فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن
وگرخوردچو بهایم, بیوفُتد چو جَماد
مُراد هرکه بر آری , مطیع امر گردد
خلاف نفس,که فرمان دهدچو یافت مراد
*گلستان سعدی*
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ●
●فرگرد ستایشگر●
از زمانی که انسان خود رامیشناسدوازهمان اوان کودکی با معنای «ستایش» ودوست داشتن آشنا میگردد ومیدانید که انسان کسی راستایش میکند که عمیقا دوست میدارد چون «خداوند» , چون «مادر» چون « میهن» بااینوصف ازهمان طفولیت بااین احساس آشنا میگردیم که چگونه دوست داشته ستایش کنیم و میدانید که درنگاه ساده وبی تجربه کودک, پدر ومادر یعنی خداومظهر قدرت ودانائی وبتدریج که بزرگتر میگرددآشنائی باخدارانیز توسط والدین می آموزدوستایش رنگ دیگری میگردد یعنی اول خداوسپس والدین , ستایش میشوند وبه همین شکا زندگی ادامه یافته روزی عشقوهدف وآرمان ازجمله چیزهائی میگردند که انسان به ستایش آن میپردازد. ودر کل زندگی آدمی همواره چیزی هست که انسان براساس نیاز به ستایش آنرا مد نظر گرفته به ستایش آن میپردازد ومسلم است که ماچیزی وکسی راستایش نمیکنیم که ارزش ستایش نداشته باشد وحتما آنچه برای ما بسیار زیباست ودوست داشتنی وباعث اینکه بوجودآن احساس شادی وحتی افتخار کنیم یااوراازهرنظر مطلوب خود بدانیم به ستایش آن چیز وان کس مینشینیم وبی تردیددر میان همه ی آنچه موجوداست تکیه برآن چیزی میکنیم که در نظر ما وازدیدگاه ما در کمال مطلوب ودر تکاملی بیشترازدیگر چیزها ودیگرکساناست
___من" تـمام من "!! ____
( آه )شدی به سینه ام چو آمدی بیاد من
آتــش داغ من شـدی به گـرمی زیـاد مـن
شور و شرار دل شدی شعله ی آتشی به تن
سوزش داغ حسرتی به سینه ی فراغ من
لحظه به لحظه زندگی تلخ به جام و کام من
روح وجود من شدی ای همه من" تـمام من "!!
● دوشنبه 13 خرداد 1387 / فرزانه شیدا ●
در نتیجه ما دوست نمیدارم کسی را که با احساس واندیشه خود اورا نزدیک دانشته وبااو احساس همدلی آرامش وامنیتی میکنیم ودر ستایش او خود را در کمال عشق دیده عاشقانه های دل خود را بااو به قسمت مینشینیم:
ـــــ «دستور زبان عشق»:ــــ
دست عشق از دامن تو دور باد!
میتوان آیا بدل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد,
که دلت را یادی از ساحل مباد
موج را آیاتوان فرمود: ایست!
بادرا فرمود: باید ایستاد؟!
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغتیز را
در کف مستی نمی بایست داد
ـــــ قیصر امین پور :ــــ
●همسران باید یکدیگر راستایش کنند و فرزندان هم پدر ، مادر و آموزگاران و... ستایشگری برای همه هست . ارد بزرگ ●
بارها گفتیم که بسیاری از آنچه انسان احساس کرده یا بدان اندیشه میکند از نهاد آدمی ونیاز او در زندگی سرچشمه میگیرد لذا نیاز بداشتن« وجودی برتر وقدرتمند تر » چون «خداوند» چیزیست که در نهاد آدمی از بدو تولد وجود دارد وهمانگونه که در فرگرد عشق نیز گفتیم نیاز به «دوست داشتن» نیز از وجود بزرگ وتعالی خداوند در ذره ای بسیار کوچک در نهاد وروح آدمی جایگزین گشته است.
____آئینه _______
دیده سوزنده درآتش غم
چشم آیینه هم،سوز غم بود
در کنار نگه قطره ی اشک
کُاو بخاری شدو بر غمافزود
ای تو آیینه های صداقت
رنگ غم رازچشمم برون کن
سوزش سینه رااز نگاهم
کم کن و عشق اورا فزون کن
من هنوزاز غباری که درآن
گُمره و سرگریبان عشقم
راه دیگر ,ندیدم بدنیا
هر کجا رفته و هرچه گشتم
غیر آئین عشق و محبت
رسم و راه دگر راندانم
یاورم باش و گو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای در کنارم دراین عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
دفتر شاعری را گشودم
گریه ام با توودفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
" عاشقی "بوده تنها گناهت
گفته ای روح خود را مبازی
بّه, که یابی ره دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه "حق " چو گویی
میروم راه دیگر بیابم
از همه عاشقی قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
___فرزانه شیدا ___
واین نماینده این است که همانگونه که خداونددر بسیاری از موجودات برای بقای آنان خصلتها وحتی رفتارهائی را در نظرگرفته است که بدون حتی کسب واکتساب ویادگیری در بدّو تولدآنرابصورت غریضی انجام میدهد , عشق ودوست داشتن وستایش نیز به همین شکل درغریزه ی آدمی به ارمغان نهاده شده است.
___ * سفر در آینه ___
این منم در آینه , یاتوئی برابرم ؟
ای ضمیر مشترک ای خودِ فراترم !
در من این غریبه کیست؟باورم نمیشود
خوب می شناسمت,درخودم گر که بنگرم
این توئی, خود توئی در پی نقاب من
ای میسح مهربان در پیس نام قیصرم!
ای فروز تر از زمان , دور پادشاهی ام
ای فراتر از زمین , مرزهای کشورم
نقطه نقطه, خط به خط,
صفحه در صفحه , برگ برگ
خط رد پای توست , سطر سطر دفترم
قوم وخیش من همه از قبیله ی غمند
عشق خواهر من است , درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خود ولی...
تا بخود رسیده ام دیده ام که دیگرم
در به در به هرطرف , بی نشان وبی هدف
گمشده کودکی درهوای مادرم
از هزار آینه توُ به تُو , گذشته ام
میروم که خویش رابا خودم بیاورم
با خود چه کرده ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز میرسم بخود, ازخود که بگذرم؟!
دیگران اگر خوب یاخدای ناکرده بد
خوب!من چه کرده ام؟ شاعرم که شاعرم!
راستی چه کرده ام؟شاعری که کار نیست!
کار چیز دیگریست , من بفکر دیگرم!
____ قیصر امین پور ______
●*ستایشگر همیشه بر ستایش شونده در حال پیشی گرفتن است . او یاد می کند و دلدار برآورده می سازد . ارد بزرگ ●
همانگونه که می بینید در پی خویش بودن همواره یکی از درگیری های فکری بزرگان اندیشمندان ,شاعران ونویسندگان دنیا بوده است وگاه در ستایش زندگی گاه در پرسش سوال من چه کسی هستم وچه کسی باید باشم ودر نهایت در اشعار ونوشته ها وپندها به این رسیده ومیرسند که انسان دلیلی برای بودن دارد وهمانگونه که نیاز دارد, دوست داشته باشد دوست دارد نیز دوست داشته شود وهمانگونه که خود به ستایش والائی از دیدگاه خود نشسته است نیازمند این است در چشم او نیز همانگونه جلوه کند ودرچشم دنیائی پس ستایش شدن وستایش کردن نیز نیازی ست ذاتی وبرآمده از غریزه ونه هرگز اکتسابی که چنانچه یاد بگیریم کسی را بر حسب ستایش بپرستیم آن دیگرعادت است ونه ستایشی بادل وباهمه ی ایده ال هائی که شخص برای ستایش کسی در نظر میگیرد وبی شک ازاین گونه ستایش در پی سود یست ویاخودرامجبور به چنین ستایشی می بیند که متاسفانه تعداد زیادی ازآدمیان ایمان می آورند به علت ترس از خدا ترس ازجهنم ترس ازکافر شمرده شدن نه بعلت احساس عشقی به این عظمت به این خالقهستی واینگونه پرستش که بدون درونمایه ی درست اندیشه باشد بی ارزش است چه از نگاه خداوندگار که میدانداو بر حسب عادت نماز خوانده حمدوستایشی میگویدچه در نزددیگرانودرچشم آنان که درون مارادرحدی میشتناسند که بدانند ما مومنیم یا بظاهر مومن وشاید بتوانیم خلق خدارا گول زدهودر باور آنان نشان دهیم مومنی پاک اندیش ودین داریم خدا را چه میکنیم که پیش از حتی تفکر ما میداند ما چه فکر میکنیم.
______ بفرمائید :_______
بفرمائیدفروردین شود,اسفند های ما
نه برلب , بلکه دردل گل کند لبخندهای ما
بفرمائید هرچیزی همان باشد که میخواهد
همان , یعنی نه مانند من ومانند های ما
بفرمائید که این بی چراترکارِ عالم:«عشق»
رها باشد ازاین چون وچراوچندهای ما
سرِ مویی اگر با عاشقان داری سر یاری
بیفشان زلف ومشکن حلقه ی پیوندهای ما
به بالایت قسم , سرو صنوبر باتو میبالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما!
شب وروز ازتو میگویند ومیگوئیم کاری کن
که «میبینم» بگیرد جای « میگویند» های ما!
نمیدانم کجائی یا کّه ای, آنقدر میدانم
که می آئی که بگشائی گره از بند های ما
بفرمائید فردا زودتر فردا شود امروز
همین حالا بیایئ وعده ه آینده های ما!
____ قیصر امین پور _____
فکر میکنم لازم به ذکر مثال هائی باشدبااینحال تولد لاک پشت هائی که در نزدیکی آب ,توسط مادر تخم آنان نهاده میشودوبلافاصله با بیرون آمدن از تخم با بوی آب بسوی آب رفته به زندگی آبزی خود ماحق میشوند بی اینکه راهنما وچراغ ومادرومعلمی ورهبری به آنها گفته باشد که می بایست برای بقا چنین کنند.وچنین نمونه های در کرم ابریشم نیز دیده میشودکه میداند می بایست بدور خود پیله ای تنبیده وتبدیل به پروانه شود ومیداند کی باید پیله را شکافته ومیتواند پرواز کند در نتیجه نیازی نیست کسی بما بیآموزد چگونه دوست داشته باشیم چگونه عاشق شویم چگونه ستایش کنیم وچه راکه رامی بایست ستایش نمائیم چراکه غریزه ونهاد ما از سوی خداوند برای چینین چیزی خلق شده است کمااینکهدردوران بسیار قدیم که دین معنائی نداشت مردم با جادو وخرافات برای خودچیزی میساختند چون عروسک چون بت که آنرا بستایندواین خود نماینده نیازاست وهمواره بدنبال قدرت برتر ازخود بوده اند که دراین میان جادوگرانی دردوران پیشین قدرتی گرفته ستایش میشدند.
ــــ نثر: در غفلتی زیستن ـــــــ
غافل از موجودیت هستی , بی خبر از غنیمت وجود...در نگاهی همواره
در نگاهی همواره , بی تفاوت ,تمسخری بر لب , درنگاهی خنده آمیز ,نگریستن به روزگار, شادی وشور وخوشی های لحظه را «زنــد گــی» نامیدن ,و در « غفلتی زیستن » گناهی ست که در ندانستن های آدمی,غفلت را به آستانه ی در نـادانــی رهنمون میشود !وچه بسیارند آنان که درخود زیســتن را... در طلوع وغروبی شادمانه ... لـیک بی مـعنا به شب وبه تاریکی ها می سپارند , اما اگر میدانست...اگر میدانست در راه زندگی ایسـتادن و بیـهوده زیسـتن در نگاه خداوند, گناهی نابخـشودنی , آیا باز رفتن و,وجستن خویش باز مانده وغرقه در روزگار میشد ؟! براستی اگر در جشن شادمانه ها , زیستن وجاودانه بودن ِ نام خویش را به تملق این و آن ســپردنو با مرگ فـرامـوش شـدن " زنـدگــیست "!, لـعنت بر زنـدگــی ..من چـنین نمـیخـواهـم !و می بینـم آنان که خو یش را گم کرده اند... ودر زیستنی , براستی بیهوده وبی ثمر, جشن شادی گرفته اند , بی آنکه بدانند, مرگ در پی کوچه ای ,که شاید اولین کوچه گذر باشد ,ایستاده است واینان اما غفلت را به میهمانی ِ خانه ی دل برده اند و( خاطر« مرگ را») در بیهوده زیستن ...خندان نموده اند. اخر چه سودکه مردن اینان نیز, بمانند عمری , زندگی کردن... همانقدر بیهوده است که فرقی نداشت , باشند یا نباشند . دریغ ودرد که اینان, به خداوند ره نمی یابندتا در یابند جستن خویش , رسیدن به خداست اینان گوئی عمری , در مرداب ثابت بودن , بر هستی خنده کردند غافل ازاینکه ,لبخند تمسخرآلود زندگی , برروی اینان عمیق تر از هر خنده ای , هر روز ,عمق تازه ای میگرفت و این از خویش بی نصیب واز دنیا سهم نبرده ای که کاخ آرزویش ,مرمر خانه ای میشد, که سر برآسمان میکشید,هروز از خدا دورتر وبه هیچ خویش نزدیک ترواین نقشآرمانهای او بود و بس !...خانه ای بر بلندا !!!یک عمر حقارت , برجی بر تپه ی نادانی ...غفلتی به بلندای زمین تا قلب کهکشان ,وچه شادند اینان !!! خوش باشید!..به خیال شما , دنیا , از آن شماست !درنگاه خدا ار آن کسی که , در بیقوله دانائی خویش, بیش ازتوزندگی کرد ,بیشتر آموخت ...,کمتر فخر فروخت...وهمیشه صادق بودو نزدیکتر به عرش خداامازندگانی برتو خوش باد...که عمر بودن تو هر روز در فنا تازه میشوددر بی خبری تو ....هر روز ... هر روز ... هر روز . پنجشنبه 1386/09/20 ____ نثری از فرزانه شیدا ____
● *مهرورزی و ستایشگری درمان بسیاری از دردهای آدمیان است . ارد بزرگ●
در نتیجه ستایش کردن از جمله نیاز های آدمیست که به هرچه وهرکه باشد بهرشکل خواست درونی بشر است وهمانگونه که بارها اشاره شد خداوند برای داشتن جهانی در صلح بامردمانی که قدرت همزیستی با یکدیگر را داشته وبه لطف همکاری وهمدلی وهمپائی وهمبستگی قادر باشند دنیا را پیشرفت دهند در وجود آدمی عقل واحساس وروح را بودیعه نهاده است وهرکسی بنوع خود از آن بهره میجوید که یا درست یا غلط دنیا بر اساس تمامی این بینشهای درست وغلط درحال پیشروی وپیشرفت است بسیاری چیزها را نیز زکف داده وبسیاری چیزهای دیگر را نیز بدست اورده ایم عاطفه ها تا حدود زیادی کمرنگ گشته وزندگی اتوماتیک وار وخستگی های مزمن جایگزین بسیاری از محبتها ودوست داشتن ها شده است اما همچنان وهمواره انسان در درون ذات خود بدنبال همدم وهمصحبت وهمدلی ست که بااو احساس تکامل وکامل شدن ودر شکل ساده عشق به مادر که عشقی عمیق است وبکندی نظیر دردرجه دوم عشق بهجنیش مخالف ودرنهایت عالی تنکامل انسانی بازگشتی عمیق وعاشقانه بسوی خداوندگار است واینکه میگویند امروز پیر که شد بیاد خداوند افتاد ویادش آمد اورا می بایست ستایش کرد به نظر من بدترین شکل تفسیر احساس آدمیست چرا که آدمی در سن کهولت آنقدر تجربه کسب کرده است که بداند مرگ ترسی ندارد ودرعین حال غایت الهی ودنیای روحانی بیش از تمامی آنچه در طول زندگی با آن مواجه بوده است ارزش وبها داشته است ودنیای ماورای دنیای زمین بسیار ارزنده تر وآشنائی با آن نیز لقای روح وجلا دهنده ی سیرت ودرون آدمیست و رهائی دهنده وآزادی بخش رو بسوی تکاملی که اپرچه در چشم دنیا وآدمیان رو به فرسودگی ورو بسوی فرتوت شدن وبه انتها رسیدن اما تازه آغازیست برای ابدی شدن وجاودانه شدن وروحی در اسمانهای ابدیت چون فرشتگان تا ابد زنده بودن که این اگر آزادگی نیست چه معنای دیگری میتواند داشته باشد؟!
●*ستایشگری آگاهانه ، چاپلوسی نیست چرا که خیلی زود ریشه ستاش شونده خاکی تازه را در دور ریشه خویش می یابد و در پس روزها این کار به بار خواهد نشست ، میوه تازه آن بسیار بهتر از گذشته خواهد بود . ارد بزرگ
*ستایشگری هنر است هنری که با آن می توان ناراست ترین آدمیان را هم دلپسند نمود .ارد بزرگ ●
زیبائی زندگی در« زیبا دیدن» است* ف.شیدا
پایان فرگرد ستایشگر
● به قلم فرزانه شیدا ●
اسلو /نروژ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر