقتی که اولااقل برای بقای خویش خانه ی عنکبوتیش را میسازد وهزاران دانشمندوحشره شناس غرق این زیبائی موزون وتکنیک زیبای کاراو به تماشای آین موجود زشت نشسته واز هریک تاری که میتند یاد میگیرند که همان مثلث همان دایره,همان مربع که هندسه منوتو شد,در تمامی خطوط تارهای او مجموعه ایست بنام تار عنکبوت وخانه ی او برای زندگی وشکارهمان مگس وپشه ی مزاحمی که تراآزار میدهد وبه خیال تو هیچ سودی ندارد که برایبقای همین عنکبوت نیز باید باشد تا غذای او گرددوتوهمچنان درجنگل طبیعی خداوند پارک وکوچه وخیابان دست ساخته ی خود انسانی توراه میروی وهمه ی آنرا به نابودی میکشی با آتش زدن,زباله ریختن راه جوی های آب راباپلاستیک,پاکت وپوست میوه وشیشه نوشابه ات بستن ودریک باران آب چرخ ماشین هارابر لباس تازه صبح خودتحمل کردن اما بدوبیراه گفتن به راننده ناشی بی اینکه بپرسیم خطای اول از که بودکه راه آب کوچه وخیابان بسته شد!که اکنون شهربه زیر لجن خاکی آلوده گرددکه ازراه جوی های شهرداری نیز توان گذر ندارد وقتی تو انرا خود بدست خویش بسته ای!
__*خیام*___
از جِرم گِل سیاه تا اوج زُحل
کردم همه مشکلات کُلی را حّل
بگشادم بند های مشکل جهل
هر بندگشاده شد بجز بند اجل
__*خیام*___
از چه چیز طبیعت بایستی بگویم که اردبزرگ انرا به زیبائی وصف میکند وباتو آنرا مقایسه می نشیند وباتو از آن میگوید درحالی که بسیار جنگلهای دنیا دردستان تو با اتش سیگار وذغال تو امروزسوخته ونیمه سوخته باقی مانده اند واین هوا واکسیؤژن فردای ترا ازتو گرفته است از چه بگویم همان درخت آلبالوئی که دیگر میوه نمیداد وکندی وبجای آن هیچ ناشتی که طراوت حیاط خانه ات که میشد هیچ اکسیژؤن هوای زندگیت نیز بود باران فردایت نیز هست چرخ ماشین را وسط خیابان به آتش کشیدی وقتی هر ذره ی دود آسم فردای بچه ها خواهد شد وآسم وناراحتی قلبی عزیز دیگری که عزیز خودماست در میان باغی وجنگلی به سوزاندن برگهای خشکیده جمع کرده در گوشه ای پرداختی وبدون فکر از عاقبت این آتش افروختن آنرا رها کرده ورفتی, چون دیگر نه میخواستی کبابی بخوری نه میخواستی گرم شوی نه دیگر نگاه کردن به سوزاندن برگ خشکیده برایت جالب بود! درصورتی که بادی کوچک آتشی افروخته خواهد کرد بدامن همان باغ همان جنگل وقتی که تو پیش از رفتن آبی بروی آن نریختی تا خاطر جمع باشی که بعدازتو اتش زیر خاکستر را باد به هرسو نمیبرد بله عادت کرده ایم بگوئیم شاید خواست خدا این بود!مانند این است که کبریتی اتش زده بروی مبل بیندازیم وبگوئیم اگر خدا بخواهد خاموش میشود ومبل واسباب خانه را آتش میزنیم وچون زندگیمان سوخت میگوئیم اگر خدا نمیخواست اینگونه نمیشد پس خطای ما چه میشود ؟! تا کجا هرچه بد بود به گردن خدا بیاندازیمهرچه خوب بود باسم زحمت وتلاش خود تمام کنیم وخداهم نقشی در پیروزی آن نداشته باشد تا کجا چشم بر حقیقت ببندیم وهمه چیز را که هست ومیبینیم کتمان کنیم وبگوئیم این نیست که میبینی ازسوئی میگوئیم تا به چشم ندیدی باور مکن به چشم که میبینیم شک میکنیم که ایا همهی آنچه میبینیم همه واقعی آنچه هست که میبینیم وچون شک میکنیم برای خود دلیل میآوریم که شک نشانه ی عقل ودانش است! اگر شک نکرده همه چیز را باور کنیم نادانیم اما به طبیعت نگاه کن شک نکرده باورکن خدائی هست قدرتی عظیم که در طبیعت وجود وهستی ترا نیز برایت معنا کرده است وقدرت عقل را نیز بتو بخشیده است که میان اهو وگرگ درنده باشی یا خورنده باشی یا ازحماقت خود خوردنی وخوراک دیگران! انتخاب توست که شکار باشی یا شکارچی .سازنده باشی ییا مخرب خئد ساز باشی یا خودسوز بخداهیچ ربطی ندارد اگر تو این هستی که هستی این توهستی که اینگونه هستی ! نه دیگری را بهانه اعمالت کن نه همه چیز را به گردن قسمت وخواست خدا بیانداز که تو خود مسئول هرچه شد هرچی میشود هرچه خواهد شد هستی به همین روشنی همینقدر اشکار طبیعت وجود خویش را پاکیزه دار که خداوند نیز طبیعت ترا بهعهمین زیبائی وپاکیزگی بتو بخشید! وتو آنرا به بیهودگی به پستی به خرابی به نابودی کشیدی ومن واو و همه.....ختم کلام!
● آدمی ریشه در خاک و طبیعت زیبا دارد آنانی که پاکروانند نسیم دل انگیز این زیبایی اند . ارد بزرگ
سرود طبیعت ضربانی ملایم و کشیده دارد . ارد بزرگ
طبیعت زنده و پویاست نکوداشت آن ، گرامی داشتن ریشه گاه آدمیان است . ارد بزرگ
آدمیانی که طبیعت خویش را نابود می کنند براستی بی ریشه و مزدورند . ارد بزرگ
طبیعت زیبا آدمیان را در گذر زندگی همواره شاداب و جوان نگاه می دارد . ارد بزرگ
روان رنجور ، در طبیعت سبز دوباره پیوند خواهد زد و به زندگی خویش ادامه خواهد داد . ارد بزرگ ●
__*خیام*___
تاچند اسیر عقل هرروزه شویم
دردهر چه صدساله چه یکروزه شویم
درده تو به کاسه ی مّی از آنبیش که ما
درکارگه کوزگران کوزه شویم*
__*خیام*___
●پایان فرگرد طبیعت به قلم فرزانه شیدا ●
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *خود*
نه دیگر « خویش» می بینم ،دراین , وادی تنهائی
نه تنهائی، مرا داند ، زخود , در سوزِ رسوائی
منم عاشق ، دراین دنیا, « نه دیگر من » ,نه دیگر « تو »
« منم», «ما » شد , زمانی که ،شدم ،«درگیر شیدائی »!
فرزانه شیدا 1388
خود را ، تا هنگاهی همراه داری که دلداده نشده ایی،دلبسته با خویشتن خویش بیگانه است. ارد بزرگ
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
●فرگرد خود ●
در فرگردهای پیشین به کرات به این امر اشاره شده وباز نیز به تکرار خواهم نشست تا این برای همه ی ما جا بیافتد که « من » یعنی همه چیز درانجام همه کار.همانگونه که ارد بزرگ میفرماید خودِ وجودی آدمی بهترین منبع اراده وهمت آدمی ست که اگر دیدگاه مثبتی ازخود خویش داشته باشیم نیاز باین نیز نخواهیم داشت که برای انجام کاری تشویق شویم وبارها در نوشته های خود نیز عنوان کرده ام که ما تنها زمانی به تشویق وتائید دیگری نیازمندیم که بخود شک داشته باشیم ودرعین حال این را نیز باید در دید خود همواره زنده بداریم که «منّیت» و" من بودن خویش "خود رابارور کردن وبرخویش اعتقادوایمان داشتن وبر اعتماد بنفس خود علبه ای مثبت داشتن نمی بایست با خودخواهی وخود پرستی اشتباه شود خوادند در زمانی که در خلقت خویش بهترین خلقت را دروجود آدمی به ودیعه نهاده خود نیز خواستار این بوده است که آدمی با هستی یافتن خویش, بر وجود وهستی خویش ارج نهاده وبر ساختار وساختن ریشه وبنیان اولیه ی خود که از سوی خداونددرجسمی کوچک وساده وبی تجربه وبی خردبه زمین وبدنیا ملحق گردیده است صّحه ای از این مطلب بگذارد که او اشرف مخلوقات خداوند است واگر جز این بودخود بشررااشرف مخلوقات خویش خطاب نمیگرد پس به تبعیت از خدای یکتا وراستین وهستی بخش ما,منوشما نیز میبایست دراین مخلوقی که بقدرت او جان گرفته است تفاوتی موثر ایجاد کنیم تفاوت درنحوه ی زیستن ساده ای که تنها «زندگی کردن» بدون هدف نباشد وبر هستی خویش ,رنگی دوباره از بودن زدن, از خود ِخویش واین برای ما آن چیزی ست که هویت واقعی وانسانی ماراچه برما چه بر دیگری روشن میسازد.
____ « خود» ____
نه در خود غرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود» را
بباید درجهان « رشتن »
...
تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
___فرزانه شیدا / شنبه 7آذر 1388 ___
●_ *خودآختگی قابلیتی است که بسیاری ندارند . ارد بزرگ●
پس اشرف وجود خود نیز باشیم که در دستان ماست که چگونه زیسنتی را در زندگی دنبال کرده چگونه خواستنی را در هستی خود از خویشتن درون واز اعتقاد وباور خویش خواهان باشیم ومسلما در طول حیات هرچه بیشتر بر ماهیت هستی ودلیل بودن خویش پی میبریم بیشتر متوجه میشویم که قدرت انکار ناپذیر فکر واندیشه ی آدمی میتوانست ومیتواند بهترین دنیا بوده واز هرچه,هست ونیست, بهره ای وافر ومثبت برد وبر خودواطرافیان خویش اثرگذار وباارزش بود
●*خودت را بشناس اما به آن مبال . ارد بزر _●
______« حدیث بودن »______
حدیثِ بودنِ من , در حدیث ِبودن ِعشق,
نه قصه یِ تلخ ِ «وجود ِبی رنگ» است !
که در«نهایتِ بودن » , همیشه میدانم
که روح ِبودن ِ « عشق » بسی خوش آهنگ است
...
سروردهِ هستی ِمن , گر , نخواندم امروز
دریغ ِ صدا , درمن , بی نهایتی , گیرد
من از تبِ فریاد , نگاه ِ بی بستر
وگر نگویم هیچ ,« صدا »که میمیرد !
...
من از تب ِفریاد , درون خویش میخوانم
بدفترِ شیدا , نا نوشته , میدانم :
من ازوجودِ بودنِ خویش , «بیش» میخواهم
چو در « شب دنیا » , همیشه حیرانم !
...
نه حسِ وجودِ من , مرا بمن خوانده!
که «هستی » و«بودن» ,« بودنی» بدنیا نیست
که باور ِ قلبم « مرا , بمن » خواند
که گویدم «امروز», دوباره « فردا ی ست»
....
دلم مرا گوید ز اوج ِ شیدائی
بخواب« دیده ِ دل» , چرا ,تو بیداری؟
حدیث ِذهن و وجود «لای لای» دیگری گوید :
مَخواب شیدا دل! , « تو همچو دریائی ! »
....
ببین ! دلِ دریا همیشه بیدار است
همیشه هشیار وُ به روز وشب بیدار
به موج موج وجود« صدای هستی »اوست !
« به بودن ِ بیدار ,همی , کند, اصرار» .
....
مَخواب بیهدُه تو , ای جسم ِفانیِ فردا
نماز بودن تو, سجده بر سَر ِعشق است
به عشق ِوجودی که «جان» ز خلقت دید
به عشق خدائی که یاور عشق است
____فرزانه شیدا / شنبه 7آذر۱۳۸۸____
حضور وجود را ثمری بایدوگرنه برتن رودبسیار گلهای شکسته درراهند اما به کجا, برای چه؟!
____«بی که ,یوسف باشی» ___
از بد بدتر اگر هست
این است ,
اینکه باشی
درچاه نابرادری, تنها
در زندان زلیخا
چوب حراج خورده ی
بازاربرده ها
البته بی یوسف که باشی!
پس بهتر است درز بگیری
این پاره پوره پیرهن ِ
بی بو وخاصیت را
که چشم
هیچ چشم به راهی را
روشن نمیکند.
____ قیصر امین پور* _____
حضور انسانی ما در طبیعت هستی که برای نگهداری وبهزیستی وباز سازی بهتر آن, به زمین فرستاده شده ایم از هریک ازما «پیامبری» میسازد که برای رهنمائی دنیای خویش ودیگران بسوی بهزیستی وخوب زیستنی درکمال می بایست از این وجود واز « خود » بهره گرفتخ واین رسالت عظیم خداوند ی را چون پیامبران دین درراه هدایت بشریت , هادی دنیای امروز وزمان هستی خود باشیم براستی آیا هرگز بخود اینگونهنگاه کرده ای که من پیامبری هستم در پادشاهی سرزمین خود در رسالتی عظیم که بر عهده ی من نهاده شده است .اگر همه چنین اندیشه ای را در باور خویش جا میدادیم هرگز کسی به «کم بودن ِخویش» رضا نمیشدوزندگی اگرچه در چرخش خود به کم وزیادِ هرچیزی بصورت یکسان نیازمند است ,اما,آنکه بیش میخواهد, نه از سر اصراف ونه از سر زیاده جوئی, که ازسرامید به ترقی خود ودنیا ی خود, در وجود همان انسانهائی براستی تجلی واقعی پیداکرده است که ما آنان را نوابغ واندیشمندان وفیلسوفان و بزرگان دنیای خود میدانیم وزین سبب بر بزرگداشت هریک ازهیچ دریغ نمیکنیم در صورتی که او نیز ,چون ما,در وجود «خود» , «خود » را بوجود آورد ,بدین معنی که « خود» وجودی او « خودِ خویش » شد که رشدی مضاعف بسوی پیشرفت داشته وبر خود خویش ارجی بیش از یک انسان ساده نهاده است ونخواسته است که تنهاآن راانجام دهد که ازاو میخواهند,بلکه خواستهاست «آن چیزی راانجام داده باشد که «خود او میخواسته» و در دنیای درون واندیشه یخود , خواستار « من»د ر حد بالای « من بودن خویش» , «خوداهان بوده است ما زمانی در یک نقطه ثابت باقی خواهیم ماند که به تکرار هرروزه روزمرگی ,عادت کرده وآنچه را که در طی روز انجام میدهیم در همان 8 ساعت کار وچند ساعت خیابان ومنزل برای خود کافی ,ودرحد ی میبینیم که بگوئیم:ازمن دیگر بیش ازاین چیزی باقی نمانده کهاکنون بخواهم پس از یک روز سخت وپرمشقت در,سرماوگرما ,در باران وبرف ,درخوبی وبدی باز بیشتر ازاین باشم که هستم! که این نهایت ضعف آدمیست که نخواهد حتی باوجود تمامی خستگیها بیشتر از« خود ِ»وجودی خویش خواهان چیزی بالاتر از یک انسان باشد وفقط نام«انسان بودن» بودن خودرا خواهان باشد وبس. ما براستی در وجود ی وجسمی زندگی میکنیم که در بسیاری موارد,درهمین جسم انسانهائی,« نماد ِهستی »را بگونه ای بما نشان داده اند که درشگفتی مانده ایم. درصورتی که خداونددرخلق بشر به همه به یکسان مغز وهوش واستعداد,داده است وهمانگونه که گفته ام : « ما تصمیم میگیریم چه باشیم», چه رادوست داشته ازچه بپرهیزیم ,با چه,خود راسازگاریدهیم, با چه هرگز قصد سازش نداشته باشیم واین تمامااز«خود» واندیشه ی درونی وفکری « خودِ » ما ریشه میگیرد. پس برای چه « خودِمن» نباید بهترین باشد ویا اگر بهترین نیز نمیتواند باشد درحد خوب , خود را به بالا کشیده از خودخویش راضی گردد ؟ میدانید که رضایت ازخود یعنی رضایت از زندگی ,رضایت ازدنیای اطراف, رضایت ازآشناوغریبه ودنیا وطبیعت.واین یعنی همان عشق , عشق به زندگی ,بخود, بدیگری ,به دنیاوبه هرآنچه خداوندبه ما در برکت ورحمت الهی خویش بخشیده است وبسیار آنرا نادیده انگاشته ایم و تنها به منفی گرائی هائی تن در میدهیم که نه تنها هیچ بکار ما نمی آید بلکه مانع داشتن ِانرژی های مثبتی میشود که برای «خودسازی خود» بدان نیازمندیم. پس بیائیداز وجود خویش بیشتر بخواهیم, بیشتر توقع داشته باشیم, که این نه برای از بین بردن خوددر دنیا ,از شدت خستگی ست ,که این برای شور وشوق وشعفی ست که وقتی برای زیستن خویش ,حتی بیش از 24 ساعت حتی 25 ساعت از زمان 24 ساعته را زندگی میکنیم به رضایتی ازخود میرسیم وبه اینکه کاری راانجام داده ایم که دوست داشته ایم,انجام دهیم.والبته بایدذکر کرد«بیدار بودن بی ثمر »راهیچ سودی نیست که همان بّه بخوابیم وازلذت خواب حداقل سودی بجوئیم,اگر که بیداریمان برای خودمان هم بی ثمر باشد ! چه رسد بدنیا واطرافیان ما. در بزرگان عالم اگر دقت کرده باشیم این ساعت خواب به حداقل زمان ممکن میرسد,اما نتیجه ی آن برهمه ی ماآشکاراست ومیدانیم هیچ یک به بیهوده زندگی نکرده اند وثمری ازاین تلاش از آنهادر هرحرفه ورشته وکاری برجا مانده است
●*در برف ، سپیدی پیداست .آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند .ارد بزرگ
*برای کسب خرد ، سختی را بر خود هموار کن .ارد بزرگ
*خود کامگان در ژرفنای وجود خویش گم می شوند.ارد بزرگ
*خود را می توان نابود ساخت ! نخست با گردن نهادن بر پیشگاه ناداوری فرمانروایان و دیگر تن دادن به رسوایی و بدنامی . ارد بزرگ ●
پایان فرگرد ستایشگر●به قلم فرزانه شیدا ● اسلو /نروژ
نه تنهائی، مرا داند ، زخود , در سوزِ رسوائی
منم عاشق ، دراین دنیا, « نه دیگر من » ,نه دیگر « تو »
« منم», «ما » شد , زمانی که ،شدم ،«درگیر شیدائی »!
فرزانه شیدا 1388
خود را ، تا هنگاهی همراه داری که دلداده نشده ایی،دلبسته با خویشتن خویش بیگانه است. ارد بزرگ
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
●فرگرد خود ●
در فرگردهای پیشین به کرات به این امر اشاره شده وباز نیز به تکرار خواهم نشست تا این برای همه ی ما جا بیافتد که « من » یعنی همه چیز درانجام همه کار.همانگونه که ارد بزرگ میفرماید خودِ وجودی آدمی بهترین منبع اراده وهمت آدمی ست که اگر دیدگاه مثبتی ازخود خویش داشته باشیم نیاز باین نیز نخواهیم داشت که برای انجام کاری تشویق شویم وبارها در نوشته های خود نیز عنوان کرده ام که ما تنها زمانی به تشویق وتائید دیگری نیازمندیم که بخود شک داشته باشیم ودرعین حال این را نیز باید در دید خود همواره زنده بداریم که «منّیت» و" من بودن خویش "خود رابارور کردن وبرخویش اعتقادوایمان داشتن وبر اعتماد بنفس خود علبه ای مثبت داشتن نمی بایست با خودخواهی وخود پرستی اشتباه شود خوادند در زمانی که در خلقت خویش بهترین خلقت را دروجود آدمی به ودیعه نهاده خود نیز خواستار این بوده است که آدمی با هستی یافتن خویش, بر وجود وهستی خویش ارج نهاده وبر ساختار وساختن ریشه وبنیان اولیه ی خود که از سوی خداونددرجسمی کوچک وساده وبی تجربه وبی خردبه زمین وبدنیا ملحق گردیده است صّحه ای از این مطلب بگذارد که او اشرف مخلوقات خداوند است واگر جز این بودخود بشررااشرف مخلوقات خویش خطاب نمیگرد پس به تبعیت از خدای یکتا وراستین وهستی بخش ما,منوشما نیز میبایست دراین مخلوقی که بقدرت او جان گرفته است تفاوتی موثر ایجاد کنیم تفاوت درنحوه ی زیستن ساده ای که تنها «زندگی کردن» بدون هدف نباشد وبر هستی خویش ,رنگی دوباره از بودن زدن, از خود ِخویش واین برای ما آن چیزی ست که هویت واقعی وانسانی ماراچه برما چه بر دیگری روشن میسازد.
____ « خود» ____
نه در خود غرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود» را
بباید درجهان « رشتن »
...
تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
___فرزانه شیدا / شنبه 7آذر 1388 ___
●_ *خودآختگی قابلیتی است که بسیاری ندارند . ارد بزرگ●
پس اشرف وجود خود نیز باشیم که در دستان ماست که چگونه زیسنتی را در زندگی دنبال کرده چگونه خواستنی را در هستی خود از خویشتن درون واز اعتقاد وباور خویش خواهان باشیم ومسلما در طول حیات هرچه بیشتر بر ماهیت هستی ودلیل بودن خویش پی میبریم بیشتر متوجه میشویم که قدرت انکار ناپذیر فکر واندیشه ی آدمی میتوانست ومیتواند بهترین دنیا بوده واز هرچه,هست ونیست, بهره ای وافر ومثبت برد وبر خودواطرافیان خویش اثرگذار وباارزش بود
●*خودت را بشناس اما به آن مبال . ارد بزر _●
______« حدیث بودن »______
حدیثِ بودنِ من , در حدیث ِبودن ِعشق,
نه قصه یِ تلخ ِ «وجود ِبی رنگ» است !
که در«نهایتِ بودن » , همیشه میدانم
که روح ِبودن ِ « عشق » بسی خوش آهنگ است
...
سروردهِ هستی ِمن , گر , نخواندم امروز
دریغ ِ صدا , درمن , بی نهایتی , گیرد
من از تبِ فریاد , نگاه ِ بی بستر
وگر نگویم هیچ ,« صدا »که میمیرد !
...
من از تب ِفریاد , درون خویش میخوانم
بدفترِ شیدا , نا نوشته , میدانم :
من ازوجودِ بودنِ خویش , «بیش» میخواهم
چو در « شب دنیا » , همیشه حیرانم !
...
نه حسِ وجودِ من , مرا بمن خوانده!
که «هستی » و«بودن» ,« بودنی» بدنیا نیست
که باور ِ قلبم « مرا , بمن » خواند
که گویدم «امروز», دوباره « فردا ی ست»
....
دلم مرا گوید ز اوج ِ شیدائی
بخواب« دیده ِ دل» , چرا ,تو بیداری؟
حدیث ِذهن و وجود «لای لای» دیگری گوید :
مَخواب شیدا دل! , « تو همچو دریائی ! »
....
ببین ! دلِ دریا همیشه بیدار است
همیشه هشیار وُ به روز وشب بیدار
به موج موج وجود« صدای هستی »اوست !
« به بودن ِ بیدار ,همی , کند, اصرار» .
....
مَخواب بیهدُه تو , ای جسم ِفانیِ فردا
نماز بودن تو, سجده بر سَر ِعشق است
به عشق ِوجودی که «جان» ز خلقت دید
به عشق خدائی که یاور عشق است
____فرزانه شیدا / شنبه 7آذر۱۳۸۸____
حضور وجود را ثمری بایدوگرنه برتن رودبسیار گلهای شکسته درراهند اما به کجا, برای چه؟!
____«بی که ,یوسف باشی» ___
از بد بدتر اگر هست
این است ,
اینکه باشی
درچاه نابرادری, تنها
در زندان زلیخا
چوب حراج خورده ی
بازاربرده ها
البته بی یوسف که باشی!
پس بهتر است درز بگیری
این پاره پوره پیرهن ِ
بی بو وخاصیت را
که چشم
هیچ چشم به راهی را
روشن نمیکند.
____ قیصر امین پور* _____
حضور انسانی ما در طبیعت هستی که برای نگهداری وبهزیستی وباز سازی بهتر آن, به زمین فرستاده شده ایم از هریک ازما «پیامبری» میسازد که برای رهنمائی دنیای خویش ودیگران بسوی بهزیستی وخوب زیستنی درکمال می بایست از این وجود واز « خود » بهره گرفتخ واین رسالت عظیم خداوند ی را چون پیامبران دین درراه هدایت بشریت , هادی دنیای امروز وزمان هستی خود باشیم براستی آیا هرگز بخود اینگونهنگاه کرده ای که من پیامبری هستم در پادشاهی سرزمین خود در رسالتی عظیم که بر عهده ی من نهاده شده است .اگر همه چنین اندیشه ای را در باور خویش جا میدادیم هرگز کسی به «کم بودن ِخویش» رضا نمیشدوزندگی اگرچه در چرخش خود به کم وزیادِ هرچیزی بصورت یکسان نیازمند است ,اما,آنکه بیش میخواهد, نه از سر اصراف ونه از سر زیاده جوئی, که ازسرامید به ترقی خود ودنیا ی خود, در وجود همان انسانهائی براستی تجلی واقعی پیداکرده است که ما آنان را نوابغ واندیشمندان وفیلسوفان و بزرگان دنیای خود میدانیم وزین سبب بر بزرگداشت هریک ازهیچ دریغ نمیکنیم در صورتی که او نیز ,چون ما,در وجود «خود» , «خود » را بوجود آورد ,بدین معنی که « خود» وجودی او « خودِ خویش » شد که رشدی مضاعف بسوی پیشرفت داشته وبر خود خویش ارجی بیش از یک انسان ساده نهاده است ونخواسته است که تنهاآن راانجام دهد که ازاو میخواهند,بلکه خواستهاست «آن چیزی راانجام داده باشد که «خود او میخواسته» و در دنیای درون واندیشه یخود , خواستار « من»د ر حد بالای « من بودن خویش» , «خوداهان بوده است ما زمانی در یک نقطه ثابت باقی خواهیم ماند که به تکرار هرروزه روزمرگی ,عادت کرده وآنچه را که در طی روز انجام میدهیم در همان 8 ساعت کار وچند ساعت خیابان ومنزل برای خود کافی ,ودرحد ی میبینیم که بگوئیم:ازمن دیگر بیش ازاین چیزی باقی نمانده کهاکنون بخواهم پس از یک روز سخت وپرمشقت در,سرماوگرما ,در باران وبرف ,درخوبی وبدی باز بیشتر ازاین باشم که هستم! که این نهایت ضعف آدمیست که نخواهد حتی باوجود تمامی خستگیها بیشتر از« خود ِ»وجودی خویش خواهان چیزی بالاتر از یک انسان باشد وفقط نام«انسان بودن» بودن خودرا خواهان باشد وبس. ما براستی در وجود ی وجسمی زندگی میکنیم که در بسیاری موارد,درهمین جسم انسانهائی,« نماد ِهستی »را بگونه ای بما نشان داده اند که درشگفتی مانده ایم. درصورتی که خداونددرخلق بشر به همه به یکسان مغز وهوش واستعداد,داده است وهمانگونه که گفته ام : « ما تصمیم میگیریم چه باشیم», چه رادوست داشته ازچه بپرهیزیم ,با چه,خود راسازگاریدهیم, با چه هرگز قصد سازش نداشته باشیم واین تمامااز«خود» واندیشه ی درونی وفکری « خودِ » ما ریشه میگیرد. پس برای چه « خودِمن» نباید بهترین باشد ویا اگر بهترین نیز نمیتواند باشد درحد خوب , خود را به بالا کشیده از خودخویش راضی گردد ؟ میدانید که رضایت ازخود یعنی رضایت از زندگی ,رضایت ازدنیای اطراف, رضایت ازآشناوغریبه ودنیا وطبیعت.واین یعنی همان عشق , عشق به زندگی ,بخود, بدیگری ,به دنیاوبه هرآنچه خداوندبه ما در برکت ورحمت الهی خویش بخشیده است وبسیار آنرا نادیده انگاشته ایم و تنها به منفی گرائی هائی تن در میدهیم که نه تنها هیچ بکار ما نمی آید بلکه مانع داشتن ِانرژی های مثبتی میشود که برای «خودسازی خود» بدان نیازمندیم. پس بیائیداز وجود خویش بیشتر بخواهیم, بیشتر توقع داشته باشیم, که این نه برای از بین بردن خوددر دنیا ,از شدت خستگی ست ,که این برای شور وشوق وشعفی ست که وقتی برای زیستن خویش ,حتی بیش از 24 ساعت حتی 25 ساعت از زمان 24 ساعته را زندگی میکنیم به رضایتی ازخود میرسیم وبه اینکه کاری راانجام داده ایم که دوست داشته ایم,انجام دهیم.والبته بایدذکر کرد«بیدار بودن بی ثمر »راهیچ سودی نیست که همان بّه بخوابیم وازلذت خواب حداقل سودی بجوئیم,اگر که بیداریمان برای خودمان هم بی ثمر باشد ! چه رسد بدنیا واطرافیان ما. در بزرگان عالم اگر دقت کرده باشیم این ساعت خواب به حداقل زمان ممکن میرسد,اما نتیجه ی آن برهمه ی ماآشکاراست ومیدانیم هیچ یک به بیهوده زندگی نکرده اند وثمری ازاین تلاش از آنهادر هرحرفه ورشته وکاری برجا مانده است
●*در برف ، سپیدی پیداست .آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند .ارد بزرگ
*برای کسب خرد ، سختی را بر خود هموار کن .ارد بزرگ
*خود کامگان در ژرفنای وجود خویش گم می شوند.ارد بزرگ
*خود را می توان نابود ساخت ! نخست با گردن نهادن بر پیشگاه ناداوری فرمانروایان و دیگر تن دادن به رسوایی و بدنامی . ارد بزرگ ●
پایان فرگرد ستایشگر●به قلم فرزانه شیدا ● اسلو /نروژ
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *ستایشگر*
فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن
وگرخوردچو بهایم, بیوفُتد چو جَماد
مُراد هرکه بر آری , مطیع امر گردد
خلاف نفس,که فرمان دهدچو یافت مراد
*گلستان سعدی*
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
●فرگرد ستایشگر●
از زمانی که انسان خود رامیشناسدوازهمان اوان کودکی با معنای «ستایش» ودوست داشتن آشنا میگردد ومیدانید که انسان کسی راستایش میکند که عمیقا دوست میدارد چون «خداوند» , چون «مادر» چون « میهن» بااینوصف ازهمان طفولیت بااین احساس آشنا میگردیم که چگونه دوست داشته ستایش کنیم و میدانید که درنگاه ساده وبی تجربه کودک, پدر ومادر یعنی خداومظهر قدرت ودانائی وبتدریج که بزرگتر میگرددآشنائی باخدارانیز توسط والدین می آموزدوستایش رنگ دیگری میگردد یعنی اول خداوسپس والدین , ستایش میشوند وبه همین شکا زندگی ادامه یافته روزی عشقوهدف وآرمان ازجمله چیزهائی میگردند که انسان به ستایش آن میپردازد. ودر کل زندگی آدمی همواره چیزی هست که انسان براساس نیاز به ستایش آنرا مد نظر گرفته به ستایش آن میپردازد ومسلم است که ماچیزی وکسی راستایش نمیکنیم که ارزش ستایش نداشته باشد وحتما آنچه برای ما بسیار زیباست ودوست داشتنی وباعث اینکه بوجودآن احساس شادی وحتی افتخار کنیم یااوراازهرنظر مطلوب خود بدانیم به ستایش آن چیز وان کس مینشینیم وبی تردیددر میان همه ی آنچه موجوداست تکیه برآن چیزی میکنیم که در نظر ما وازدیدگاه ما در کمال مطلوب ودر تکاملی بیشترازدیگر چیزها ودیگرکساناست
___من" تـمام من "!! ____
( آه )شدی به سینه ام چو آمدی بیاد من
آتــش داغ من شـدی به گـرمی زیـاد مـن
شور و شرار دل شدی شعله ی آتشی به تن
سوزش داغ حسرتی به سینه ی فراغ من
لحظه به لحظه زندگی تلخ به جام و کام من
روح وجود من شدی ای همه من" تـمام من "!!
● دوشنبه 13 خرداد 1387 / فرزانه شیدا ●
در نتیجه ما دوست نمیدارم کسی را که با احساس واندیشه خود اورا نزدیک دانشته وبااو احساس همدلی آرامش وامنیتی میکنیم ودر ستایش او خود را در کمال عشق دیده عاشقانه های دل خود را بااو به قسمت مینشینیم:
ـــــ «دستور زبان عشق»:ــــ
دست عشق از دامن تو دور باد!
میتوان آیا بدل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد,
که دلت را یادی از ساحل مباد
موج را آیاتوان فرمود: ایست!
بادرا فرمود: باید ایستاد؟!
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغتیز را
در کف مستی نمی بایست داد
ـــــ قیصر امین پور :ــــ
●همسران باید یکدیگر راستایش کنند و فرزندان هم پدر ، مادر و آموزگاران و... ستایشگری برای همه هست . ارد بزرگ ●
بارها گفتیم که بسیاری از آنچه انسان احساس کرده یا بدان اندیشه میکند از نهاد آدمی ونیاز او در زندگی سرچشمه میگیرد لذا نیاز بداشتن« وجودی برتر وقدرتمند تر » چون «خداوند» چیزیست که در نهاد آدمی از بدو تولد وجود دارد وهمانگونه که در فرگرد عشق نیز گفتیم نیاز به «دوست داشتن» نیز از وجود بزرگ وتعالی خداوند در ذره ای بسیار کوچک در نهاد وروح آدمی جایگزین گشته است.
____آئینه _______
دیده سوزنده درآتش غم
چشم آیینه هم،سوز غم بود
در کنار نگه قطره ی اشک
کُاو بخاری شدو بر غمافزود
ای تو آیینه های صداقت
رنگ غم رازچشمم برون کن
سوزش سینه رااز نگاهم
کم کن و عشق اورا فزون کن
من هنوزاز غباری که درآن
گُمره و سرگریبان عشقم
راه دیگر ,ندیدم بدنیا
هر کجا رفته و هرچه گشتم
غیر آئین عشق و محبت
رسم و راه دگر راندانم
یاورم باش و گو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای در کنارم دراین عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
دفتر شاعری را گشودم
گریه ام با توودفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
" عاشقی "بوده تنها گناهت
گفته ای روح خود را مبازی
بّه, که یابی ره دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه "حق " چو گویی
میروم راه دیگر بیابم
از همه عاشقی قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
___فرزانه شیدا ___
واین نماینده این است که همانگونه که خداونددر بسیاری از موجودات برای بقای آنان خصلتها وحتی رفتارهائی را در نظرگرفته است که بدون حتی کسب واکتساب ویادگیری در بدّو تولدآنرابصورت غریضی انجام میدهد , عشق ودوست داشتن وستایش نیز به همین شکل درغریزه ی آدمی به ارمغان نهاده شده است.
___ * سفر در آینه ___
این منم در آینه , یاتوئی برابرم ؟
ای ضمیر مشترک ای خودِ فراترم !
در من این غریبه کیست؟باورم نمیشود
خوب می شناسمت,درخودم گر که بنگرم
این توئی, خود توئی در پی نقاب من
ای میسح مهربان در پیس نام قیصرم!
ای فروز تر از زمان , دور پادشاهی ام
ای فراتر از زمین , مرزهای کشورم
نقطه نقطه, خط به خط,
صفحه در صفحه , برگ برگ
خط رد پای توست , سطر سطر دفترم
قوم وخیش من همه از قبیله ی غمند
عشق خواهر من است , درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خود ولی...
تا بخود رسیده ام دیده ام که دیگرم
در به در به هرطرف , بی نشان وبی هدف
گمشده کودکی درهوای مادرم
از هزار آینه توُ به تُو , گذشته ام
میروم که خویش رابا خودم بیاورم
با خود چه کرده ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز میرسم بخود, ازخود که بگذرم؟!
دیگران اگر خوب یاخدای ناکرده بد
خوب!من چه کرده ام؟ شاعرم که شاعرم!
راستی چه کرده ام؟شاعری که کار نیست!
کار چیز دیگریست , من بفکر دیگرم!
____ قیصر امین پور ______
●*ستایشگر همیشه بر ستایش شونده در حال پیشی گرفتن است . او یاد می کند و دلدار برآورده می سازد . ارد بزرگ ●
همانگونه که می بینید در پی خویش بودن همواره یکی از درگیری های فکری بزرگان اندیشمندان ,شاعران ونویسندگان دنیا بوده است وگاه در ستایش زندگی گاه در پرسش سوال من چه کسی هستم وچه کسی باید باشم ودر نهایت در اشعار ونوشته ها وپندها به این رسیده ومیرسند که انسان دلیلی برای بودن دارد وهمانگونه که نیاز دارد, دوست داشته باشد دوست دارد نیز دوست داشته شود وهمانگونه که خود به ستایش والائی از دیدگاه خود نشسته است نیازمند این است در چشم او نیز همانگونه جلوه کند ودرچشم دنیائی پس ستایش شدن وستایش کردن نیز نیازی ست ذاتی وبرآمده از غریزه ونه هرگز اکتسابی که چنانچه یاد بگیریم کسی را بر حسب ستایش بپرستیم آن دیگرعادت است ونه ستایشی بادل وباهمه ی ایده ال هائی که شخص برای ستایش کسی در نظر میگیرد وبی شک ازاین گونه ستایش در پی سود یست ویاخودرامجبور به چنین ستایشی می بیند که متاسفانه تعداد زیادی ازآدمیان ایمان می آورند به علت ترس از خدا ترس ازجهنم ترس ازکافر شمرده شدن نه بعلت احساس عشقی به این عظمت به این خالقهستی واینگونه پرستش که بدون درونمایه ی درست اندیشه باشد بی ارزش است چه از نگاه خداوندگار که میدانداو بر حسب عادت نماز خوانده حمدوستایشی میگویدچه در نزددیگرانودرچشم آنان که درون مارادرحدی میشتناسند که بدانند ما مومنیم یا بظاهر مومن وشاید بتوانیم خلق خدارا گول زدهودر باور آنان نشان دهیم مومنی پاک اندیش ودین داریم خدا را چه میکنیم که پیش از حتی تفکر ما میداند ما چه فکر میکنیم.
______ بفرمائید :_______
بفرمائیدفروردین شود,اسفند های ما
نه برلب , بلکه دردل گل کند لبخندهای ما
بفرمائید هرچیزی همان باشد که میخواهد
همان , یعنی نه مانند من ومانند های ما
بفرمائید که این بی چراترکارِ عالم:«عشق»
رها باشد ازاین چون وچراوچندهای ما
سرِ مویی اگر با عاشقان داری سر یاری
بیفشان زلف ومشکن حلقه ی پیوندهای ما
به بالایت قسم , سرو صنوبر باتو میبالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما!
شب وروز ازتو میگویند ومیگوئیم کاری کن
که «میبینم» بگیرد جای « میگویند» های ما!
نمیدانم کجائی یا کّه ای, آنقدر میدانم
که می آئی که بگشائی گره از بند های ما
بفرمائید فردا زودتر فردا شود امروز
همین حالا بیایئ وعده ه آینده های ما!
____ قیصر امین پور _____
فکر میکنم لازم به ذکر مثال هائی باشدبااینحال تولد لاک پشت هائی که در نزدیکی آب ,توسط مادر تخم آنان نهاده میشودوبلافاصله با بیرون آمدن از تخم با بوی آب بسوی آب رفته به زندگی آبزی خود ماحق میشوند بی اینکه راهنما وچراغ ومادرومعلمی ورهبری به آنها گفته باشد که می بایست برای بقا چنین کنند.وچنین نمونه های در کرم ابریشم نیز دیده میشودکه میداند می بایست بدور خود پیله ای تنبیده وتبدیل به پروانه شود ومیداند کی باید پیله را شکافته ومیتواند پرواز کند در نتیجه نیازی نیست کسی بما بیآموزد چگونه دوست داشته باشیم چگونه عاشق شویم چگونه ستایش کنیم وچه راکه رامی بایست ستایش نمائیم چراکه غریزه ونهاد ما از سوی خداوند برای چینین چیزی خلق شده است کمااینکهدردوران بسیار قدیم که دین معنائی نداشت مردم با جادو وخرافات برای خودچیزی میساختند چون عروسک چون بت که آنرا بستایندواین خود نماینده نیازاست وهمواره بدنبال قدرت برتر ازخود بوده اند که دراین میان جادوگرانی دردوران پیشین قدرتی گرفته ستایش میشدند.
ــــ نثر: در غفلتی زیستن ـــــــ
غافل از موجودیت هستی , بی خبر از غنیمت وجود...در نگاهی همواره
در نگاهی همواره , بی تفاوت ,تمسخری بر لب , درنگاهی خنده آمیز ,نگریستن به روزگار, شادی وشور وخوشی های لحظه را «زنــد گــی» نامیدن ,و در « غفلتی زیستن » گناهی ست که در ندانستن های آدمی,غفلت را به آستانه ی در نـادانــی رهنمون میشود !وچه بسیارند آنان که درخود زیســتن را... در طلوع وغروبی شادمانه ... لـیک بی مـعنا به شب وبه تاریکی ها می سپارند , اما اگر میدانست...اگر میدانست در راه زندگی ایسـتادن و بیـهوده زیسـتن در نگاه خداوند, گناهی نابخـشودنی , آیا باز رفتن و,وجستن خویش باز مانده وغرقه در روزگار میشد ؟! براستی اگر در جشن شادمانه ها , زیستن وجاودانه بودن ِ نام خویش را به تملق این و آن ســپردنو با مرگ فـرامـوش شـدن " زنـدگــیست "!, لـعنت بر زنـدگــی ..من چـنین نمـیخـواهـم !و می بینـم آنان که خو یش را گم کرده اند... ودر زیستنی , براستی بیهوده وبی ثمر, جشن شادی گرفته اند , بی آنکه بدانند, مرگ در پی کوچه ای ,که شاید اولین کوچه گذر باشد ,ایستاده است واینان اما غفلت را به میهمانی ِ خانه ی دل برده اند و( خاطر« مرگ را») در بیهوده زیستن ...خندان نموده اند. اخر چه سودکه مردن اینان نیز, بمانند عمری , زندگی کردن... همانقدر بیهوده است که فرقی نداشت , باشند یا نباشند . دریغ ودرد که اینان, به خداوند ره نمی یابندتا در یابند جستن خویش , رسیدن به خداست اینان گوئی عمری , در مرداب ثابت بودن , بر هستی خنده کردند غافل ازاینکه ,لبخند تمسخرآلود زندگی , برروی اینان عمیق تر از هر خنده ای , هر روز ,عمق تازه ای میگرفت و این از خویش بی نصیب واز دنیا سهم نبرده ای که کاخ آرزویش ,مرمر خانه ای میشد, که سر برآسمان میکشید,هروز از خدا دورتر وبه هیچ خویش نزدیک ترواین نقشآرمانهای او بود و بس !...خانه ای بر بلندا !!!یک عمر حقارت , برجی بر تپه ی نادانی ...غفلتی به بلندای زمین تا قلب کهکشان ,وچه شادند اینان !!! خوش باشید!..به خیال شما , دنیا , از آن شماست !درنگاه خدا ار آن کسی که , در بیقوله دانائی خویش, بیش ازتوزندگی کرد ,بیشتر آموخت ...,کمتر فخر فروخت...وهمیشه صادق بودو نزدیکتر به عرش خداامازندگانی برتو خوش باد...که عمر بودن تو هر روز در فنا تازه میشوددر بی خبری تو ....هر روز ... هر روز ... هر روز . پنجشنبه 1386/09/20 ____ نثری از فرزانه شیدا ____
● *مهرورزی و ستایشگری درمان بسیاری از دردهای آدمیان است . ارد بزرگ●
در نتیجه ستایش کردن از جمله نیاز های آدمیست که به هرچه وهرکه باشد بهرشکل خواست درونی بشر است وهمانگونه که بارها اشاره شد خداوند برای داشتن جهانی در صلح بامردمانی که قدرت همزیستی با یکدیگر را داشته وبه لطف همکاری وهمدلی وهمپائی وهمبستگی قادر باشند دنیا را پیشرفت دهند در وجود آدمی عقل واحساس وروح را بودیعه نهاده است وهرکسی بنوع خود از آن بهره میجوید که یا درست یا غلط دنیا بر اساس تمامی این بینشهای درست وغلط درحال پیشروی وپیشرفت است بسیاری چیزها را نیز زکف داده وبسیاری چیزهای دیگر را نیز بدست اورده ایم عاطفه ها تا حدود زیادی کمرنگ گشته وزندگی اتوماتیک وار وخستگی های مزمن جایگزین بسیاری از محبتها ودوست داشتن ها شده است اما همچنان وهمواره انسان در درون ذات خود بدنبال همدم وهمصحبت وهمدلی ست که بااو احساس تکامل وکامل شدن ودر شکل ساده عشق به مادر که عشقی عمیق است وبکندی نظیر دردرجه دوم عشق بهجنیش مخالف ودرنهایت عالی تنکامل انسانی بازگشتی عمیق وعاشقانه بسوی خداوندگار است واینکه میگویند امروز پیر که شد بیاد خداوند افتاد ویادش آمد اورا می بایست ستایش کرد به نظر من بدترین شکل تفسیر احساس آدمیست چرا که آدمی در سن کهولت آنقدر تجربه کسب کرده است که بداند مرگ ترسی ندارد ودرعین حال غایت الهی ودنیای روحانی بیش از تمامی آنچه در طول زندگی با آن مواجه بوده است ارزش وبها داشته است ودنیای ماورای دنیای زمین بسیار ارزنده تر وآشنائی با آن نیز لقای روح وجلا دهنده ی سیرت ودرون آدمیست و رهائی دهنده وآزادی بخش رو بسوی تکاملی که اپرچه در چشم دنیا وآدمیان رو به فرسودگی ورو بسوی فرتوت شدن وبه انتها رسیدن اما تازه آغازیست برای ابدی شدن وجاودانه شدن وروحی در اسمانهای ابدیت چون فرشتگان تا ابد زنده بودن که این اگر آزادگی نیست چه معنای دیگری میتواند داشته باشد؟!
●*ستایشگری آگاهانه ، چاپلوسی نیست چرا که خیلی زود ریشه ستاش شونده خاکی تازه را در دور ریشه خویش می یابد و در پس روزها این کار به بار خواهد نشست ، میوه تازه آن بسیار بهتر از گذشته خواهد بود . ارد بزرگ
*ستایشگری هنر است هنری که با آن می توان ناراست ترین آدمیان را هم دلپسند نمود .ارد بزرگ ●
زیبائی زندگی در« زیبا دیدن» است* ف.شیدا
پایان فرگرد ستایشگر
● به قلم فرزانه شیدا ●
اسلو /نروژ
وگرخوردچو بهایم, بیوفُتد چو جَماد
مُراد هرکه بر آری , مطیع امر گردد
خلاف نفس,که فرمان دهدچو یافت مراد
*گلستان سعدی*
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
●فرگرد ستایشگر●
از زمانی که انسان خود رامیشناسدوازهمان اوان کودکی با معنای «ستایش» ودوست داشتن آشنا میگردد ومیدانید که انسان کسی راستایش میکند که عمیقا دوست میدارد چون «خداوند» , چون «مادر» چون « میهن» بااینوصف ازهمان طفولیت بااین احساس آشنا میگردیم که چگونه دوست داشته ستایش کنیم و میدانید که درنگاه ساده وبی تجربه کودک, پدر ومادر یعنی خداومظهر قدرت ودانائی وبتدریج که بزرگتر میگرددآشنائی باخدارانیز توسط والدین می آموزدوستایش رنگ دیگری میگردد یعنی اول خداوسپس والدین , ستایش میشوند وبه همین شکا زندگی ادامه یافته روزی عشقوهدف وآرمان ازجمله چیزهائی میگردند که انسان به ستایش آن میپردازد. ودر کل زندگی آدمی همواره چیزی هست که انسان براساس نیاز به ستایش آنرا مد نظر گرفته به ستایش آن میپردازد ومسلم است که ماچیزی وکسی راستایش نمیکنیم که ارزش ستایش نداشته باشد وحتما آنچه برای ما بسیار زیباست ودوست داشتنی وباعث اینکه بوجودآن احساس شادی وحتی افتخار کنیم یااوراازهرنظر مطلوب خود بدانیم به ستایش آن چیز وان کس مینشینیم وبی تردیددر میان همه ی آنچه موجوداست تکیه برآن چیزی میکنیم که در نظر ما وازدیدگاه ما در کمال مطلوب ودر تکاملی بیشترازدیگر چیزها ودیگرکساناست
___من" تـمام من "!! ____
( آه )شدی به سینه ام چو آمدی بیاد من
آتــش داغ من شـدی به گـرمی زیـاد مـن
شور و شرار دل شدی شعله ی آتشی به تن
سوزش داغ حسرتی به سینه ی فراغ من
لحظه به لحظه زندگی تلخ به جام و کام من
روح وجود من شدی ای همه من" تـمام من "!!
● دوشنبه 13 خرداد 1387 / فرزانه شیدا ●
در نتیجه ما دوست نمیدارم کسی را که با احساس واندیشه خود اورا نزدیک دانشته وبااو احساس همدلی آرامش وامنیتی میکنیم ودر ستایش او خود را در کمال عشق دیده عاشقانه های دل خود را بااو به قسمت مینشینیم:
ـــــ «دستور زبان عشق»:ــــ
دست عشق از دامن تو دور باد!
میتوان آیا بدل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد,
که دلت را یادی از ساحل مباد
موج را آیاتوان فرمود: ایست!
بادرا فرمود: باید ایستاد؟!
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغتیز را
در کف مستی نمی بایست داد
ـــــ قیصر امین پور :ــــ
●همسران باید یکدیگر راستایش کنند و فرزندان هم پدر ، مادر و آموزگاران و... ستایشگری برای همه هست . ارد بزرگ ●
بارها گفتیم که بسیاری از آنچه انسان احساس کرده یا بدان اندیشه میکند از نهاد آدمی ونیاز او در زندگی سرچشمه میگیرد لذا نیاز بداشتن« وجودی برتر وقدرتمند تر » چون «خداوند» چیزیست که در نهاد آدمی از بدو تولد وجود دارد وهمانگونه که در فرگرد عشق نیز گفتیم نیاز به «دوست داشتن» نیز از وجود بزرگ وتعالی خداوند در ذره ای بسیار کوچک در نهاد وروح آدمی جایگزین گشته است.
____آئینه _______
دیده سوزنده درآتش غم
چشم آیینه هم،سوز غم بود
در کنار نگه قطره ی اشک
کُاو بخاری شدو بر غمافزود
ای تو آیینه های صداقت
رنگ غم رازچشمم برون کن
سوزش سینه رااز نگاهم
کم کن و عشق اورا فزون کن
من هنوزاز غباری که درآن
گُمره و سرگریبان عشقم
راه دیگر ,ندیدم بدنیا
هر کجا رفته و هرچه گشتم
غیر آئین عشق و محبت
رسم و راه دگر راندانم
یاورم باش و گو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای در کنارم دراین عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
دفتر شاعری را گشودم
گریه ام با توودفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
" عاشقی "بوده تنها گناهت
گفته ای روح خود را مبازی
بّه, که یابی ره دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه "حق " چو گویی
میروم راه دیگر بیابم
از همه عاشقی قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
___فرزانه شیدا ___
واین نماینده این است که همانگونه که خداونددر بسیاری از موجودات برای بقای آنان خصلتها وحتی رفتارهائی را در نظرگرفته است که بدون حتی کسب واکتساب ویادگیری در بدّو تولدآنرابصورت غریضی انجام میدهد , عشق ودوست داشتن وستایش نیز به همین شکل درغریزه ی آدمی به ارمغان نهاده شده است.
___ * سفر در آینه ___
این منم در آینه , یاتوئی برابرم ؟
ای ضمیر مشترک ای خودِ فراترم !
در من این غریبه کیست؟باورم نمیشود
خوب می شناسمت,درخودم گر که بنگرم
این توئی, خود توئی در پی نقاب من
ای میسح مهربان در پیس نام قیصرم!
ای فروز تر از زمان , دور پادشاهی ام
ای فراتر از زمین , مرزهای کشورم
نقطه نقطه, خط به خط,
صفحه در صفحه , برگ برگ
خط رد پای توست , سطر سطر دفترم
قوم وخیش من همه از قبیله ی غمند
عشق خواهر من است , درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خود ولی...
تا بخود رسیده ام دیده ام که دیگرم
در به در به هرطرف , بی نشان وبی هدف
گمشده کودکی درهوای مادرم
از هزار آینه توُ به تُو , گذشته ام
میروم که خویش رابا خودم بیاورم
با خود چه کرده ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز میرسم بخود, ازخود که بگذرم؟!
دیگران اگر خوب یاخدای ناکرده بد
خوب!من چه کرده ام؟ شاعرم که شاعرم!
راستی چه کرده ام؟شاعری که کار نیست!
کار چیز دیگریست , من بفکر دیگرم!
____ قیصر امین پور ______
●*ستایشگر همیشه بر ستایش شونده در حال پیشی گرفتن است . او یاد می کند و دلدار برآورده می سازد . ارد بزرگ ●
همانگونه که می بینید در پی خویش بودن همواره یکی از درگیری های فکری بزرگان اندیشمندان ,شاعران ونویسندگان دنیا بوده است وگاه در ستایش زندگی گاه در پرسش سوال من چه کسی هستم وچه کسی باید باشم ودر نهایت در اشعار ونوشته ها وپندها به این رسیده ومیرسند که انسان دلیلی برای بودن دارد وهمانگونه که نیاز دارد, دوست داشته باشد دوست دارد نیز دوست داشته شود وهمانگونه که خود به ستایش والائی از دیدگاه خود نشسته است نیازمند این است در چشم او نیز همانگونه جلوه کند ودرچشم دنیائی پس ستایش شدن وستایش کردن نیز نیازی ست ذاتی وبرآمده از غریزه ونه هرگز اکتسابی که چنانچه یاد بگیریم کسی را بر حسب ستایش بپرستیم آن دیگرعادت است ونه ستایشی بادل وباهمه ی ایده ال هائی که شخص برای ستایش کسی در نظر میگیرد وبی شک ازاین گونه ستایش در پی سود یست ویاخودرامجبور به چنین ستایشی می بیند که متاسفانه تعداد زیادی ازآدمیان ایمان می آورند به علت ترس از خدا ترس ازجهنم ترس ازکافر شمرده شدن نه بعلت احساس عشقی به این عظمت به این خالقهستی واینگونه پرستش که بدون درونمایه ی درست اندیشه باشد بی ارزش است چه از نگاه خداوندگار که میدانداو بر حسب عادت نماز خوانده حمدوستایشی میگویدچه در نزددیگرانودرچشم آنان که درون مارادرحدی میشتناسند که بدانند ما مومنیم یا بظاهر مومن وشاید بتوانیم خلق خدارا گول زدهودر باور آنان نشان دهیم مومنی پاک اندیش ودین داریم خدا را چه میکنیم که پیش از حتی تفکر ما میداند ما چه فکر میکنیم.
______ بفرمائید :_______
بفرمائیدفروردین شود,اسفند های ما
نه برلب , بلکه دردل گل کند لبخندهای ما
بفرمائید هرچیزی همان باشد که میخواهد
همان , یعنی نه مانند من ومانند های ما
بفرمائید که این بی چراترکارِ عالم:«عشق»
رها باشد ازاین چون وچراوچندهای ما
سرِ مویی اگر با عاشقان داری سر یاری
بیفشان زلف ومشکن حلقه ی پیوندهای ما
به بالایت قسم , سرو صنوبر باتو میبالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما!
شب وروز ازتو میگویند ومیگوئیم کاری کن
که «میبینم» بگیرد جای « میگویند» های ما!
نمیدانم کجائی یا کّه ای, آنقدر میدانم
که می آئی که بگشائی گره از بند های ما
بفرمائید فردا زودتر فردا شود امروز
همین حالا بیایئ وعده ه آینده های ما!
____ قیصر امین پور _____
فکر میکنم لازم به ذکر مثال هائی باشدبااینحال تولد لاک پشت هائی که در نزدیکی آب ,توسط مادر تخم آنان نهاده میشودوبلافاصله با بیرون آمدن از تخم با بوی آب بسوی آب رفته به زندگی آبزی خود ماحق میشوند بی اینکه راهنما وچراغ ومادرومعلمی ورهبری به آنها گفته باشد که می بایست برای بقا چنین کنند.وچنین نمونه های در کرم ابریشم نیز دیده میشودکه میداند می بایست بدور خود پیله ای تنبیده وتبدیل به پروانه شود ومیداند کی باید پیله را شکافته ومیتواند پرواز کند در نتیجه نیازی نیست کسی بما بیآموزد چگونه دوست داشته باشیم چگونه عاشق شویم چگونه ستایش کنیم وچه راکه رامی بایست ستایش نمائیم چراکه غریزه ونهاد ما از سوی خداوند برای چینین چیزی خلق شده است کمااینکهدردوران بسیار قدیم که دین معنائی نداشت مردم با جادو وخرافات برای خودچیزی میساختند چون عروسک چون بت که آنرا بستایندواین خود نماینده نیازاست وهمواره بدنبال قدرت برتر ازخود بوده اند که دراین میان جادوگرانی دردوران پیشین قدرتی گرفته ستایش میشدند.
ــــ نثر: در غفلتی زیستن ـــــــ
غافل از موجودیت هستی , بی خبر از غنیمت وجود...در نگاهی همواره
در نگاهی همواره , بی تفاوت ,تمسخری بر لب , درنگاهی خنده آمیز ,نگریستن به روزگار, شادی وشور وخوشی های لحظه را «زنــد گــی» نامیدن ,و در « غفلتی زیستن » گناهی ست که در ندانستن های آدمی,غفلت را به آستانه ی در نـادانــی رهنمون میشود !وچه بسیارند آنان که درخود زیســتن را... در طلوع وغروبی شادمانه ... لـیک بی مـعنا به شب وبه تاریکی ها می سپارند , اما اگر میدانست...اگر میدانست در راه زندگی ایسـتادن و بیـهوده زیسـتن در نگاه خداوند, گناهی نابخـشودنی , آیا باز رفتن و,وجستن خویش باز مانده وغرقه در روزگار میشد ؟! براستی اگر در جشن شادمانه ها , زیستن وجاودانه بودن ِ نام خویش را به تملق این و آن ســپردنو با مرگ فـرامـوش شـدن " زنـدگــیست "!, لـعنت بر زنـدگــی ..من چـنین نمـیخـواهـم !و می بینـم آنان که خو یش را گم کرده اند... ودر زیستنی , براستی بیهوده وبی ثمر, جشن شادی گرفته اند , بی آنکه بدانند, مرگ در پی کوچه ای ,که شاید اولین کوچه گذر باشد ,ایستاده است واینان اما غفلت را به میهمانی ِ خانه ی دل برده اند و( خاطر« مرگ را») در بیهوده زیستن ...خندان نموده اند. اخر چه سودکه مردن اینان نیز, بمانند عمری , زندگی کردن... همانقدر بیهوده است که فرقی نداشت , باشند یا نباشند . دریغ ودرد که اینان, به خداوند ره نمی یابندتا در یابند جستن خویش , رسیدن به خداست اینان گوئی عمری , در مرداب ثابت بودن , بر هستی خنده کردند غافل ازاینکه ,لبخند تمسخرآلود زندگی , برروی اینان عمیق تر از هر خنده ای , هر روز ,عمق تازه ای میگرفت و این از خویش بی نصیب واز دنیا سهم نبرده ای که کاخ آرزویش ,مرمر خانه ای میشد, که سر برآسمان میکشید,هروز از خدا دورتر وبه هیچ خویش نزدیک ترواین نقشآرمانهای او بود و بس !...خانه ای بر بلندا !!!یک عمر حقارت , برجی بر تپه ی نادانی ...غفلتی به بلندای زمین تا قلب کهکشان ,وچه شادند اینان !!! خوش باشید!..به خیال شما , دنیا , از آن شماست !درنگاه خدا ار آن کسی که , در بیقوله دانائی خویش, بیش ازتوزندگی کرد ,بیشتر آموخت ...,کمتر فخر فروخت...وهمیشه صادق بودو نزدیکتر به عرش خداامازندگانی برتو خوش باد...که عمر بودن تو هر روز در فنا تازه میشوددر بی خبری تو ....هر روز ... هر روز ... هر روز . پنجشنبه 1386/09/20 ____ نثری از فرزانه شیدا ____
● *مهرورزی و ستایشگری درمان بسیاری از دردهای آدمیان است . ارد بزرگ●
در نتیجه ستایش کردن از جمله نیاز های آدمیست که به هرچه وهرکه باشد بهرشکل خواست درونی بشر است وهمانگونه که بارها اشاره شد خداوند برای داشتن جهانی در صلح بامردمانی که قدرت همزیستی با یکدیگر را داشته وبه لطف همکاری وهمدلی وهمپائی وهمبستگی قادر باشند دنیا را پیشرفت دهند در وجود آدمی عقل واحساس وروح را بودیعه نهاده است وهرکسی بنوع خود از آن بهره میجوید که یا درست یا غلط دنیا بر اساس تمامی این بینشهای درست وغلط درحال پیشروی وپیشرفت است بسیاری چیزها را نیز زکف داده وبسیاری چیزهای دیگر را نیز بدست اورده ایم عاطفه ها تا حدود زیادی کمرنگ گشته وزندگی اتوماتیک وار وخستگی های مزمن جایگزین بسیاری از محبتها ودوست داشتن ها شده است اما همچنان وهمواره انسان در درون ذات خود بدنبال همدم وهمصحبت وهمدلی ست که بااو احساس تکامل وکامل شدن ودر شکل ساده عشق به مادر که عشقی عمیق است وبکندی نظیر دردرجه دوم عشق بهجنیش مخالف ودرنهایت عالی تنکامل انسانی بازگشتی عمیق وعاشقانه بسوی خداوندگار است واینکه میگویند امروز پیر که شد بیاد خداوند افتاد ویادش آمد اورا می بایست ستایش کرد به نظر من بدترین شکل تفسیر احساس آدمیست چرا که آدمی در سن کهولت آنقدر تجربه کسب کرده است که بداند مرگ ترسی ندارد ودرعین حال غایت الهی ودنیای روحانی بیش از تمامی آنچه در طول زندگی با آن مواجه بوده است ارزش وبها داشته است ودنیای ماورای دنیای زمین بسیار ارزنده تر وآشنائی با آن نیز لقای روح وجلا دهنده ی سیرت ودرون آدمیست و رهائی دهنده وآزادی بخش رو بسوی تکاملی که اپرچه در چشم دنیا وآدمیان رو به فرسودگی ورو بسوی فرتوت شدن وبه انتها رسیدن اما تازه آغازیست برای ابدی شدن وجاودانه شدن وروحی در اسمانهای ابدیت چون فرشتگان تا ابد زنده بودن که این اگر آزادگی نیست چه معنای دیگری میتواند داشته باشد؟!
●*ستایشگری آگاهانه ، چاپلوسی نیست چرا که خیلی زود ریشه ستاش شونده خاکی تازه را در دور ریشه خویش می یابد و در پس روزها این کار به بار خواهد نشست ، میوه تازه آن بسیار بهتر از گذشته خواهد بود . ارد بزرگ
*ستایشگری هنر است هنری که با آن می توان ناراست ترین آدمیان را هم دلپسند نمود .ارد بزرگ ●
زیبائی زندگی در« زیبا دیدن» است* ف.شیدا
پایان فرگرد ستایشگر
● به قلم فرزانه شیدا ●
اسلو /نروژ
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *نامداری*
قومی متفکّرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راهِ یقین
میترسم از آن بانک که آید روزی
کای بی خبران راه نه آنست ونه این*خیام*
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
● فرگرد نامداری ●
همواره ما انسانها به بزرگداشت نامی مینشینیم که نامدار باشد وخوشنام وهرگز نخواهی دید انسانی به بدی به بزرگی ونامداری نام شود مگر به رسم تحقیر وتمسخر لذامیتوان بزرگ بود ونامدار بود وسربلند در فرگرد پیشین « بزرگداشت » نیز ذکر کردم که رسیدن به اوج بزرگی ونیک نامی ورسیدن به اوج آمال وآرزوها تنها از این طریق بر بزرگان دنیا ونامداران جهان مقدور بوده است که خود را پرورش داده از لحاظ فکر واندیشه وداشتن آرزوهای بزرگ برخود محدودیتی قائل نشدند واینبار نیز میگویم نیک نامی ونامداری نیز به سهولت بدست نمی اید که همانا ساختن خود واندیشه وفکر وحتی خیال ورویای خود را در جهتی مثبت پرورش داده وهمت واراده را دست آویز خویش قرار دهیم وپروازی داشته باشیم در عرش بلند و گسترده ی آسمان وحتی کهکشانی از دانستنی ها وسرانجام رسیدنی باوج ها وقله های پیروزی وآزادی .
*نامداری بی نیک نامی ، به پشیزی نمی ارزد .ارد بزرگ
انسان رها وآزاد انسانی ست تعلیم یافته , پژوهشگر آشنا با علم ویا علوم,عمیق, موشکاف وسرشار از دانائی , انسانی که به همت وارداده ی خود به نیک نامی ونامداری میرسد چراکه دنیا ثمره ی زحمات اورا برایزندگی چه حتی اگربرای خود بوده باشد باز پس خواهدداد به « نامی» که اورا سربلند تمامی تلاشهای زندگیش کند ومن اینرا لطف خداوند وکائنات بر زحمات شماری ازانسانهای زحمتکش وپرتلاش وب معرفتی خردمندانه دانشمندانه وآگاهانه میدانم که بدین شکل ارج نهاده میشودوخداوندوکائنات نیزاوراهمانگونه که آرزوی رسیدن به اوج رادرسر داشت به اوج نیز خواهد بردونام او یادگار سالهاوقرنها خواهد شد.کشی که به نامداری میرسد بیش از هرچیز دردرون خود باین تفکر میکندکه میبایست به مقاصد درست ومثبت زندگی دست یابد واین نه از سراین بوده است که هدف اواین بوده باشد که شخص « بزرگی » شود بلکه هدف همیشه در گامهای اولیه پیشرفت خود بوده وهمیشه آغاز این تلاش همان کنجکاویوجستجویسوالیست که همه ی آدمیان با آن زندگی میکنند ودر فلسفهومنطق زندگی بدنبال ریشه هاوساختارهاومعنای طبیعت وتمامی نکات مهم ودیدنی زندگی چه مادی چه معنی باآن مشغول بوده اند
*نامداران ابتدا از نام خویش گذشته اند . ارد بزرگ
*نامداری که خود را به خواری می افکند ، هزاران دل آویخته به دامان خویش را نیز به خا
آیا فهرست فرگردهای * ارد بزرگ را بدقت نگاه کرده اید حتی فقط نگاه بودن خواندن ماهیت مطالب هر فرگرد وهر فرمان یک بیک هریک تماکی آن چیزیست که انسان بدان مشغول است « یعنی فلسفه ی زندگی» وتمامی انچه انسان نیازمند دانستن آن است وهمین مارا بس که به لطف اندیشمند بزرگ ایرانی کتابی بنام «آرمان نامه »برایمان بجا مانده است که حتی فقط با نگاه به فهرست آن وتفکر به هریک فرگرد وجستجو بدنبال معنای آنها برای زیستنی به بزرگی ونامداری وسربلندی کافیست تا از نگاهی داشتهودرجستجوی معنای هریک باشیم واز یک یک فرگردهای اوبرای « بهتر زندگی کردن »استفاده کنیم با این وصف « راز» کتاب آرمان نامه اُرد بزرگ نیز گشوده شد.وهرچند من هنوز ,برای « تفسیر فرگردها »از دیدگاه خود, نیمه راه باقیمانده رادر پیش رو دارم,امااگر انسان با تفکری مثبت به تمامی فرگردها نگاه کرده و درمورد آن تفکری داشته باشد نیازی به تفسیر کننده د زندگی برای هیچ چیز نخواهد داشت دقیقا هیچ چیز چراکه« بهترین الگو برای مادرآرمان نامه ی ارد بزرگ »به ارمغان نهاده شده است که حتی اگر بدون آگاهی بر دیگر مطالب دنیا تنها به خواندن همین فرهست فرگردها نشسته ودرپی این باشیم که معنای هریک را برای خود تعریف کنیم برای یک یک ما کافیست که بتوانیم انسانی خوب باشیم باحرمت نهادن واحترام وارزش گذاشتن به هر یک ازاین فرگردهادرزندگی خود بر خود وبر دیگری!
* نامدار کهن اسطوره وراهبر دوران هاست،سرشت او باخوی مردم سرزمین خویش همگون است نه با سرشت فرمانروایان . ارد بزرگ
بگذارید نگاهی بر این فهرست داشته باشیم که در جمع علاقمندان ارد بزرگ نا اشنا نیست وهمگان میدانند بهترین راه زیستن وخوب زیستن « مثبت زندگی کردن است» وبه یاری این فرگردها با اندیشه ای « مثبت » مانیز میتوانیم زندگی خوبی را برای خود واطرافیان خود درست کنیم که بارها گفتم با عشق بخود ودنیا به رشد وترقی خود اقدام کن چراکه ترقی ورشد وخوشبختی « تو», باعث ترقی ورشد وخوشبختی اطرافیان تو ومحله ی تو وجامعه ی تووکشور توودنیای تو خواهد بود چرا که هرچه از خوبی ودرستی وآموزش های درست بر خود بیافزائیم بدگیری نیز منتقل میشود واز دیگری بدیگری وبه محله ای به کشور یه جهانی . . رهائی در دانش وپرورش روح واندیشه است وآزادگی ثمره ی آن: چنانچه انسانی به نامداری دست یافته سپس خود را به خواری بکشاند , دیگران را نیز باخود به قعر خواری وبدبختی خواهد کشید , چرا که در خانواده ها همگان بهم وابسته می باشند واین وابستگی در وسعت بیشتر به محله وجامعه وجهان نیز گسترده شده وبزرگی ونامداری یا خواری وپستی نه بر یکنفر که بر همگان اثر گذار خواهد بود مااینکه اندیشمند وبزرگ یربلندی خود وخانواده ودنیائی را دارد ومتاسفانه معتاد بیمار سرشکستگس وخواری خود وخانواده وجامعه وکشوری ودرنهایت جهانی را چون دنیا نیازمند تلاش هر یک از ماست که در آفرینش خدا سهمی را داشته وجائی را باوجود
خود پر کرده ایم که بی شک این جایگزینی بی دلیل نبوده است
___________________________
● نگاهی باز = رهائی
بخود گفتم دمادم لحظه در لحظه:
نگاهی باز باید سایبان خستگی های دلم باشد
و گوید با دلم سوگند گرم بودنی با عشق
نگاهی باز باید تیره گی های دلم را روشنی بخشد
و یکبار دگر از رویش سبز اهورائی بگوید باز
دلی باید توان و قدرتش باشد
که آتش را بنام زندگی همواره روشن کرده, قلبم را,
بسوزاند نه اما ازسر اندوه
که تنها از سر گرمای عشقی گرم و جاویدان
نگاهی باز باید سایبان خستگی های دلم باشد
و دیدم ناگهان من دیدگانی گرم و سوزان را
و دلبستم تمام زندگی بر او
و شبهایم چه گرم و وه چه نورانی
تمام آتش این زندگانی را به قلبم داد
کنون میسوزم از آن شعله هردم
به هر روز وشبی همواره پی در پی
و دل میگویدم :خود بوده ای آخر
که آتش را دمادم یاد میکردی
کنون بامن بسوز وباز هم در شعله آتش
به فریاد دلت فرمان بده :
ای دل !بسوز و بازهم خاموش دنیا باش
بسوز و بازهم اشک دل ودیده
ز چشمانت بگیر و باز هم
با خود بگو هردم : زپا هرگز نمی افتم
ولی افسوس ولی افسوس در این شعله ها دیگر
توانی نیست .
رهایم کن مرا آخر...
که تا گریم بسوز عشق خود همواره بی پروا,
رهایم کن که فریادی زنم از عمق این سینه
رهایم کن که من تنها
فقط یک موج فریادم
فقط یک سینه , پر اشکم
فقط یک قلب تنهایم
رهایم کن رهایم کن... که آزاد ورها یکدم بیآسایم * فرزانه شیدا
________________________
مّی خوردن وگِردنیکوان گردیدن
بِه زآنکه به زَرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق ومست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت, کس نخواهد دیدن*خیام*
________________________
*نامداران ماندگار آنانی اند که سرشتی نیکو و دلی سرشار از مهر دارند . ارد بزرگ
براستی بیش ازاین فهرست برای آموزش ویادگیری وهدفمندی خود در زندگی ما نیازمند چه چیزدیگر هستیم؟! آری هیچ چیز ساده نیست اما رسیدن به هرچه بخواهیم نیز غیر ممکن نیست
_____________
گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را آسان
وز نو فلکی دگر چنان ساختمی
کآزاده به کام دل رسیدی آسان *خیام*
_________________
پایان فرگر د نامداری
به قلم فرزانه شیدا
اسلو /نروژ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چون نیست حقیقت ویقین اندر دست
نتوان به امید « شک» همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام مّی از کف دست
در بی خبری, مُرد چه هشیار وچه مست! * خیام*
________________________
*نامداری که خودرابه خواری می افکند،هزاران دل آویخته به دامان خویش را نیز به خاک می کشد . ارد بزرگ
نگاهی با دقت به فهرست فرگردها داشته باشیم:
فهرست فرگردها :
فرگرد آرمان
فرگرد عشق
فرگرد رنج و سختی
فرگرد گیتی
فرگرد سرپرست
فرگرد پیشوا
فرگرد کودکی
فرگرد سیاست
فرگرد مردان و زنان کهن
فرگرد برآزندگان
فرگرد اسطوره
فرگرد فرزند
فرگرد فرمانروا
فرگرد انتخابات
فرگرد ریش سفید
فرگرد میهن
فرگرد سرآمدان
فرگرد پیران
فرگرد دشمنی
فرگرد تندرستی
فرگرد ادب
فرگرد باران
فرگرد روزهای سخت
فرگرد بخشندگی
فرگرد گردن کشی
فرگرد ریشه ها
فرگرد راز
فرگرد رایزن
فرگرد باژ
فرگرد ساختار
فرگرد کوهستان
فرگرد پشیمانی
فرگرد بزرگداشت
فرگرد نامداری
فرگرد ستایشگر
فرگرد خود
فرگرد طبیعت
فرگرد بی باکی
فرگرد پیوند
فرگرد فریاد
فرگرد اندیشمندان
فرگرد آموزگار
فرگرد خرد و دانش
فرگرد آغاز
فرگرد پیمان
فرگرد بدگویی
فرگرد هنجارها
فرگرد خنده
فرگرد شایستگان
فرگرد هیچ
فرگرد آینده یک نظام سیاسی
فرگرد فروتنی
فرگرد بخت
فرگرد انتقام
فرگرد ترس
فرگرد خوار نمودن
فرگرد فریب
فرگرد آگاهی
فرگرد آدمی
فرگرد نابودی
فرگرد پیشرفت
فرگرد آدمیان
فرگرد بردباری
فرگرد راه
فرگرد خویش
فرگرد سکوت و خموشی
فرگرد نگاه
فرگرد اندیشه
فرگرد سامان
فرگرد باور
فرگرد زیبایی
فرگرد دیگران
فرگرد تجربه
فرگرد ارزیابی و نقد
فرگرد کشور
فرگرد بد اندیش
فرگرد نادان
فرگرد آرامش
فرگرد کار
فرگرد تنهایی
فرگرد راستی و ناراستی
فرگرد اندیشه همگانی
فرگرد رسانه
فرگرد امید
فرگرد سخن
فرگرد تلاش
فرگرد فرهنگ
فرگرد اندیشه
فرگرد شکست
فرگرد جهان
فرگرد اشک
فرگرد سفر
فرگرد پندار
فرگرد استاد
فرگرد هنر
فرگرد روان
فرگرد ستیز
فرگرد آزادی
فرگرد همسر
فرگرد گذشت و بخشش
فرگرد خودبینی و غرور
فرگرد سرنوشت
فرگرد شادی
فرگرد شناخت
فرگرد گزینش
فرگرد آرزو
فرگرد توانایی
فرگرد صوفی گری
فرگرد دوستی
فرگرد اندرز
فرگرد زندگی
فرگرد پرسش
فرگرد خردمند
آرمان نامه
*شامل یکصد و سیزده فرگرد و هفتصد و چهل و پنج فرمان ارد بزرگ
قومی به گمان فتاده در راهِ یقین
میترسم از آن بانک که آید روزی
کای بی خبران راه نه آنست ونه این*خیام*
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
● فرگرد نامداری ●
همواره ما انسانها به بزرگداشت نامی مینشینیم که نامدار باشد وخوشنام وهرگز نخواهی دید انسانی به بدی به بزرگی ونامداری نام شود مگر به رسم تحقیر وتمسخر لذامیتوان بزرگ بود ونامدار بود وسربلند در فرگرد پیشین « بزرگداشت » نیز ذکر کردم که رسیدن به اوج بزرگی ونیک نامی ورسیدن به اوج آمال وآرزوها تنها از این طریق بر بزرگان دنیا ونامداران جهان مقدور بوده است که خود را پرورش داده از لحاظ فکر واندیشه وداشتن آرزوهای بزرگ برخود محدودیتی قائل نشدند واینبار نیز میگویم نیک نامی ونامداری نیز به سهولت بدست نمی اید که همانا ساختن خود واندیشه وفکر وحتی خیال ورویای خود را در جهتی مثبت پرورش داده وهمت واراده را دست آویز خویش قرار دهیم وپروازی داشته باشیم در عرش بلند و گسترده ی آسمان وحتی کهکشانی از دانستنی ها وسرانجام رسیدنی باوج ها وقله های پیروزی وآزادی .
*نامداری بی نیک نامی ، به پشیزی نمی ارزد .ارد بزرگ
انسان رها وآزاد انسانی ست تعلیم یافته , پژوهشگر آشنا با علم ویا علوم,عمیق, موشکاف وسرشار از دانائی , انسانی که به همت وارداده ی خود به نیک نامی ونامداری میرسد چراکه دنیا ثمره ی زحمات اورا برایزندگی چه حتی اگربرای خود بوده باشد باز پس خواهدداد به « نامی» که اورا سربلند تمامی تلاشهای زندگیش کند ومن اینرا لطف خداوند وکائنات بر زحمات شماری ازانسانهای زحمتکش وپرتلاش وب معرفتی خردمندانه دانشمندانه وآگاهانه میدانم که بدین شکل ارج نهاده میشودوخداوندوکائنات نیزاوراهمانگونه که آرزوی رسیدن به اوج رادرسر داشت به اوج نیز خواهد بردونام او یادگار سالهاوقرنها خواهد شد.کشی که به نامداری میرسد بیش از هرچیز دردرون خود باین تفکر میکندکه میبایست به مقاصد درست ومثبت زندگی دست یابد واین نه از سراین بوده است که هدف اواین بوده باشد که شخص « بزرگی » شود بلکه هدف همیشه در گامهای اولیه پیشرفت خود بوده وهمیشه آغاز این تلاش همان کنجکاویوجستجویسوالیست که همه ی آدمیان با آن زندگی میکنند ودر فلسفهومنطق زندگی بدنبال ریشه هاوساختارهاومعنای طبیعت وتمامی نکات مهم ودیدنی زندگی چه مادی چه معنی باآن مشغول بوده اند
*نامداران ابتدا از نام خویش گذشته اند . ارد بزرگ
*نامداری که خود را به خواری می افکند ، هزاران دل آویخته به دامان خویش را نیز به خا
آیا فهرست فرگردهای * ارد بزرگ را بدقت نگاه کرده اید حتی فقط نگاه بودن خواندن ماهیت مطالب هر فرگرد وهر فرمان یک بیک هریک تماکی آن چیزیست که انسان بدان مشغول است « یعنی فلسفه ی زندگی» وتمامی انچه انسان نیازمند دانستن آن است وهمین مارا بس که به لطف اندیشمند بزرگ ایرانی کتابی بنام «آرمان نامه »برایمان بجا مانده است که حتی فقط با نگاه به فهرست آن وتفکر به هریک فرگرد وجستجو بدنبال معنای آنها برای زیستنی به بزرگی ونامداری وسربلندی کافیست تا از نگاهی داشتهودرجستجوی معنای هریک باشیم واز یک یک فرگردهای اوبرای « بهتر زندگی کردن »استفاده کنیم با این وصف « راز» کتاب آرمان نامه اُرد بزرگ نیز گشوده شد.وهرچند من هنوز ,برای « تفسیر فرگردها »از دیدگاه خود, نیمه راه باقیمانده رادر پیش رو دارم,امااگر انسان با تفکری مثبت به تمامی فرگردها نگاه کرده و درمورد آن تفکری داشته باشد نیازی به تفسیر کننده د زندگی برای هیچ چیز نخواهد داشت دقیقا هیچ چیز چراکه« بهترین الگو برای مادرآرمان نامه ی ارد بزرگ »به ارمغان نهاده شده است که حتی اگر بدون آگاهی بر دیگر مطالب دنیا تنها به خواندن همین فرهست فرگردها نشسته ودرپی این باشیم که معنای هریک را برای خود تعریف کنیم برای یک یک ما کافیست که بتوانیم انسانی خوب باشیم باحرمت نهادن واحترام وارزش گذاشتن به هر یک ازاین فرگردهادرزندگی خود بر خود وبر دیگری!
* نامدار کهن اسطوره وراهبر دوران هاست،سرشت او باخوی مردم سرزمین خویش همگون است نه با سرشت فرمانروایان . ارد بزرگ
بگذارید نگاهی بر این فهرست داشته باشیم که در جمع علاقمندان ارد بزرگ نا اشنا نیست وهمگان میدانند بهترین راه زیستن وخوب زیستن « مثبت زندگی کردن است» وبه یاری این فرگردها با اندیشه ای « مثبت » مانیز میتوانیم زندگی خوبی را برای خود واطرافیان خود درست کنیم که بارها گفتم با عشق بخود ودنیا به رشد وترقی خود اقدام کن چراکه ترقی ورشد وخوشبختی « تو», باعث ترقی ورشد وخوشبختی اطرافیان تو ومحله ی تو وجامعه ی تووکشور توودنیای تو خواهد بود چرا که هرچه از خوبی ودرستی وآموزش های درست بر خود بیافزائیم بدگیری نیز منتقل میشود واز دیگری بدیگری وبه محله ای به کشور یه جهانی . . رهائی در دانش وپرورش روح واندیشه است وآزادگی ثمره ی آن: چنانچه انسانی به نامداری دست یافته سپس خود را به خواری بکشاند , دیگران را نیز باخود به قعر خواری وبدبختی خواهد کشید , چرا که در خانواده ها همگان بهم وابسته می باشند واین وابستگی در وسعت بیشتر به محله وجامعه وجهان نیز گسترده شده وبزرگی ونامداری یا خواری وپستی نه بر یکنفر که بر همگان اثر گذار خواهد بود مااینکه اندیشمند وبزرگ یربلندی خود وخانواده ودنیائی را دارد ومتاسفانه معتاد بیمار سرشکستگس وخواری خود وخانواده وجامعه وکشوری ودرنهایت جهانی را چون دنیا نیازمند تلاش هر یک از ماست که در آفرینش خدا سهمی را داشته وجائی را باوجود
خود پر کرده ایم که بی شک این جایگزینی بی دلیل نبوده است
___________________________
● نگاهی باز = رهائی
بخود گفتم دمادم لحظه در لحظه:
نگاهی باز باید سایبان خستگی های دلم باشد
و گوید با دلم سوگند گرم بودنی با عشق
نگاهی باز باید تیره گی های دلم را روشنی بخشد
و یکبار دگر از رویش سبز اهورائی بگوید باز
دلی باید توان و قدرتش باشد
که آتش را بنام زندگی همواره روشن کرده, قلبم را,
بسوزاند نه اما ازسر اندوه
که تنها از سر گرمای عشقی گرم و جاویدان
نگاهی باز باید سایبان خستگی های دلم باشد
و دیدم ناگهان من دیدگانی گرم و سوزان را
و دلبستم تمام زندگی بر او
و شبهایم چه گرم و وه چه نورانی
تمام آتش این زندگانی را به قلبم داد
کنون میسوزم از آن شعله هردم
به هر روز وشبی همواره پی در پی
و دل میگویدم :خود بوده ای آخر
که آتش را دمادم یاد میکردی
کنون بامن بسوز وباز هم در شعله آتش
به فریاد دلت فرمان بده :
ای دل !بسوز و بازهم خاموش دنیا باش
بسوز و بازهم اشک دل ودیده
ز چشمانت بگیر و باز هم
با خود بگو هردم : زپا هرگز نمی افتم
ولی افسوس ولی افسوس در این شعله ها دیگر
توانی نیست .
رهایم کن مرا آخر...
که تا گریم بسوز عشق خود همواره بی پروا,
رهایم کن که فریادی زنم از عمق این سینه
رهایم کن که من تنها
فقط یک موج فریادم
فقط یک سینه , پر اشکم
فقط یک قلب تنهایم
رهایم کن رهایم کن... که آزاد ورها یکدم بیآسایم * فرزانه شیدا
________________________
مّی خوردن وگِردنیکوان گردیدن
بِه زآنکه به زَرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق ومست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت, کس نخواهد دیدن*خیام*
________________________
*نامداران ماندگار آنانی اند که سرشتی نیکو و دلی سرشار از مهر دارند . ارد بزرگ
براستی بیش ازاین فهرست برای آموزش ویادگیری وهدفمندی خود در زندگی ما نیازمند چه چیزدیگر هستیم؟! آری هیچ چیز ساده نیست اما رسیدن به هرچه بخواهیم نیز غیر ممکن نیست
_____________
گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را آسان
وز نو فلکی دگر چنان ساختمی
کآزاده به کام دل رسیدی آسان *خیام*
_________________
پایان فرگر د نامداری
به قلم فرزانه شیدا
اسلو /نروژ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چون نیست حقیقت ویقین اندر دست
نتوان به امید « شک» همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام مّی از کف دست
در بی خبری, مُرد چه هشیار وچه مست! * خیام*
________________________
*نامداری که خودرابه خواری می افکند،هزاران دل آویخته به دامان خویش را نیز به خاک می کشد . ارد بزرگ
نگاهی با دقت به فهرست فرگردها داشته باشیم:
فهرست فرگردها :
فرگرد آرمان
فرگرد عشق
فرگرد رنج و سختی
فرگرد گیتی
فرگرد سرپرست
فرگرد پیشوا
فرگرد کودکی
فرگرد سیاست
فرگرد مردان و زنان کهن
فرگرد برآزندگان
فرگرد اسطوره
فرگرد فرزند
فرگرد فرمانروا
فرگرد انتخابات
فرگرد ریش سفید
فرگرد میهن
فرگرد سرآمدان
فرگرد پیران
فرگرد دشمنی
فرگرد تندرستی
فرگرد ادب
فرگرد باران
فرگرد روزهای سخت
فرگرد بخشندگی
فرگرد گردن کشی
فرگرد ریشه ها
فرگرد راز
فرگرد رایزن
فرگرد باژ
فرگرد ساختار
فرگرد کوهستان
فرگرد پشیمانی
فرگرد بزرگداشت
فرگرد نامداری
فرگرد ستایشگر
فرگرد خود
فرگرد طبیعت
فرگرد بی باکی
فرگرد پیوند
فرگرد فریاد
فرگرد اندیشمندان
فرگرد آموزگار
فرگرد خرد و دانش
فرگرد آغاز
فرگرد پیمان
فرگرد بدگویی
فرگرد هنجارها
فرگرد خنده
فرگرد شایستگان
فرگرد هیچ
فرگرد آینده یک نظام سیاسی
فرگرد فروتنی
فرگرد بخت
فرگرد انتقام
فرگرد ترس
فرگرد خوار نمودن
فرگرد فریب
فرگرد آگاهی
فرگرد آدمی
فرگرد نابودی
فرگرد پیشرفت
فرگرد آدمیان
فرگرد بردباری
فرگرد راه
فرگرد خویش
فرگرد سکوت و خموشی
فرگرد نگاه
فرگرد اندیشه
فرگرد سامان
فرگرد باور
فرگرد زیبایی
فرگرد دیگران
فرگرد تجربه
فرگرد ارزیابی و نقد
فرگرد کشور
فرگرد بد اندیش
فرگرد نادان
فرگرد آرامش
فرگرد کار
فرگرد تنهایی
فرگرد راستی و ناراستی
فرگرد اندیشه همگانی
فرگرد رسانه
فرگرد امید
فرگرد سخن
فرگرد تلاش
فرگرد فرهنگ
فرگرد اندیشه
فرگرد شکست
فرگرد جهان
فرگرد اشک
فرگرد سفر
فرگرد پندار
فرگرد استاد
فرگرد هنر
فرگرد روان
فرگرد ستیز
فرگرد آزادی
فرگرد همسر
فرگرد گذشت و بخشش
فرگرد خودبینی و غرور
فرگرد سرنوشت
فرگرد شادی
فرگرد شناخت
فرگرد گزینش
فرگرد آرزو
فرگرد توانایی
فرگرد صوفی گری
فرگرد دوستی
فرگرد اندرز
فرگرد زندگی
فرگرد پرسش
فرگرد خردمند
آرمان نامه
*شامل یکصد و سیزده فرگرد و هفتصد و چهل و پنج فرمان ارد بزرگ
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *بزرگداشت*
زآن مّی که حیات جاودانی ست ,بخور
سرمایه ی لذت جوانی ست, بخور
سوزنده چو آتش است,لیکن ,غم را
سازنده چو آب زندگانی ست , بخور*خیام
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
● فرگرد بزرگداشت ●
همواره در زندگی انسان با افراد مختلفی روبرومیشود ویا از سرگذشت کسی باخبر شده ی بطریقی از افراد جدیدی مطالبی را میشنود واین اشخاص ممکن است از کسانی باشند که به بزرگداشت آنان سخنی در مورد آنها گفته میشود .معمولا به «بزرگداشت »کسانی مینشینیم که از افراد شناخته شده ی جامعه ما یا دیگر جوامع هستند
*بزرگداشت ، دروازه ای از بهشت است . *ارد بزرگ
ودر کنار این گروه که بنوعی حضور وجود خویش را جاودانی کرده اندوهمواره مردم با میل ورغبت به بزرگداشت آنان ز این گروه ی اد میکنند , افرا دی نیز هستند که شهرت کشوری وجهانی پیدا نکرده اند اما در مقام خود انسانهائی بوده که به روش خوددر زندگی موثر بوده واکارهای را انجام داده اند که مقام کاری وارزش آن را نمیتوان نادیده گرفت وشاید علت شناخته نشدن آنان این باشد که این گروه در طول مدت عمر خود یا علاقه ای به شهرت نداشته اند یااینکه خلوت خویش را بیشتر دوست داشته نخواسته اند درنگاه دیگران باشند ویا اینکه آنقدر ازما دور بوده اند که ما از حضور ایشان ونوع کارهای مثمر ثمری که داشته اند بی خبر مانده ایم وبسیار نیز رخ داده است که ما زمانی با فردی وآثار وکارهای او آشنا گشته و به بزرگذاشت او می پردازیم که دیگر درمیان ما نیست .
بزرگداشت کسانی دیدنی ست ، که از دیدگان مردم بسیار دورند .*ارد بزرگ
واین یکی از بدترین نوع ارج نهادن به شخص وافرادیست که در زمان حیات بسیار تلاش وزحمتی داشته اند وما نه تنها باآنان بدرستی اشنا نبودیم بلکه حتی یکبار نیز فرصت تقدیر ازاو را بخود او نیافتیم تا به هر گونه که هست سپاس خود را ابراز داریم . در نگاه من البته معتقدم که تنها ارج نهادن وبزرگداشت کسانی که بگونه ای دردنیای ما ارزشمند بوده اند کافی نیست .
________________________
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی , لگد همی زد بسیار
وان گِل به زبان حال با او میگفت:
« منهم چو«تو» بوده ام , مرا نیگودار*خیام*
_____________________
* بزرگداشت آدمیان ، رشد فرهنگ را در پی دارد . *ارد بزرگ
ما می بایست به اطراف وپیرامون خود دقت داشته باشیم بسیارند انسانهائی که درجای خود ارزش والائی دارند وشناخت آنان برای ما نیز بی ثمر نبوده وبسیار مطالبی از آنان وخو واندیشه وراه کرد اینگونه افراد میتوانیم بیآموزیم
بزرگداشت در هر کجا می تواند باشد از خانه تا مدرسه و از روستا تا شهر . *ارد بزرگ
_________________________
● ناشناخته مانده ام
ناشناخته مانده ام
در مسیر تماتمی رفتن ها,
درغروب بی ترانه ی فردا,
در طلوع صبح ابری وبارانی,
وتنها دلم میدانست ,
بی نصیب میروم,
بی ارزو , بی امید ,
درجاده های مه آلوده ی تردید,
و التماسم را , خش خش برگهای پائیزی
بیصدا میکرد, در زیر پاهایم ,
که بی هدف میرفت
بـه کجا روانم من
جـویبار غـم آلوده ی اشـکم نیزنمیـداند !
من اما روشنائی«نور خـداوند »را
جستجو میکنم ,
« با تمامی تارو پودم ».
و اگرچـه « سرگردان» ,راه می پیـمایم
میدانم ,بیراهه نخـواهد بود « جـستجوی راه خــدا»
«راهی را,که درآن »,بدور از تمامی نیرنگها
« در یــاس», از پنـاه بــردن بـه آدمی
یکـروز روشنـائی خـواهد یافـت
از « برکت امیـد »,« به خداوندی »
کـه رهـایم نمی سازد
در بی کسی ها....
و آنـروز , دیـر نـخواهــد بـود .* فرزانه شیدا
____________________________
ما حتی خود را نیز می بایست بگونه ای بزرگ بداریم وباور کنیم که وجود انسانی ما که از درگاه الهی جان گرفته است وجود وجسم وروح واندیشه ایست که میبایست آنرا رشد داده , بزرگ کرده وبه جائی برسانیم
بزرگداشت توان نیروهای جوان را نیز دو چندان می کند . استخوان بندی شهرها در دیوار است و بزرگداشت . *ارد بزرگ
بزرگداشت آدمیان ، رشد فرهنگ را در پی دارد . *ارد بزرگ
من اینرا نمیتوانم قبول کنم که ما آمده ایم که فقط آمده باشیم وباشیم فقط برای اینکه به خواست خود باید باشیم وزندگی کینم چراکه خداوند اینطور خواسته است که باشیم وزندگی کنیم
نه!نباید اینگونه باشد چراکه این شکل تفکر, از ما شوق بودن راهم می رباید وتلاش رانیز ازآدمی خواهد گرفت ودر نتیجه رشد وپیشرفت هم متوقف خواهد شد چراکه دیگر انگاه نمیدانیم که هدف از هستی چیست وهدف ازبودن و زنده بودن ما چه بوده است .
بزرگان واندیشمندان متفق القولند که باکمی تفکر پیرامون زندگی وهستی
در خواهیم یافت که هدفی در خلقت موجود بوده است .
عده ای باور وعقاید جالبی دارند که شنیدنی ست و معتقدند دنیا هر چندن قرن که میگذرد منهدم گردیده و باز نیز پس از طی چندین قرن دیگر مجدد منهدم میگردد ودوباره باز با آدم وحوائی دیگر وزمین و آسمانی دیگر وطبیعتی از در شکل ابتدائی واولیه خویش خلق میشود .
هیچ چیز این عقیده را به اثبات نمیرساند اما این افراد معتقدند انسان با عقل وشعوری که خداوند به انان بخشیده است به درجه ومقامی میرسند که دیگر هیچ چیز جلودار او نیست وقدرت ودانائی آدمی به جائی میرسد که دیگر خداوند را نیز قبول نداشته وبقولی خدا راهم بنده نیست وخود خدای کرده و خدای زندگی ودنیا میشود چراکه دیگر هیچکاری نیست که قادر به انجام آن نباشد :از ساختن انسان گرفته تا تمامی اختراعات وکشفیاتی که دیگر برای آدمی جائی برای گله باقی نمیگذارد. بااینوصف امروزه که طب جدید تا ساختن آدمهائی ازبهترین نوع با ژن های مثبت واستفاده از بهترین (دی .ان .آی*)شخصیتی با تمام استعداد خوب را یاد گرفته است پس باید اخر زمان هم رسیده باشد وشاید زمین بارها
«روز قیامتی »را که در دین ما وبسیاری از دیگر دین ها خبر آن را داده اند , اتفاق افتاده باشد ولی چگونه میتوانیم براین امر آگاهی کامل داشته باشیم وآنرا بعنوان سندیت زندگی خود قبول داشته باشم ؟! خاطرم هست که سالها پیش که هنوز درخانه ی مادری بودم وپیش از انقلاب جمهوری اسلامی در مجله ی« دانستنی ها» که یکی از مجلاتی بود که حتی بیشتر از کتب مدرسه وقت سر آن میگذاشتم وهرشماره ی آنرا انتظار میکشیدم وخطی نبود که نخوانده باقی بگذارم وچه بسیار چیزها از آن آموختم مطلبی دراین باب نوشته شده بود که از این خبر میداد که انسانهای قدیم یکبار به پیشرفت قابل توجهی دست یافته اند و
در اهرام مصر یا یونان قدیم (درست بخاطرم نیست)درمنطقه ای جسدی مومیائی متعلق به قرنها پیش کشف شده است که عمل جراحی پیشرفته ای بر سر او انجام شده بود درصورتی که در آنروز وآن سالی که من این مطلب را میخواندم بشر درطب جدید آنروز , تازه آنرا کشف کرده بود ,وحتی عکس این مومیائی را نیز درمجله زده بود. در صحت این مطلب آگاهی کامل ندارم جز اینکه روزنامه ها ورسانه ها موظفنداطلاعات درست وموصقی را به خواننده برسانند بخصوص اگر نام «دانستنی ها» برروی آن باشد واطلاع رسانی غلط بخصوص درچنین زمینه هائیدر چنین مجله ای می بایست بر اساس واقعیتها وحقایق باشد وبدور از انسانیت است که اطلاعات غلطی به کسانی بدهیم که مایل بدانستن اخبار درست جهانی هستند. بهرحال اگر چنین چیزی درست باشد پس انسان میتواند با قدرت فکر خود باز درجه ای نائل گردد که در آن بر قانون دنیا نیز قدرت داشته باشد هرچند که در فرگردهای قبلی ذکر کردم که ما هزار چیز را با کشفیات واخطاعات وتفکر خود درست کرده دردی را دوا میکنیم ودرکنارش درد دیگری چون انهدام بخشی از طبیعت وچرخه ی زندگی را نیز بوجود می اوریم . اما بیائید فکر کنیم که دنیا بارها توسط انسان به رشدی بسیار بزرگ رسیده که دیگر خدا را بنده نبوده است اگر چنین باشد ما براستی باید به تجلیل وبزرگذاشت انسانی بنشینیم که بهترین وکاملترینخلقت اوست .این را همگان آگاهند که قدرت فکر واندیشه وکشش مغزی آدمی تا آنحدی ست که میتواند هرروز بخشی از سلولهای مغزی خود پرورش داده وبا یادگیری وآموزش در زمینه های مختلف از خود انسانی بسازد که با دیگر آدمیان زمین تا آسمان تفاوت داشته باشد,البته نه از نظر شکل ظاهری ( هرچند میگویند حجم مغز نیز بزرگتر میگردد), اما از نظر درجه هوش وعقل ودانائی.پس ما هریک میتوانیم انسانهای بزرگی باشیم که روزی دیگران به بزرگداشت ما خواهند نشست وچرا نباید چنین باشیم؟!
______________________
«همزاد عاشقان جهان»= قیصر امین پور
...اما , «اعجاز » همین است
ما عشق را ....به مدرسه بردیم
در امتداد راهروئی کوتاه ,
در آن کتابخانه ی کوچک ,
تا باز این کتاب قدیمی
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
_ یعنی همین کتاب اشارات را_
با هم یکی دولحظه بخوانیم
...
ما بیصدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها...گاهی به هم نگاهی میکردیم
ناگاه...انگشتهای «هیس» ,ما را نشانه گرفتند
...انگار...غوغای چشمهای منو تو,
سکوت رادر آن کتابخانه , رعایت نکرده بود!
سروده ی : قیصرامین پور
____________________________
در فرگرد پیشین بارها باین مطلب اشاره کرده ام که ما انسانها بقدرت فکر واندریشه و بیاری جسم وقدرت عمل میتوانیم به هرآنچه خواهان آن هستیم برسیم ودر مورد این گونه قدرتها کتابهای بسیاری نیز نوشته شده اند که دوسه موردی چون کتاب «راز» , «قدرت فکر», « بسوی کامیابی» را نیز نام بردیم واگر بخواهم نمونه های بیشتری را یاد کنم میدانم تنها کافیست به کتابفروشی محل خود رفته نگاهی باین بخش از قفسه ی کتابها بیاندازید هیچ کتابی به انتشار نمیرسد که از زندگی باشد اما محتوا نداشته باشد ومسلما چه نویسنده چه شاهر زمانی که قلم بدست میگیرد برای گفتن آنچه فکر میکند درست است خواه اندیشه ای باشد خواه احساسی در مورد آ« خود نیز تفکر کرده است وبه چند وچون آ« اندیشه ای داشته است وسوال دراین است که :چگونه انسان میتواند از موضوعی آگاهی داشته باشد یا بگونه ای آنرا بیآموزد , بشنود و بداند
که با قدرت فکر , به قدرت اراده و با میل به انجام کار و وهمچنین نیروی محرکه ای « نیاز»
گویای این بوده وهست که : «خواستن , توانستن است» واینرا بزرگان واندریشمندان وکاشفان وهمه ی بزرگان جهانی که امروز همگی را با بزرگداشت نام واثر آنان جاودانه میدانیم ثابت کرده اند , انوقت همه ی این قدرتها در اختیار ما باشد وبرای آن لازم به خرج کردن هم نباشد چرا که قدرت تفکر خرجی ندارد وآنوقت بنشیند وبگوید : نمیتوانم , امکاناتش نیست, از لحاظ مالی نمیکشم و... آدمی شاید برای پرکشیدن در چشم ما پرو پالی را دارا نیست اما در واقع روح پرواز ورسیدن به اهداف در همه ی ما موجود است که آنرا بلند پروازی نیز میخوانیم که البته دیده ایم گاه بلند پروازی را خطا ویا خیال پردازی تصور میکنند درصورتی که اندیشمندان میگویند در بلندترین شاخه آرزوهایت را بیآوزیز وبه قله ها برس این به معنای همان است که پرپرواز افکارت را رهاکن ودرعالم آرزوهایت پرپروازت را بگشا وتلاش کن با پروازی در میانه ی آیمان خواسته هایت و آنچه را آرزو میکنی بدست بیآورد وبزرگ شو یعنی رشد کن چه از لحاظ روحی وقلبی چه از لحاظ فکری واین به هیچگونه ای مقدور نیست مگر به هرشکل ممکن ب رعلم ودانش خود بیافزائیم تا روزی ما نیز یکی از بزرگانی باشیم که شاید نه در سطح جهانی وکشوری اما در محدوده وطول وعرض زندگی خود بزرگ انگاشته شویم چه در میان مردم چه در زندگی و خواستن چنین چیزی هرگز نه خودخواهیست نه خود پرستی که خود آموزشی وخود پرورشی است که در آموزش ورورش روح وفکر خود از هیچ چیز دریغ نکنیم وآسمان اندیشه های خود را وسعت بخشیدهوروزی بمانند همان پرنده احساس رهائی کنیم که این حس رهائی ازهمه مادیات ومعنویات جهان فانی موهبتی ست که بزرگانی که به بزرگداشت آنان مینشینیم به آن دست یافته وبااینکه همواره همگی معتقدند هرچه آموخته ام اما درنهایت اینرا نیز آموخته ام که هیچ نیآموخته ام! اما انسانی که تا بدین حد کمال فکری واحساسی رسیده باشد هرگز سیراب از آموزش وباز هم اموختن نخواهد شد وطبع بلند پرواز وماجراجوی آدمی چون یکبارآزادی و پیروزی را در پهنه ی اسمان اندیشه های خود پروازی کرد دیگر هرگز از لذت طعم این پرواز دست نخواهد کشید که :« همت »بال پرواز است «اراده » بالهای گشوده ی پرواز, «آرزو» آسمان آبی پر کشیدنها , وبال زدن در پهنه ی آبی این عرش زیبا یعنی « به اوج آمال ها رسیدن» وبر گسترده ی آسمانی زندگی پیروز شدن واپرچه در پروازها باد و طوفانی نیز خواهد بود اما همیشه درخت امانی هست که چندی آرام بیآسائی برای باز بال و پر گشودنی در اسمان اندیشه وآرزوها
____________________
« اوج »:
مرا در او ج خواهی یافت ,اگرچه پا بر زمین
در خیابانها و کوچه های آرام و ساکت در راهم
مرا در اوج ها خواهی یافت که با پرواز قلبم
به عرش کبود آسمان
در نیلی کنج های سینه ی « سما»
در صورتی سایه های آفتاب وبنفشی ابرهای درگذر
در پروازم...با بالهای خیال
مرا اگرچه در زمین حیاتی ست
در اسمانها پروازی ست .
مرا همراه «غروب»
در نور مهتابی « شب»
در «طلوع » سحرگاهی آسمان
تا همیشه پرواز است...
مرا روحی ست پُر پرواز
که بالهایش
هرگز از پریدن باز نخواهد ماند
« اگر عاشق » باشم ...
مرا در اوجها خواهی یافت
...با عشق....با عشق.
فرزانه شیدا
_________________________
بنظر من همواره این بهانه است وهمانطور که در فرگرد قبلی نیز اشاره کردم اگر ما کاری را نمیکنیم اگر خحود را در انجام یک کار وحرفه وهنر و... بی استعداد تصور میکنیم این درواقع:« تصمیمی است که گرفته ایم»! بدین معنی که ممکن است من در یک رشته آنقدرها استعداد نداشته باشم اما چنانچه درهمین شرایط کسی بیاید ومرا وادار کند که آنرا یادگرفته وانجام دهم اگر بیایند بگویند تو هیچ راه دومی نداری واگر برای زندگیت نان میخواهی باید از این قله بالا بروی ویا اگر چنین نکنی ترا از هرنوع کاری محروم میکنیم به شما قول میدهم آنموقع انسان همانکاررا نه تنها میآموزد بلکه اگر بداند نانی خوب هم در آن هست آنرا به بهترین وجه یاد میگیرد وموضوع دقیقا همین است که ما براستی تصمیم میگیریم که چیزی را در کاری رشته ای ویا حرفه ای دنبال نکنیم چون درخود شوق و علاقمندی به آن رشته را نمیبینیم ووقتی نان وراحتی ما در گرو آن باشد همان آدمی که دراین بی استعداد بود براحتی آنرا میآموزد من وقتی باین مسئله پی بردم که بدانشگاه میرفتم . چراکه در دانشگاهای اروپا وغرب ,
پایان فرگرد بزرگداشت
به قلم فرزانه شیدا
اسلو /نروژ
سرمایه ی لذت جوانی ست, بخور
سوزنده چو آتش است,لیکن ,غم را
سازنده چو آب زندگانی ست , بخور*خیام
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
● فرگرد بزرگداشت ●
همواره در زندگی انسان با افراد مختلفی روبرومیشود ویا از سرگذشت کسی باخبر شده ی بطریقی از افراد جدیدی مطالبی را میشنود واین اشخاص ممکن است از کسانی باشند که به بزرگداشت آنان سخنی در مورد آنها گفته میشود .معمولا به «بزرگداشت »کسانی مینشینیم که از افراد شناخته شده ی جامعه ما یا دیگر جوامع هستند
*بزرگداشت ، دروازه ای از بهشت است . *ارد بزرگ
ودر کنار این گروه که بنوعی حضور وجود خویش را جاودانی کرده اندوهمواره مردم با میل ورغبت به بزرگداشت آنان ز این گروه ی اد میکنند , افرا دی نیز هستند که شهرت کشوری وجهانی پیدا نکرده اند اما در مقام خود انسانهائی بوده که به روش خوددر زندگی موثر بوده واکارهای را انجام داده اند که مقام کاری وارزش آن را نمیتوان نادیده گرفت وشاید علت شناخته نشدن آنان این باشد که این گروه در طول مدت عمر خود یا علاقه ای به شهرت نداشته اند یااینکه خلوت خویش را بیشتر دوست داشته نخواسته اند درنگاه دیگران باشند ویا اینکه آنقدر ازما دور بوده اند که ما از حضور ایشان ونوع کارهای مثمر ثمری که داشته اند بی خبر مانده ایم وبسیار نیز رخ داده است که ما زمانی با فردی وآثار وکارهای او آشنا گشته و به بزرگذاشت او می پردازیم که دیگر درمیان ما نیست .
بزرگداشت کسانی دیدنی ست ، که از دیدگان مردم بسیار دورند .*ارد بزرگ
واین یکی از بدترین نوع ارج نهادن به شخص وافرادیست که در زمان حیات بسیار تلاش وزحمتی داشته اند وما نه تنها باآنان بدرستی اشنا نبودیم بلکه حتی یکبار نیز فرصت تقدیر ازاو را بخود او نیافتیم تا به هر گونه که هست سپاس خود را ابراز داریم . در نگاه من البته معتقدم که تنها ارج نهادن وبزرگداشت کسانی که بگونه ای دردنیای ما ارزشمند بوده اند کافی نیست .
________________________
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی , لگد همی زد بسیار
وان گِل به زبان حال با او میگفت:
« منهم چو«تو» بوده ام , مرا نیگودار*خیام*
_____________________
* بزرگداشت آدمیان ، رشد فرهنگ را در پی دارد . *ارد بزرگ
ما می بایست به اطراف وپیرامون خود دقت داشته باشیم بسیارند انسانهائی که درجای خود ارزش والائی دارند وشناخت آنان برای ما نیز بی ثمر نبوده وبسیار مطالبی از آنان وخو واندیشه وراه کرد اینگونه افراد میتوانیم بیآموزیم
بزرگداشت در هر کجا می تواند باشد از خانه تا مدرسه و از روستا تا شهر . *ارد بزرگ
_________________________
● ناشناخته مانده ام
ناشناخته مانده ام
در مسیر تماتمی رفتن ها,
درغروب بی ترانه ی فردا,
در طلوع صبح ابری وبارانی,
وتنها دلم میدانست ,
بی نصیب میروم,
بی ارزو , بی امید ,
درجاده های مه آلوده ی تردید,
و التماسم را , خش خش برگهای پائیزی
بیصدا میکرد, در زیر پاهایم ,
که بی هدف میرفت
بـه کجا روانم من
جـویبار غـم آلوده ی اشـکم نیزنمیـداند !
من اما روشنائی«نور خـداوند »را
جستجو میکنم ,
« با تمامی تارو پودم ».
و اگرچـه « سرگردان» ,راه می پیـمایم
میدانم ,بیراهه نخـواهد بود « جـستجوی راه خــدا»
«راهی را,که درآن »,بدور از تمامی نیرنگها
« در یــاس», از پنـاه بــردن بـه آدمی
یکـروز روشنـائی خـواهد یافـت
از « برکت امیـد »,« به خداوندی »
کـه رهـایم نمی سازد
در بی کسی ها....
و آنـروز , دیـر نـخواهــد بـود .* فرزانه شیدا
____________________________
ما حتی خود را نیز می بایست بگونه ای بزرگ بداریم وباور کنیم که وجود انسانی ما که از درگاه الهی جان گرفته است وجود وجسم وروح واندیشه ایست که میبایست آنرا رشد داده , بزرگ کرده وبه جائی برسانیم
بزرگداشت توان نیروهای جوان را نیز دو چندان می کند . استخوان بندی شهرها در دیوار است و بزرگداشت . *ارد بزرگ
بزرگداشت آدمیان ، رشد فرهنگ را در پی دارد . *ارد بزرگ
من اینرا نمیتوانم قبول کنم که ما آمده ایم که فقط آمده باشیم وباشیم فقط برای اینکه به خواست خود باید باشیم وزندگی کینم چراکه خداوند اینطور خواسته است که باشیم وزندگی کنیم
نه!نباید اینگونه باشد چراکه این شکل تفکر, از ما شوق بودن راهم می رباید وتلاش رانیز ازآدمی خواهد گرفت ودر نتیجه رشد وپیشرفت هم متوقف خواهد شد چراکه دیگر انگاه نمیدانیم که هدف از هستی چیست وهدف ازبودن و زنده بودن ما چه بوده است .
بزرگان واندیشمندان متفق القولند که باکمی تفکر پیرامون زندگی وهستی
در خواهیم یافت که هدفی در خلقت موجود بوده است .
عده ای باور وعقاید جالبی دارند که شنیدنی ست و معتقدند دنیا هر چندن قرن که میگذرد منهدم گردیده و باز نیز پس از طی چندین قرن دیگر مجدد منهدم میگردد ودوباره باز با آدم وحوائی دیگر وزمین و آسمانی دیگر وطبیعتی از در شکل ابتدائی واولیه خویش خلق میشود .
هیچ چیز این عقیده را به اثبات نمیرساند اما این افراد معتقدند انسان با عقل وشعوری که خداوند به انان بخشیده است به درجه ومقامی میرسند که دیگر هیچ چیز جلودار او نیست وقدرت ودانائی آدمی به جائی میرسد که دیگر خداوند را نیز قبول نداشته وبقولی خدا راهم بنده نیست وخود خدای کرده و خدای زندگی ودنیا میشود چراکه دیگر هیچکاری نیست که قادر به انجام آن نباشد :از ساختن انسان گرفته تا تمامی اختراعات وکشفیاتی که دیگر برای آدمی جائی برای گله باقی نمیگذارد. بااینوصف امروزه که طب جدید تا ساختن آدمهائی ازبهترین نوع با ژن های مثبت واستفاده از بهترین (دی .ان .آی*)شخصیتی با تمام استعداد خوب را یاد گرفته است پس باید اخر زمان هم رسیده باشد وشاید زمین بارها
«روز قیامتی »را که در دین ما وبسیاری از دیگر دین ها خبر آن را داده اند , اتفاق افتاده باشد ولی چگونه میتوانیم براین امر آگاهی کامل داشته باشیم وآنرا بعنوان سندیت زندگی خود قبول داشته باشم ؟! خاطرم هست که سالها پیش که هنوز درخانه ی مادری بودم وپیش از انقلاب جمهوری اسلامی در مجله ی« دانستنی ها» که یکی از مجلاتی بود که حتی بیشتر از کتب مدرسه وقت سر آن میگذاشتم وهرشماره ی آنرا انتظار میکشیدم وخطی نبود که نخوانده باقی بگذارم وچه بسیار چیزها از آن آموختم مطلبی دراین باب نوشته شده بود که از این خبر میداد که انسانهای قدیم یکبار به پیشرفت قابل توجهی دست یافته اند و
در اهرام مصر یا یونان قدیم (درست بخاطرم نیست)درمنطقه ای جسدی مومیائی متعلق به قرنها پیش کشف شده است که عمل جراحی پیشرفته ای بر سر او انجام شده بود درصورتی که در آنروز وآن سالی که من این مطلب را میخواندم بشر درطب جدید آنروز , تازه آنرا کشف کرده بود ,وحتی عکس این مومیائی را نیز درمجله زده بود. در صحت این مطلب آگاهی کامل ندارم جز اینکه روزنامه ها ورسانه ها موظفنداطلاعات درست وموصقی را به خواننده برسانند بخصوص اگر نام «دانستنی ها» برروی آن باشد واطلاع رسانی غلط بخصوص درچنین زمینه هائیدر چنین مجله ای می بایست بر اساس واقعیتها وحقایق باشد وبدور از انسانیت است که اطلاعات غلطی به کسانی بدهیم که مایل بدانستن اخبار درست جهانی هستند. بهرحال اگر چنین چیزی درست باشد پس انسان میتواند با قدرت فکر خود باز درجه ای نائل گردد که در آن بر قانون دنیا نیز قدرت داشته باشد هرچند که در فرگردهای قبلی ذکر کردم که ما هزار چیز را با کشفیات واخطاعات وتفکر خود درست کرده دردی را دوا میکنیم ودرکنارش درد دیگری چون انهدام بخشی از طبیعت وچرخه ی زندگی را نیز بوجود می اوریم . اما بیائید فکر کنیم که دنیا بارها توسط انسان به رشدی بسیار بزرگ رسیده که دیگر خدا را بنده نبوده است اگر چنین باشد ما براستی باید به تجلیل وبزرگذاشت انسانی بنشینیم که بهترین وکاملترینخلقت اوست .این را همگان آگاهند که قدرت فکر واندیشه وکشش مغزی آدمی تا آنحدی ست که میتواند هرروز بخشی از سلولهای مغزی خود پرورش داده وبا یادگیری وآموزش در زمینه های مختلف از خود انسانی بسازد که با دیگر آدمیان زمین تا آسمان تفاوت داشته باشد,البته نه از نظر شکل ظاهری ( هرچند میگویند حجم مغز نیز بزرگتر میگردد), اما از نظر درجه هوش وعقل ودانائی.پس ما هریک میتوانیم انسانهای بزرگی باشیم که روزی دیگران به بزرگداشت ما خواهند نشست وچرا نباید چنین باشیم؟!
______________________
«همزاد عاشقان جهان»= قیصر امین پور
...اما , «اعجاز » همین است
ما عشق را ....به مدرسه بردیم
در امتداد راهروئی کوتاه ,
در آن کتابخانه ی کوچک ,
تا باز این کتاب قدیمی
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
_ یعنی همین کتاب اشارات را_
با هم یکی دولحظه بخوانیم
...
ما بیصدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها...گاهی به هم نگاهی میکردیم
ناگاه...انگشتهای «هیس» ,ما را نشانه گرفتند
...انگار...غوغای چشمهای منو تو,
سکوت رادر آن کتابخانه , رعایت نکرده بود!
سروده ی : قیصرامین پور
____________________________
در فرگرد پیشین بارها باین مطلب اشاره کرده ام که ما انسانها بقدرت فکر واندریشه و بیاری جسم وقدرت عمل میتوانیم به هرآنچه خواهان آن هستیم برسیم ودر مورد این گونه قدرتها کتابهای بسیاری نیز نوشته شده اند که دوسه موردی چون کتاب «راز» , «قدرت فکر», « بسوی کامیابی» را نیز نام بردیم واگر بخواهم نمونه های بیشتری را یاد کنم میدانم تنها کافیست به کتابفروشی محل خود رفته نگاهی باین بخش از قفسه ی کتابها بیاندازید هیچ کتابی به انتشار نمیرسد که از زندگی باشد اما محتوا نداشته باشد ومسلما چه نویسنده چه شاهر زمانی که قلم بدست میگیرد برای گفتن آنچه فکر میکند درست است خواه اندیشه ای باشد خواه احساسی در مورد آ« خود نیز تفکر کرده است وبه چند وچون آ« اندیشه ای داشته است وسوال دراین است که :چگونه انسان میتواند از موضوعی آگاهی داشته باشد یا بگونه ای آنرا بیآموزد , بشنود و بداند
که با قدرت فکر , به قدرت اراده و با میل به انجام کار و وهمچنین نیروی محرکه ای « نیاز»
گویای این بوده وهست که : «خواستن , توانستن است» واینرا بزرگان واندریشمندان وکاشفان وهمه ی بزرگان جهانی که امروز همگی را با بزرگداشت نام واثر آنان جاودانه میدانیم ثابت کرده اند , انوقت همه ی این قدرتها در اختیار ما باشد وبرای آن لازم به خرج کردن هم نباشد چرا که قدرت تفکر خرجی ندارد وآنوقت بنشیند وبگوید : نمیتوانم , امکاناتش نیست, از لحاظ مالی نمیکشم و... آدمی شاید برای پرکشیدن در چشم ما پرو پالی را دارا نیست اما در واقع روح پرواز ورسیدن به اهداف در همه ی ما موجود است که آنرا بلند پروازی نیز میخوانیم که البته دیده ایم گاه بلند پروازی را خطا ویا خیال پردازی تصور میکنند درصورتی که اندیشمندان میگویند در بلندترین شاخه آرزوهایت را بیآوزیز وبه قله ها برس این به معنای همان است که پرپرواز افکارت را رهاکن ودرعالم آرزوهایت پرپروازت را بگشا وتلاش کن با پروازی در میانه ی آیمان خواسته هایت و آنچه را آرزو میکنی بدست بیآورد وبزرگ شو یعنی رشد کن چه از لحاظ روحی وقلبی چه از لحاظ فکری واین به هیچگونه ای مقدور نیست مگر به هرشکل ممکن ب رعلم ودانش خود بیافزائیم تا روزی ما نیز یکی از بزرگانی باشیم که شاید نه در سطح جهانی وکشوری اما در محدوده وطول وعرض زندگی خود بزرگ انگاشته شویم چه در میان مردم چه در زندگی و خواستن چنین چیزی هرگز نه خودخواهیست نه خود پرستی که خود آموزشی وخود پرورشی است که در آموزش ورورش روح وفکر خود از هیچ چیز دریغ نکنیم وآسمان اندیشه های خود را وسعت بخشیدهوروزی بمانند همان پرنده احساس رهائی کنیم که این حس رهائی ازهمه مادیات ومعنویات جهان فانی موهبتی ست که بزرگانی که به بزرگداشت آنان مینشینیم به آن دست یافته وبااینکه همواره همگی معتقدند هرچه آموخته ام اما درنهایت اینرا نیز آموخته ام که هیچ نیآموخته ام! اما انسانی که تا بدین حد کمال فکری واحساسی رسیده باشد هرگز سیراب از آموزش وباز هم اموختن نخواهد شد وطبع بلند پرواز وماجراجوی آدمی چون یکبارآزادی و پیروزی را در پهنه ی اسمان اندیشه های خود پروازی کرد دیگر هرگز از لذت طعم این پرواز دست نخواهد کشید که :« همت »بال پرواز است «اراده » بالهای گشوده ی پرواز, «آرزو» آسمان آبی پر کشیدنها , وبال زدن در پهنه ی آبی این عرش زیبا یعنی « به اوج آمال ها رسیدن» وبر گسترده ی آسمانی زندگی پیروز شدن واپرچه در پروازها باد و طوفانی نیز خواهد بود اما همیشه درخت امانی هست که چندی آرام بیآسائی برای باز بال و پر گشودنی در اسمان اندیشه وآرزوها
____________________
« اوج »:
مرا در او ج خواهی یافت ,اگرچه پا بر زمین
در خیابانها و کوچه های آرام و ساکت در راهم
مرا در اوج ها خواهی یافت که با پرواز قلبم
به عرش کبود آسمان
در نیلی کنج های سینه ی « سما»
در صورتی سایه های آفتاب وبنفشی ابرهای درگذر
در پروازم...با بالهای خیال
مرا اگرچه در زمین حیاتی ست
در اسمانها پروازی ست .
مرا همراه «غروب»
در نور مهتابی « شب»
در «طلوع » سحرگاهی آسمان
تا همیشه پرواز است...
مرا روحی ست پُر پرواز
که بالهایش
هرگز از پریدن باز نخواهد ماند
« اگر عاشق » باشم ...
مرا در اوجها خواهی یافت
...با عشق....با عشق.
فرزانه شیدا
_________________________
بنظر من همواره این بهانه است وهمانطور که در فرگرد قبلی نیز اشاره کردم اگر ما کاری را نمیکنیم اگر خحود را در انجام یک کار وحرفه وهنر و... بی استعداد تصور میکنیم این درواقع:« تصمیمی است که گرفته ایم»! بدین معنی که ممکن است من در یک رشته آنقدرها استعداد نداشته باشم اما چنانچه درهمین شرایط کسی بیاید ومرا وادار کند که آنرا یادگرفته وانجام دهم اگر بیایند بگویند تو هیچ راه دومی نداری واگر برای زندگیت نان میخواهی باید از این قله بالا بروی ویا اگر چنین نکنی ترا از هرنوع کاری محروم میکنیم به شما قول میدهم آنموقع انسان همانکاررا نه تنها میآموزد بلکه اگر بداند نانی خوب هم در آن هست آنرا به بهترین وجه یاد میگیرد وموضوع دقیقا همین است که ما براستی تصمیم میگیریم که چیزی را در کاری رشته ای ویا حرفه ای دنبال نکنیم چون درخود شوق و علاقمندی به آن رشته را نمیبینیم ووقتی نان وراحتی ما در گرو آن باشد همان آدمی که دراین بی استعداد بود براحتی آنرا میآموزد من وقتی باین مسئله پی بردم که بدانشگاه میرفتم . چراکه در دانشگاهای اروپا وغرب ,
پایان فرگرد بزرگداشت
به قلم فرزانه شیدا
اسلو /نروژ
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *پشیمانی*
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
● فرگرد پشیمانی●
در طول زندگی انسانها با موارد مختلفی از موقعیتها روبرو میگردند که شاید از قبل پیش بینی آنرا نکرده باشند در فرگردهای پیشین به واردی از انها نیز اشاره هائی داشتیم در این فرگرد ما به بحث پشیمانی خواهیم پرداخت که معمولا از جمله پیشآمد ها ووقایعی ست که معمولا انسان مایل به رویاروی باآن نیست وترجیح میدهد که حتی المکان بگونه ای زندگی کند که در چنین شرایطی قرار نگیرد اما بهر شکل آدمی در طول زندگی ,همواره می بایست پیش بینی خطا واشتباه را نیز کرده باشد چراکه به نسبت همین وقایع است که ما تجربیات خود را در موارد مختلف کسب میکنیم. لذا زمانی که بر خلاف تصور ما اتفاقی رخ میدهد که باعث پشیمانی ما یا اطرافیان ما میگردد نمی بایست خود را باخته وبا فرورفتن به اندوه ِپشیمانی,مداوم خود را سرزنش کنیم . چراکه برای همه چیزعذاباوری راه های گشایشی نیز هست که میتوان به مدد از آنان خود را از زیر بار عذاب روحی ووجدانی واندوه مرتبط با آن نجات دهیم. بهترین راه برای رها شدن از درد پشیمانی این است که ,اگر آنچه رخ داده است در رابطه با فردی دیگر است, به هر شکل که برایمان مقدور است از دل او بدر اورده وبه او ابراز داریم که خود نیز از آنچه اتفاق افتاده نادم وپشیمان هستیم و شاید نه باندازه او وگاه بیشتر ازاو ,اما بسیار از واقعه ی پیش آمده متاسف هستیم وقصد اندوهگین کردن یا آزار اورا نداشته ایم ● اولین گام برای پوزش است. ارد بزرگ ●مسلم بدانید که انسانی پیدا نمیشود که شما با صداقت کامل با اوروبرو گشته واندوه درونی خود را آشکار ویا افشا کنید واو باز هم از سر تقصیر شما نگذرد ولی اگر چنین کرده واو همچنان بر جای خود ایستاده وشما را همچنان محکوم دانسته وبه عصبانی بودن ادامه داده وبابرخوردی بد باشما مواجه شد بهتر است بیش ازاین اصرار نورزید ,چرا که شما وظیفه خود را انجام داده اید ومهم این است که شخص متقابل شما بداند که قصد ونیت خصمانه ای درکار نبوده وحتی ازاندوه او متاثر ویا شاید حتی بیشتر از او از آنچه رخ داده متاسف واندوهناکید و کسی که باز هم شما را نبخشد دیگر بدانید که او لایق دوستی با شما هم نیست چراکه دوست واقعی ,شما را میشناسد وبخوبی میداند که چه موقع شما بااو صادق هستید ومیداند که وقتی که شما از سر پشیمانی بسوی او آمده و نیازدارید که بخشیده شوید بر پایه همان دوستی گذشته می بایست از سر تقصیر ما درگذرد .
_____همدل ____
همدلی میبینم ,
همدلی را که مرا میخواند
ودرون دل من , میبیند
وبه همراه دل من جاری ست
, تا بدریای محبت ریزد
همدل وهمراهی ,که زمن دور وُ ,
بمن نزدیک است
وچه نزدیک به او, این دل ماست.
... می شناسد دل من...گرچه حتی
زنگاهم دور است
گرچه حتی که ندیده ست مرا
لیک انکار دلم همچو کتاب
پیش روی نگهش , باز شده ست
.مرا میخواند ...ومرا میخواند.
غربتم دردی نیست
اگر از غصه ی دوری باشد
غربتم غربت دلهای بسی غمگین است
که مرا یاری آن نیست که یاور باشم
وبدینگونه دلم می بیند , که چه دستم کوتاه
وچه در مانده بجا مانده , دلم!
غربتم غربت نیست گر تو همپای دل من باشی
و به هر روز و شبی
تو بخوانی دل ما را ,از دور
غربتم غربت نیست
چونکه یک یاور دیرینه مرا
همراه است ...
یاوری دور از من....
لیک با دل همراه ...
لیک با دل همراه ...
___ ف.شیدا / 1386___
درنتیجه اگر دوستی باهمه ی این توضیحات ومعذرت خواهی وطلب بخشش بازهم چنین نکند حتما دوست اقعی ودلسوزی برای شما نیست که حاضر است ,همچنان شما را در اندوه وعذاب وجدان ببیند اما از اشتباه شما نگذرد وانسانی هم که تااینحد بی گذشت وبد کینه باشد همان بهتر که او را شناخته از او حذر کنید ,چراکه درطی زندگی کسی دوست ویاور آدمی خواهد بود که از لحظه ای که نام دوست بر خود نهاد دوستی خود را نیزنشان داده وباشما همدلی کرده ودر غم شما نیز خود را شریک بداندودر لحظاتی که حس پشیمانی شما را دریافت با شما دوستانه رفتار کرده وشما را ببخشد دوست کسی ست که وقتی به سراغ او میروید وبااو درددل کرده و از هرچه هست ونیست بااوحرف میزنید انقدر دوستی داشته باشد که گوش کرده به دلداری شما بپردازد واگر موضوع مربوط باوست به پاس روزهای گذشته ودوستی پیشین از این اتفاق گذشت کند ودوستی رامقدم دانسته به شما فرصت جبران خطا بدهد.وچنانچه کینه ای وبد پیله وبداخلاق ویا بدعُنق بود دیگر به چکار دوستی شما می آید دوست را انسان برای چه مواقعی میخواهد برای زمانی که در غم وشادیودر بیماری وتندرستی بااو لحظاتی را به آرامش وشادی گذرانده ودر لحظه ی غم نیز اورا چون خود دانسته بااو حرف دل بگوئیم ودربیماری نیز احساس کنیم که از سوی او درک میشویم ازاینروست که میگویند بهترین شریک زندگی کسی ست که دردرجه ی اول دوست غم و وشادی وبیماری وتندرستی شما باشدوبهترین دوست کسی که درکنار او احساس آرامش کنید حال با هر اتفاق وپیش آمدی که در زندگی داشته یا داشته اید ومسلما شما نز درقبال او همینگونه باید باشید چون توقع یک جانبه به هیچ وجه راهی انسانی و انسان منشانه نیست که شخصی بادیگری هرگونه خود دوست دارد رفتار کرده ولی خوداما توقع داشته باشد تمام مدت از سوی دوست درک شود! چون این دوستی در معادله نیز پایاپای ومنصفانه نیست. در پشیمانی نیز, دوستی ودوست واقعی شما ست که به غم شما در هیچ شرایطی راضی نباشد درکل : «درهیچ شرایطی».
___ پشیمانم! ____
اسیر لحظه های تلخ دیروزم
و میدانم , دراین دل واژه های تلخ اندوهم
کسی بامن نمیخواند
ومیدانم « رهائی» را
زمانی بازخواهم یافت
که قلبم را جدا سازم
زاندوه وُ...
زاین وابستگی های بسی , پوشالی وخالی
...
کدامین دل ,
برای, این طپشهایِ , دل وامانده ام ,
چندی ,
بخود ,اندوه ِ یادم, داد
که در خاطر بیاد آرد
مرا در لحظه های شوم دلتنگی
به پاس روزگار مهربانی ها!
کدامین دل...
کدامین دل, برای اینهمه عشق ومحبت ها
به شیرینی ,
فقط , با قطره ی لطفی
ز دریای محبتها
جوابم داد
پشیمانم...بلی از اندرون دل پشیمانم
که دراین زندگی ,
قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !
پشیمانم, که در این
واپسین دوران بودنهای شیدائی
هنوزم یکدل آکنده از عشقم
هنوزم یکدل غمدیده ازیاران
اسیر لحظه های تلخ دیروزم
و میدانم , دراین دل واژه های تلخ اندوهم
کسی بامن نمیخواند
ومیدانم « رهائی» را
زمانی بازخواهم یافت
که قلبم را جدا سازم
زاندوه وُ...
زاین وابستگی های بسی , پوشالی وخالی
...
کدامین دل ,
برای, این طپشهایِ , دل وامانده ام ,
چندی ,
بخود ,اندوه ِ یادم, داد
که در خاطر بیاد آرد
مرا در لحظه های شوم دلتنگی
به پاس روزگار مهربانی ها!
کدامین دل...
کدامین دل, برای اینهمه عشق ومحبت ها
به شیرینی ,
فقط , با قطره ی لطفی
ز دریای محبتها
جوابم داد
پشیمانم...بلی از اندرون دل پشیمانم
که دراین زندگی ,
قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !
پشیمانم, که در این
واپسین دوران بودنهای شیدائی
هنوزم یکدل آکنده از عشقم
هنوزم یکدل غمدیده ازیاران
پشیمانم!
چهار شنبه 4 آذر 1388
___ فرزانه شیدا ____
متاسفانه افرادی که قادر به بخشیدن وگذشت نیستند نه تنها, هرگز نمیتوانند کسی را در زندگی ببخشند , بلکه دردرون خود هم , اگر از چیزی پشیمان ونادم باشند انرا نه تنها هرگز با کسی درمیان نمی گذارند بلکه با اندوه آن دردرون حاضر به سوختن هستند ,اما حاضر به طلب بخشش از کسی نیستند وهرگزنیز در فکر چاره ای نخواهند بود که خود را هم از این غصه برهانند وحتی قادر نیستند که خود نیز در قبال اشتباهی مشابه جلو آمده واز دل شخص متقابل خود اندوه ورنجی را که سبب شده اند , بیرون آورده وعذرخواهی کنند . اینگونه انسانهای بی گذشت در چهارچوبه ها وقالبهائی زندگی میکنند که شکستن این قالب ها ویا باورها واعتقاداتی که به آن از سر خودخواهی وخود بینی پایبند هستند ,از عهده هر کسی برنمی اید چراکه درنگاه اینان از آغاز قصه و در شروع ماجرا اصلا ,هرگز, نبآید چنین اتفاقی رخ داده یا اتفاق می افتاد یعنی توقع آنان از افرادمتقابل انقدر زیاد است که همواره معتقدند کمتر خطائی نباید از سوی دوستان یا اشنایان آنها سر بزند وبااینکه خود نیز عاری از خطا واشتباه نیستد عیب وایراد همه را بخوبی می بینند اما هرگز نگاهی در آینه ی اندیشه بخود ورفتارهای نامعقول خود نمیکنند چنین انسانهائی براستی چه در محیط خانه وخانواده چه در دوستی چه درجامعه همیشه مایع عذاب دیگرانند درصورتی که در خیال خود بهترین ونمونه ی دنیا هستند چون باز درخیال خود آنان هرگز مرتکب اشتباهی نمیشوند که بخواهند ناراحت آن باشند .وبا دیگری نیزحتی اتفاقی را که به عمد یا غیر عمد پیش آمده است , مناسب با ـن لحظه وآن زمان نمیدانند یعنی ساده تر بگوئیم « چینین چیزی نباید اتفاق بیافتد هیچوقت از هیچکس» واین قانون آنها ست در نتیجه بخششی نیزدرکارنیست. وهمواره تصور میکنند در پس همه چیز, حتما چیز دیگری نیز وجود داشته که عامل این موضوع شده است و حال چه خود مقصر باشند چه شخص مقابل انها , همانگونه که خود عذر نمی طلبند هرگز نیزعذر شخص متقابل را نیز نمی پذیرند ومعمولا در دنیای کینه های خود عمری را سر میکنند. انسان زمانی میبایست باین نتیجه برسد که فردی را از زندگی خود کنار بگذارد که چندباری ازاو خطای مشابه دیده باشدولی یک خطا حتی با وجود اینکه عذربخواهی وبخشیده نشوی پس همان بهتر که بخشیده نشوی وبرای ابد چنین فردی را از صحنه ی زندگی خود حدف کنی.
● *آ نکه پوزش نمی داند چیست! مناسب دوستی نیست . ارد بزرگ●
در زندگی آدمی میبایست برای غمهای خود راه حلی بیابد خواه این غم از رنج پشیمانی باشد که این نیز غمی ست از غمهای روزگار خواه از فشارها ونامبلایمتی های زندگی بهرشکل راه چاره ای باید جسته وبرای آرامش خود تدبیری اندیشید حتی اگر چاره راه این باشد که غمی را که توان مقابله با آنرا نداریم به لطف خداوند سپرده واز او یاری خواسته وبه صبر با آن کنار آئیم تا زمان رهائی از ان نیز سر برسد که بی شک هرچیزی در زندگی انسان چون عمر پایانی دارد:
____ « هستی ومستی »: _____
در هستی ومستی به غم دلی نشستی
شکری زخدا که همچنان ,هستی ومستی
بگذارو وبرو, زینهمه غمبه روزگارت
تا آنکه نبینی به غم دلی شکستی
آری تو برو, از غم دل روی بگردان
تا آنکه ببینی ز غم دلت گُسستی
___ 15 اردیبهشت 1387/ ف.شیدا ____
بزرگان وانسانهای دانا معتقدند که هرگز کاری نکن که نیاز به ندامت باشد هرگز چیزی مخواه که جواب آن «نه » باشد وهرگز بدون فکر عملی را انجام نده اما حتی بزرگان ودانایان واندیشمندان دنیا نیز نمیشود گفت چون دیگر نوع بشر جائزالخطا نباشند که آدمی جادز الخطاست وخود اینبزرگان نیز میدانند خطا واشتباه حتی ندامت وپشیمانی نیز خود گونه ای دیگر از تجربیات آمی ست که می بایست تجربه شود ما هرگز کسی را نخواهیم یافت که بگوید درطول عمر خود کوتاه وبلند هرگز اشتباهی نکرده ویا هرگز کاری نکرده است که بابت آن همان روز یا امروز با گذر عمر و سنی بالاتر یا در اینده در سنی بالاتر پشیمان نشود ویا نشده باشد . ما بر اساس تجربیات بزرگ شده رشد میکنیم لذا باید خطای دیگران را گاه بگاه ببخشیم واگر هم بدلایل شخصی دیگر نمیخواهیم با او مراوده ودوستی داشته باشیم بهتر است این موضوع را بگونه ای برای اومشخص کنیم که همواره یاد خطائی را که از شما دیده است با خود مرور نکند وحتما عذر گناه بخواهید وبعد برای همیشه برویدچون گاهی پس از یک خطاحتی باوجود ندامت وپشیمانی آن دوستی دیگر فایده ای ندارد که ادامه داشته باشد چون گاه چیزی در میان دونفر میشکند چیزی یا بنام اعتماد یا بنام امید ,امیدی که به آن شخص داشتیم یا او بما داشت وهمین شکست درونی باعث میشود هرچه کنیم قادر نباشیم وقاد نباشد مانند گذشته با یکدیگر رفتار کرده وهمان یکرنگی را که خدشه دار شده است دوباره بدست بیاوریم وادامه آن هر چقدرهم تلاش کنیم بی ثمر باشد وهمواره, باز احساس شود که روابط دیگرچون گذشته نیست وچیزی کم دارد دراینگونه موارد بهتر است از تلاش بیهوده دست برداشته هرکه راه خودبرود. متاسفانه بدترین نوع این انسانها ی بی گذشت وبد کینه افرادی هستند در جایگاه والدین قرار دارند وهمین گروه نیز بیشترین ضربه را به اطرافیان وجامعه و دنیا خواهند زد چرا که چنانچه درمقام والدین باشند (پدر یا مادر )واز سرتقصیر واشتباه فرزند خود حال چه به عمد بوده چه غیر عمدی,نگذرند والگوی رفتاری نامناسبی درقبال اشتباه او یا اگردر شکل دیگر این خودآنها باشند که مرتکب خطاواشتباهی شده اند واگر کهدرحق فرزند اشتباه بوده ولی بر اساس غرور وخودخواهی درونی خود که مشخصه ی اینگونه افراداست هرگز ابراز ندامت نکرده از دل فرزند خود بیرون نیاورند, میتواند صدمه ای دائمی هم بخود هم به زندگی مشترک خانوادگی وهم به آینده ی آن فرزند بزند چراکه ما درمقام ووالدین بیشترین چیزی که باید داشته باشیم «گذشت» است واگر نتوانیم این بهترین آموزش رابه فرزند خود درهر سنی بیآموزیم هرگز نمیتوانیم معتقد باشیم که فرزندانی خوب وصالح تربیت کرده وبدنیای خود بخشیده ایم ویکی شاید حتی بدتر وکینه ای تر ازآدم اولی برجای میماند که عذاب فردای دنیا واطرافیان خود خواهد بود چون هیچ چیز بدتر ازاین نیست برای فرزندی که از سوی مادر یا پدر یا خانواده طرد شده وحتی باابزار پشیمانی همواره سرکوفت آنچه شد یا گذشت را سالهای سال با کنایه ها بدوش بکشد واین خوداندوهی دائم که دردل شخص بوجود خواهد آورد که تاثیر روحی آن این خواهد بود که او یاد بگیرد وقتی مهربانترین وخوبترین های دنیا که درهمه ی دنیا آنان را نمونه میدانند یعنی والدین نتوانستند مرا ببخشند پس من آدم بدی هستم ویااینکه باخود فکر کند که: وقتی پدرومادرمن که باید مظهر بخشندگی باشند مرا نبخشیده وهمواره سرزنش میکنند یاچون گذشته بامن رفتار نمیکنند پس دیگرمن چطور میتوانم خود درقبال دیگران آدم بخشنده وبا گذشتی باشم یا اصلا چرا دیگران میتوانند مرا نبخشند اما من حق نداشته باشم مقابله به مثل کنم واگر یک سری باورها ی نادرست در وجود او شکل بگیرد مانند این که: من انسان بدی هستم ویا بخشندگی معنا ندارد یا هرچیزی را باید از اول درست انجام داد وانسان اصلا نمی بایست خطا کند و..... والگو اولیه خطا ی دوم را در درون ونهاد فرزند ی به تلخی برجا گذاشت دیگر بندرت ممکن است از چنین آدمی فردی ساخته شود که قلبی مهربان باگذشت وبخشنده داشته باشد یا انسانی که گفتن: ببخشید . برای او ساده باشد
● آبروی آب « قیصر امین پور» :●
ما را بحال خود بگذارید وبگذرید
از خیل رفتگان بشمارید وبگذرید
اکنون که پا بروی دل ما گذاشته اید
پس دست بردلم مگذارید وبگذرید
تا داغ ما کویردلان , تازه تر شود
چون ابری از سراب بباریدوبگذرید
پنهان در استین شما برق خنجر است
دستی از آستین به در آرید وبگذرید
ما دل به دست هرچه که بادا سپرده ایم
مارا بدست دل بسپاریدوبگذرید
با آبروی آب, چه باک از غبار باد
نانپاره ای مگر , به کف آرید وبگذرید
● قیصر امین پور ●
این خود بزرگی منش میخواهد که انسان قادر باشد دربرابر دیگران بگوید ببخشید من اشتباه کردم واین خود نماینده دانائی آن فرداست که میداند هرچه بداند بازهم ممکن است بسیار چیزها باشد که نداند ولازمه ی آن هم خطاست وگاه حتی خطائی تا در حد پشیمانی وندامت. چیزی که مسلم است هرگز انسان نمیخواهد کاری راانجام دهد که باعث ندامت وپشیمانی او شود واگر چنین شد, مسلما ,اتفاقی است که رخ داده است , اتفاقی که او ,بر آن تسلطی نداشته واگر بر اثر حتی بیفکری هائی نیز بوده باز مشخص است که خود نیز احساس ندامت وپشیمانی میکند درنتیجه سرزنش انسان پشیمان بمانند این است که خود را کوچک کرده وازخود انسانی بی گذشت بسازیم وباو نیز بیاموزیم که یا دگیر هرگز از کسی عذری نخواهد یا دراین باور فرو رود که یا اشتباه نکن یا کردی تا ابدپشیمان بمان عذرخواهی فایده ندارد واین بدترین کاریست که ممکن است مادر حق کسی بکنیم که, نه انسانیست نه دوستانه نه منطقی نه عاقلانه ونماینده کوچکی فکر شخص متقابل که در زندگی خود وصعت دید بیشتری را ندارد که بداند درزندگی بسیار چیزها ممکن است بخصوص برای خود او اتفاق بیافتد که قادر به جبران نباشد واگر دیگران نیز ائو را نبخشند با خود واحساس خویش چه خواهد کرد درواقع باز برمیگردیم به گفته « حضرت علی(ع) »که میفرمایند :آنچه را برخود نمی پسندی بر دیگران مپسند ● بیاد " ضرب المثلی که :"خود کرده را تدبیر نیست " میافتم اما اگر عذر بطلبیم اگر تلاش کنیم جبران مافات کنیم اینرا هم تدبیر هست اگر فقط بخواهیم. من " بقدرت خواستن , توانستن است" آنقدر ایمان دارم کهمیدانم در دنیا کاری وجود ندارد کهمن از عهده انجام آن برنیایم وتابحال هرچه اراده کرده ام انجام داده ام وباز ذکر میکنم ممکن اسن بعصی ازاعمال که ما در ان استعداد نداریم برایمان مشکل باشداما چیز ی نیست برای ادمی که بر اثر تکرار آنرا یاد نگیریم ودرعین حال چیزی نیز دردنیا وجودنداردکه بتواند باعث شود ما برای همیشه از خیر مسئله ای بگذریم که در آن خودرا موفق نمیبینیم یعنی اگرهم خود تصمیم بگیریم چیزی را کنار گذاشتهودیگر ادامه ندهیم این تصمیم ماست نه جبر ما چون برای آدمی جبری وجود ندارد خداوند همه ی آنچه رانیاز آدمیست در زندگی او باو بخشیده است وباو عقل را نیز داده که هم درستکار بوده هم خطاکار هم توان ویارائی بالاترین کارها را داشته باشدوهم خودرادرمحدوده ی کوچکی اززندگی راضی نگاه دارد وبه هرچه هست قانع باشد هم دل وعقل ریسکهای کاری رادر زندگی داشته باشد هم شجاعت مقابله با شکست وحتی پشیماند وندامت چراکه هر ریسکی هر عملی زندگی میتواند بگونه ای به انتها برسد که پیش بینی نشده باشد یا باعث شکست شود یا باعث پشیمانی وندامت عاقل کسیت که در شکست درندامت در زمین خوردن بپا خواسته تلاش کند همه آنچه چه احساسی چه روحی چه معنوی چه مادری زکف داده مجدد باز پس گرفته بخود ودیگران ثابت کند که همه چیز قابل جبران است ومن قدرت اینرا دارم که خرابی رانیز جبران کنم.درواقع اگر همیشه اینگونه فکر کنیم راز موفقیت را یافته ایم راز ی که در فر گرد قبلی نیز نوشتم ,رازی در وجودآدمی وجود ندارد که برای آن راه گشایشی نباشدچراکه هیچچیز بجز همت وپشتکار وباور خود نمیتواند بما کمکی بکند وهیچکس قادر نیست بحد خود ما برای ماشادی آفرین باشد چراکه هیچکس بدرستی درون واقعی فرد دیگر را نمیشناسد وما هستیم که میدانیم چگونه باچه کاری, چه راهی میتوانیم ارامش وشادی وامنیت زندگی خود را تامین کنیم.عشق بخود وعشق بدیگران بهترین رهنمای ادمیست که خود ودیگران رابسوی کامرانی وشادی وآرامش رهنمون شویم وبیاری پروردگار به آنچه ارزومند انیم دست یابیم.
ــــــ گاه باید ــــــ
گاه باید رنگین کمان بود درنگاه نور
گاه یک قلم بر چهره ورق
گاه تصویری با نقش یک لبخند
گاه ایستاده در متن منظره ای
گاه گامهائی در راه
گاه نشسته آرام در کنار چشمه ای
اما... در راه زندگی
همواره پس از سکون در حرکت
همیشه پس از نقطه
باز بر سر خط
...
زیستن را باید سرود به واژه های نو
بودن را بایست زندگی بخشید
در حرکتی
خطی ..امضائی..عکسی
لبخندی..واژه ای
...
می بایست زندگی و طبیعت را
به نقش حضور خویش عادت داد
بودن را باید بود
زیستن را باید زیست
چون جوانه های سبز بر درخت زندگی
...بهار در راه است
بهار درون خویش را پیدا کن
__ف.شیداجمعه 10 خرداد1387 __
●* با عشق،زمان فراموش می شود و با زمان هم عشق ارد بزرگ*درحالی که مردم برای اشتباه ناکرده هم باید پوزش بخواهند ! سیاستمداران پر اشتباه خود را عاری از هر گونه ایراد می دانند و برای همین هیچ گاه پوزش نمی خواهند . ارد بزرگ
*از پس پشیمانی می توان راههای تازه ایی را برای نجات یافت . ارد بزرگ
*پشیمانی که ما را به راه راست نکشاند ، هیچ ارزشی ندارد . ارد بزرگ
*تنها پشیمانی را باید بخشید که بر اشتباه خود آگاه شده و آن را بر زبان جاری می سازد . ارد بزرگ* بزرگداشت ، بخشش بی ریای مهر است مهری که با آن می توان بوی بهار را همیشه همراه داشت . ارد بزرگ●
وهمانگونه که گفتیم بزرگان نیز بر خطای خود آگاهند وخوب وبد خویش میدانند واشتباه وخطا نیزبسیار داشته اند ,اما آنچه باعث گردیده که آنان قادرند باتمامی خطاهائی که کرده اند به ما پند بدهند وما و دیگران باید تنها پند بگیریم از مقدار تجربه ایست که آنان در زندگی کسب کرده اند چرا که آنها از گام برداشتن در راههای ناشناس هرگز ترس ووحشتی بخود راه نمیدهند وبراساس همین است که بزرگان میگویند * تا گامی بر نداری قدمی نیز برداشته نمیشود یا اگر ریسک نکنی از کجا میدانی موفق میشوی یا اینکه شکست میخوری .*برای پیدا کردن راه رفتن اگر براه نیافتی و تلاش نکنی که آنرا پیدا کنی چگونه در خواهی یافت که راه کدام است وبیراهه کدام. * راهی را که نرفته ای چگونه انتظار داری انتهایش را ببینی؟! ویا نتیجه اش را بدانی.رفتن است که منجر به پیروزی وشکست میشود اما از نشستن شاید سایه تو با آفتاب تکانی بخورد اما مطئننا زندگی تو کمترین تکانی درخوب وبد شدن نخواهد خورد تنها روزی دیگر با با رفتن آفتاب زکف داده ای بی هیچ نتیجه ای! *اگر بیراهه ای را رفتی ودیدی بیراهه ایست, دور بزن چراکه همیشه برای شروع وقت هست اما برای ناامید شدن یا دست کشیدن یا ازخود مایوس شویم نیاز به زمان نداری همیشه میتوانی اینکار را انجام دهی وهرگز راهی را نیز پس از شکست از وحشت گذشته امتحان نکنی آنگپاه مطمئن باش راهی نیز از درغیب بروی ما باز نمیگردد که برای باز شدن در غیبی هم این تو هستی که باید دعا کنی پس همه کاری اول بدست خود تو انجام میپذیرد بعد خداوند وکائنات ترا یاری میبخنشد چه بسود باشد چه به ضرر عامل اولیه هرچیزی در زندگی خود ما هستیم نه هیچکس وهیچ چیز دیگر! آنان برای شناخت زندگی وباز یافتن خود بیشتر از عام مردم بوده است نگاهی به اینگونه گفتار نیز میکنیم:
● _ خود جستجو کن. (دیل کارنگی)
- من تنها یک چیز میدانم و آن اینکه هیچ نمیدانم. (سقراط)
- خداوند،روی خطوط کج و معوج، راست و مستقیم مینویسد. (برزیلی)
- بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم. (جانسون)
- اگر میبینی کسی به روی تو لبخند نمیزند علت را در لبان فرو بسته ی ●
(«سروده ی قیصر امین پور»)
چرا عاقلان را نصیحت کنیم
بیائید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است
به بی عادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هرنماز
دورکعت گُلی را عبادت کنیم
به هنگام نیت برای نماز
به آلاله ها قصد قَربت کنیم
چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی« بشنو از نی حکایت کنیم»
چه اشکال دارد درآئینه ها
جمال خدا را زیارت کنیم
مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر « یکی» حکم «کثرت» کنیم
پراکندگی حاصل کثرت است
بیائید تمرین وحدت کنیم
«وجود» تو چونعین « ماهیت » است
چراباز بحث « اصالت » کنیم؟
اگر عض خود علت اصلی است
چرا بحث « معلول» و« علت » کنیم؟
بیا جیب احساس واندیشه را
پر از نقل مهرو محبت کنیم
پر از گلشن« راز» , از عقل سرخ
پر از کیمیای سعادت کنیم
بیائید عین ِعین القضات
میان دل ودین قضاوت کنید
اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم
مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیائید تجدید بیعت کنیم
بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم
خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
« بیا عاشقی را رعایت کنیم»
(«سروده ی قیصر امین پور»)
●پایان فرگرد پشیمانی / به قلم فرزانه شیدا - اسلو/نروژ●
●لینک جلد اول ودوم کتاب بعُد سوم در سایت جاودانه ها
●http://javedane-ha.blogspot.com
http://javedane-ha.blogspot.com/2009/10/blog-post_5837.html
اسلو/نروژ
اشتراک در:
پستها (Atom)