● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
● فرگرد راز ●
شاید پس کار خویستن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن
● * گلستان سعدی ●
درزندگی آدمی انقدراسرارهاورازها و شگفتی های زیبا وجالب اما حل نشده وجود دارد که انسان هرگاه بر هریک از آنان دست یافته ورمز وراز آنرا می گشاید ،از بازگشائی هر یک دچار شوق وشعفی بی مانند میشود .در کل آدمی نسبت به اینکه چیستانی را بگشاید وپی به چیزی ببرد همواره دچار یک کنجکاوی ذاتی ست بماننداینکه این حس وایندرخواست درونی نیز یکی دیگر از داده ها ونعمات خداوند به بشر باشد که بوسیله ی آن توان ،اینرا پیدا نمایدکه مشکلات زندگی خود راحل نمیاید کمااینکه اگراین حس کنجکاوی درنهادآدمی وجود نداشت ,هرگز کسی به کشف واختراع ومطالعه ویادگیری در هیچ رشته وزمینه وعلمی نمیپرداخت ودنیا همیشه درهمان عصر هجر باقی مانده و بسیاری ازامکانات امروز که بر اثر کنجکاوی مخترعین مکتشفین وآثار نویسندگان وشاعران برجای مانده وهمچنان نیز یارو یاور بشریت نمیشد وچه بسیار چیزها میتوانست ادامه دارد ,درحالت رکون وثبوت برجا مانده آأمی حتی در اندیشه وذهن نیز پیشرفتی نمیکردومعتقدم این حس کنجکاوی وبدنبال جواب بودن ها این جستجوی دائمی بشریت برای یافتن دلایل وعلت ومعلول هاتماماخواست خداوندگار بوده است که درنهاد ومغز ودرون آدمی به ودیعه نهاده شده است .تاانسا ن به کمک آن توانائی اینرابیآبد که خودر رادرعرصه ی زندگی پیشرفت داده بهرشد معنوی ومغزی ودرنهایت مادی برسد .شاید در نوشته های من تا بحال باین نکته پی برده باشید که مادیات برای من در درجه ی اخر اهمیت درزندگی وجود دارد ودرکل به هرآنچه فانی ست آنقدرها دل نمیبندم که از کف دادنش باعث اندوهم گردد واین درباب مادیات برای من بعنوان قانونی محسوب میشود که به گفته یکی از بزرگان : سنگینی کیف پول انسانی درجهه دانش اورا نشان نمیدهد که درون پرعمق ومیزان وسنگینی دانش ودانائی اوست که ارزشمند است. وخود من نیزچون گفته ی همین بزرگان , انسان را ازروی کلفتی وسنگینی اندازه کیف پولش ارج نمیدهم بلکه به وسعت روح وسنگینی معنوی درون وعمق وهمچنین کلفتی طناب افکار وایمان و صداقت او ست که مرا جذب کسی کرده وتوجه مرا جلب نموده ویا دوستش میدارم ودرکل در طول زندگی خود همواره در میان انسانها بدنبال افرادی بودهام که شناخت وخواندن وآشنا شدن با آنها در زندگی خودم اثری مثبت از لحاظ احساسی وفکری وذهنی داشته باشد وبااینکه تعداد بیشماری دوست از انواع اخلاقیات تا انواع فرهنگ ها را میشناسم که با هریک نیز بگونه وبه روش خود او رفتار میکنم اما در انتخاب دوست صمیمی همواره ضوابطی را برای خود دارم که چنانچه با قانون من جور نیاید دیگر تمایلی بادامه دوستی به شکل صمیمت را نخواهم داشت وشاید در حاشیه اورا بعنوان دوستی برای خود حفظ کنم اما پایه های دوستی خود را بااو هیچوقت عمیق تر نخواهم کرد خصوص اگر احساس کنم که دنیای او بیش از اندازه با دنیای من متفاوت است حال اینکه در زندگی انسان نیز هم بمانند طبیعت و رازهای افرینش و هستی بسیار رازها نهفته است که آدمی لزومی در تکرار آن برای دیگری نمی بیند ومعمولا علت آن این است که برخلاف اسرار زمین وزمان که باز گشائی آن برای هر انسانی سرشارازهیجان وهمراه با شور وشوق وشعف است در رازهای آدمی معمولا اندوه وغمی نهفته است که همین باعث گردیده است که آن را اسرار خود یا راز خویش کرده از بازگوئی آن در بین مردم خودداری کند ودرعین حال از دیر باز گفته اند راز تو اگر براستی راز است با دیگری مگو !چراکه از زمانی که آنرا بدیگری بازگفتی دیگر نامش راز نیست بلکه خیر برملا شده وآشکاریست که شخص شنونده راز تو هرکاری که بخواهد میتواند با آن بکند میتواند انرا با همگان در میان بگذارد میتواند بگوش صمیمی ترین دوست خود برساند واو نیز بدیگری وان دومی به سومی وسومی.... وچون جارچیان قدیم اگرچه نه با شیپوری در میانه ی میدانی اعلام خبر و رازگشائی شما ومن بلکه با جمله ی: بتو میگویم به کسی نگو !..همین جمله در تکرار وتکرار وتکرار از شخصی به شخص دیگر رسیده واخر خواجه حافظ شیرازی هم نمیدانم چرا در مثل میگویند که تنها اوخبر ندارد که او خود کاشف اسرار است وخودمان به سراغ او رفته تازه ازاومیخواهیم رازهارا بگشاید.درنتیجه آنوقت راز ما راهم تمام دنیا هم حافظ شیرازی پیش از برملا شدن هم خداوند پیش از بر لب آوردن میدانست ومیداند وشما نیز کلاهتان پس معرکه است که به کسی هرچند وهرچقدر در نگاه شما بااعتبار,اعتماد کردید وبااینکه میگویند: هیچ رازی در پس پرده نمیماند وهیچگاه آفتاب در پشت ابر باقی نمانده سرانجام همه چیز روشن میشود ،اما بسیارند رازهائی که ادمی میداند وتا پای مرگ چه راز خود باشد چه راز دیگری بر لب نیآوردهوآنراآشکار نمیکند چراکه در کنار همه این ضرب المثلها وتمثیل ها این را نیز آموخته ایم که میگوید:"دروغ مصلحت آمیز بّه ازراست فتنه انگیز"واین هزاران معنائی دارد که بد نیست به آن نیز بپردازیم"گاه یک راز دردیست دردرون فردی انقدررازی که باز گشودن آن وبرلب آوردن آن حتی برای دیگری بحدی رنج آر وتاثر انگیز است ،که شاید سالها طول بکشد تا کسی به کسی اعتماد کرده برای تسکین درون خود آنرا با دیگری بگوید .درنتیجه هرآنچه پیش آید, بازاین راز باید در صندوقچه ی دل شنونده ی آن , تاابد باقی بماند وبا او نیز خاک شود شاید که برملا کردن آن هم باعث این گردد که شخصی که راز خود را بر زبان آورده است , مبادا براو انقدر مهم بوده باشد که از سر اندوه وغم دق کرده واز شدت ناراحتی برملا شدن راز خود دچار بیماری یا حتی از شدت تاثرو یا شاید آبروئی کهازاو رفته است دق کرده وبا مرگ او "شخص برملا کننده راز" ,عمری زندگی با عذاب وجدان را برای خویش باقی بگذارد بااینکه بر ملا کردن آن انقدر به زندگی او صدمه وارد سازد که برای همیشه وابد آرامشویا قدرت هستی یا قوای بدنی خویش را ازکف داده وبرای همیشه زندگی اوازهم بپاشد ویا اینکه حتی براساس آن دشمنانی نیز پیدا کند ازاینرو ست که در هر شرایطی اگر رازی را میدانید , و میدانید که روشدن وآشکار شدن آن آشوب برانگیز یا بسیار غم انگیز ودردآور برای شخص بازگو کننده است , در هر شرایط تلخی هم که قرار گرفتیدوهرنوع فشاری که برشما میاید همه را تحمل نموده از گویائی دوباره ی آن بپرهیزید چرا که ویران کردن زندگی وروح کسی انقدر گناه بزرگیست که اگر وجدان خود شما بر شما غلبه نکند دنیا وکائنات از آن نخواهد گذشت ومن معتقدم که آزار هر انسانی , به هر دلیل چه راز او باشد چه آزاری معنوی ومادی ,از دیدگاه خداوند هرگز بخشیدنی نیست , چراکه خداوند نیز با تمامی رحمت بااینکه دَرتوبه را نیز بر دیگران همیشه گشوده میدارد,اما چیزهائی هست که حتی خداوند با توبه شما نیز از شما رنجیده باقی بماند کمااینکه درتمامی دین ها وهمچنین در قرآن نیز دگر شده وآیه های بسیاریست که میگوید :_* گناهکار ترین انسان ,انسانیست که راز دیگری را برملا میسازد.*آنکس که باآشکار کردن رازی, زندگانی کسی را به آشوب میکشد در دیدگاه پروردگار مخوف ترین وگناهکار ترین کافر است درد و راز خودرا با آ ب بگو، با چاه بگو ،با دریا بگو، با کوه بگو ،به سنگ بگو اما هرگز به «انسان» مگو ! ●_
___ «آب رونده رود جاری)»____:
بمن گفتا کـسی , در بـیقراری
اگر دردی درون سینه داری
مگو راز دل خود را به هرکس
بگو تنها تو بر آن «آب جاری»!
...
بخنده گفتمش : یارا ,کـجائی؟!
به بیداری , چنین صـحبت نمائی؟!
تو پنداری که درمـانم, به «آب »است؟!
دلی زین« ره », نبرده ره بـجائی
...
به من گفتا: بلی !« آب رونده»
مَکن بر پند ِمـن ,اینگونه خنده
که پندم را ,اگر اجرا نمائی
سبک گردد دلت همچون پرنده
...
تواکنون راز حرفم را ندانی
چو تو , ناپخته وخام و جوانی
ولی چون عمر تو گیرد فزونی
به حرفم میرسی روز ی, زمانی
...
چنین گفت وشد از این دیده پنهان
خزانی رفت وشد سوز زمستان
زمانی رفت ونوروزی دگر شد
ولی من همچنان سردر گریبان
...
چنان شد این دل سرگشته بی تاب
که افتادم من از آرامش وخواب
چو در نزدم ندیدم همزبانی
نگاهم ناگهان , افتاد بر آب
....
نشستم بر لب رودِ رونده
بدرد سینه ای زار وکشنده
بدوگفتم از اندوه دلِ خویش
که چون ماری دوَسر بودوگزنده
....
بدو گفتم که بغض جانفزائی
گشوده در دل ِافسرده, جائی
زغم « آهی» نیآید بر لب من
ویا تک ناله ای , ازغم , صدائی!
همی گفتم براواز سینه ی ریش
...
حکایتهای رنج وغصه ی خویش
بدوگفتم هر ان در سینه « میسوخت»
که تا بینم , چه آید عاقبت پیش!؟
..
به زاری, دیده ام , بارید چون ابر
تو گوئی بوده بر خاموشیم , جبر!
دگر میلی به خاموشی ندیدم
که بر جان آمدم از اینهمه صبر!
...
لبم را بهر گفتن ها گشودم
زبانم را دگر مالک نبودم
لبم بردل دلم از فرط اندوه
سخنها گفت ومن زاری نمودم
...
نمیدیدم چو یک بیگانه آنجا
نیآمد بر لبم از گفته پروا
سخنها گفتم از دل با دلِ آب
چو دانستم نگردد سینه رسوا
...
نمیدانم چه سان روزم گذر کرد
مرا تاریک وظلمت خبر کرد
دل دنیا نشد غافل ز کارش
لباس روشنی از تن بدر کرد
...
اگرچه روز خود کردم فراموش
ولی این سینه شد , آرام وخاموش
ز ان سنگینی بار غم ودرد
نمیدیدم نشان بر سینه ودوش
...
نگه کردم به روز خود ز آغاز
« عیان شد بر دلم « معنای آن راز»
که این آب روان این رود جاری
نه تنها می کند هر عقده ای باز
...
زاو بهتر نباشد راز داری
نگوید حرف تو در هر دیاری
نسازد نام تو رسوا بدنیا
نگردد بر دلت مانند خاری
...
که این آب روان «انسان» نباشد
که از بهر دلت دشمن تراشد
به رخ هردم نیآرد , گفته هایت
که قلبت را به زخمی نو خراشد
...
ز سوی او همیشه در امانی
که او بهتر بوّد از «یار جانی»
ز یاران در دم قهر وجدائی
تو نتوانی دمی ایمن بمانی!
!!!
ولی اب روان قلبت گشاید
میان صحبتت هرگز نیآید
گذارد سینه را خالی نمائی
ترا اسوده از غم می نماید!
....
*(چو آبی راز دار سینه ات گـشت)*
*(چو گفتی حرف دل بشنید وبگذشت!)*
*(نگویدحـف قلبت را دگربار)
*(چو راهی شد به هر کوی و به هردشت )
...
نباشدهمچو «انسان » پست و بدخو!!!
نـمی سازد ترا, شرمـنده در, رو!
چو«انسان » ,«شادی » از « رنجت » ندارد
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو !!!!!! *
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو !!!!!! *
¤ فرزانه شیدا شنبه دیماه 1362 ¤
●حضرت علی (ع) میفرمایند: آنچه را برو خود نمی پسندی بردیگران مپسند.●
همیشه درتمام زندگی درهرقدمی که بر میداریم می بایست این جمله رادر خاطرخویش زنده بداریم وزیر لب انرا بر خود بخواینم وبخوانیم تا هرگز فراموش نکنیم که در هرزمانی , هر روزی در هر لظه ای باهر اتفاقی درهر پیشامدی خوب وبد با هر انسانی همواره هرچه میگوئیم هرچه می کنیم هرچه انجام میدهیم ,آنگونه باشد که وقتی باخود فکر میکنیم: اگر همین که شد همینکه شنیدم همین که گفتم همنیکه دیدم باخود من میشد بخودمن گفته میشد بر سرمن می آمد چگونه احساسی داشتم اگر فقط درتمامی زندگی خود همه چیز را هم فراموش کنیم .اما باین یک جمله اعتقاد داشته باشیم هرگز باعث آزار ودرد انسانی در زندگی خود نخواهیم بود هرگز انسان بدی نخواهیم بود هرگز خاطرهی بدی بر قلبی نخواهیم شد هرگز به بدی یاد نخواهیم شد که همین کافیست تا بعنوان یک انسان در قبال خلقت در عرج وارزش نهادن بر انسانیت انسانی خوب باشیم وعزیز در نزد خداوند در نتیجه هرآنچه در زندگی ما اتفاق بیافتد اگر باهمین باور همین اعتقاد به همه چیز بنگریم هرگز حتی معنای شکست را نیز نه بدانگونه که دیگران احساس خواهند کردحس خواهیم پنمود در قلب من این جمله یعنی زیباترین عمیق ترین پرمعنا ترین باارزش ترین بهترین گویا ترین و انسانی ترین کلام وجمله ایست که میبایست آنرا طلا گرفته بر سرخانه ی دل ووخانه روح وخانه زمینی خویش بیآویزیم وشعی کنیم فقط همین باشم کسی که اگر چیزی را برخود نمیپسندد رضا نیست بر دیگری نیز آنرا دیده یا اعمال دارد سعادت چیزیست که وقتی احساس میکنی که قلبت را اسوده کنی از :
1/ خشم های زمینی
2/ کینه های انسانی
3/ حسادتهای بی معنای خام ازسر نادانی
4/خشم گرفتن بر دشمنی های مردمان بی ارزش
5 انتقام گرفتن از آدمیانی که اگرآدمیت میدانستند" آن" نمیکردند که تو,فکر انتقام را درخود پرورش دهی
6/سیاه کردن قلب خود بدست انسانهائی که حضور وجودشان در دنیا گوئی در نقاب شیطانی برای آزمایش تو بر زمین آمده اند تا قلب پاک ترا سیاه کرد وخوبی را ازدل تو با خشم .کینه .انتقام.اندوه.شکست .آزار الوده کرده وترانیز چون خود به پرتگاهی ببرند که جز سقوط نیست وهدف ناخشنود کردن تو از زندگیست چراکه خوداز خویش ناخشنود از شادی دیگران در آزارند.
7/ رهائی از دنیای فانی ومادی
8/ بزرگ منشی درمقابل انسانهای کوچکی که خویش را بزرگ میپندارند
9/ انسانیتی که در قبال انسان حیوان نمائی روا میداری که روزی سرانجام شرمنده اعمال خویش خواهد شد نه شاید نزد تو اما در نزد خود وخداوندودنیا
10/رهائی...رهائی ...رهائی از جسم فانی بدانگونه که جسم تنها کالبد زمینی تو باشد وروح توزندگی کننده دنیای تو آنگاه دنیا از آن تنها توست ومتعلق بتووبه ایمان وخداوند تو .
گفتم هرانچه را فکر میکردم باید گفت وگویائیش را وظیفه ای بر خویش میدانستم اینکه تو چگونه را دریابی چگونه آنرا بپذیری چگونه آنرا قبول کنی ,باتو.!
ای دل تو به اسرار ومعما نرسی
در نکته ی زیرکان دنیا نرسی
اینجا به مّی لعل« بهشتی» می ساز
کآنجا که « بهشت» است رسی یا نرسی
_____خیام _____
●* هر چه بلند پروازتر باشیم به رازهای کمتری بر می خوریم .ارد بزرگ
* با آدمهایی که همیشه از شما می خواهند حرفاهایشان را به این و آن نگویید کمتر گفتگو کنید . اردبزرگ
* هر حرفی راز نیست ، اگر سخنی را راز می دانید آن را به کسی نگویید و اگر گفتید دیگر نگویید این را به کسی نگو ! چرا که خود شما توان نگهداری آن را نداشته اید چه برسد به شنونده سخن شما . ارد بزرگ
* همسران ، اگر رازهای زندگی خویش را بیرون نبرند خیلی کمتر به غم جدایی گرفتار آیند . ارد بزرگ
● پایان فرگرد راز ● به قلم فرزانه شیدا ●
● Farzaneh Sheida ـ fsheida ●
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر