پایان اشعار فرزانه شیدادرکتاب بعد سوم آرمان نامه ی اردبزرگ

کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "فرزانه    شیدا"


اشعار فرزانه شیدا
درکتاب بعد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ
بخش پانزدهم(۱۵)

___ کوچه های رفتن ___
اگر من من بودم
در کوچه های زندگی
اگر تو بودی
در کوچه های گذر
هیچگاه زندگی
اینگونه دلتنگ نبود
وهر گز گذر فصلها
اینچنین
بی رنگ نمیشد.
ـــــ‌۱۳۸۲ / فرزانه شیداـــــ
۲
_____ سرنوشت______
دوباره قرعه ء تقدیر شیاد
بنام این منه سرگشته افتاد
دوباره من شدم قربانی او
که ویران دل کند مارازبنیاد
دوباره این جهان مردم آزار
در آورده صدایم را به فریاد
دوباره گوشه گیر غم رفته
به حوری شد اسیر ظلم وبیداد
دوباره تا که آرامی گرفتم
به خشمی بر دلم حرمان فرستاد
دوباره خشم خود برمن گرفته
دوباره کرده از ویران دلم یاد
دوباره چشم بر ویرانه دارد
مبادا یاوری آید به آباد
دوباره در رهم دامی نهاده
که خود صیدم کندمانند صیاد
نمیخواهد که آبادی بگیرم
چو خود اینسان مرا ویرانیم داد
مرا هر دم به اندوهی کشاند
مبادا لحظه ای این دل شودشاد
مرا ویرانه بهترمی پسندد
چو خود بنیاد این ویرانه بنهاد
اسارتهای دل خشنودی اوست
نباید دل شود از غصه آزاد
و میدانم به تزویر خودش بود
اگر در قرعه اش نام من افتاد
خدایا بس دگر رنج و عذابم
زاین دنیای ظالم...آه.. فریادددددد
_______۱۳۶۲/ف.شیدا___
۳
____ " کدام ...؟" _____
سالهاست بهارم را
به خزان فروخته ام
و رشته رشته موهایم را
به خاطرات برف
وگرمای تنم را
به سردی زمستان اندوه
گذرم از جاده های بهاری
به تابستان زندگی
چه زودگذر بوده است
من آخر صاحبش نبوده ام
و همچنان در جاده های زندگی
که براه برفیء زمستانی اندوه
میرسد.... در تکرار تکرارها
درمانده ام
کدامین صدا را باید شنید
صدای درونم را
که میپرسد: بیاد داری
یا صدائی را که میگوید
ز خاطر ببر
کدامین صدا را خواهم شنید
بکدامین گوش فراخواهم داد
در آینده ... فرداها
در کدامین جاده ها
چه خواهم کرد.....نمیدانم
آرامشم کجاست؟! ...نمیدانم
کدامین ره به جاده بهار
خواهد رسید
وقتی که نگاه مغموم است؟
اردیبهشت ۱۳۸۳ چهارشنبه
ـــــ فرزانه شیدا ــــ
۴
● صدای زندگی ...●
درصدای باران
یا صدای باد
در خش خش برگها
تا کاغذی رها در هوا
در صدای رود یا نوای موج
در چهچهه مرغ های بهاری
یا در همهمه هائی
کوچه وخیابان
آنچه همه در پی آنیم
صدای زندگیست
مانده ام با کدامین نوا
در کدامین صدا
وتا کجا میشود
دلخوش بود
مانده ام
در کشاکش بودن
دلم را در کدامین خرابه
پنهان کنم
تا درناله های پر طپش قلبم
ازپا نیافتم
و باز بشنوم نوای زندگی را
که دوراست از صدای دل
دورتر ازمن و حتی بودنم
بر جای مانده ام
فرو رفته در خویش
مانده در سکوتی دردآور
بسته لب در آروزی سخن
چگونه تاب آورم
زیستن را
آه غم هرروز چون پیچکی
در دلم می پیچد
نفس تنگ میشود
بیقراری دلم را
لرزان میکند
بی تاب میشوم
و میخواهم در صدای باد
در صدائی از زندگی
خود را فراموش کنم
تو چه میدانی چقدر سخت است
در دور دست آه کشیدن
و بی هیچ رسیدنی راه پوئیدن
و باز هیچ...هیچ ...هیچ
ایکاش اینگونه نبود
جمعه، 14 اردیبهشت، 1386
¤سروده ی : فرزانه شیدا¤
۵ ●
___درانتظار چه...؟!___
اینهمه بردر میخانه نشستیم, چه شد؟
بغض دل, بر لب پیمانه شکستیم ,چه شد؟
از خود ودیر مغان گاه گُسستیم ,چه شد؟
عهد با دلبر جانانه که بستیم ,چه شد؟

اینهمه از سر تدبیر وخرد نیز نبود
بر همه هستی ما شور دل انگیز نبود
غم بدل, پای کشان ,رفته شکستیم ,چه شد؟
زندگی غیر همان, درد غم انگیز نبود

قدرِ دانائی خود هیچ ندانیم چرا ؟
بی خرد, پای,دراین دشت کشانیم چرا؟
ناتوان ازچه شده قلب ودل ودیده ی ما ؟
دیده ودل ز چه بر نور خدائی نرسانیم؟ چرا؟

«عقل » ما را , به در خانِ خدا میخواند
«چون خدا, عقل وخرد داده , خود او میداند
اشرف روی زمینیم!... چرا منتظریم؟!
تا به کی «عمر» مگر روی زمین میماند؟!

این پریشانی ما, از سَر نادانی ماست
ناتوان بودن ما ,در َسر انسانی ماست
تا نباشد خردی ,عقل کجا راه برد؟ !
بی خرد ماندنِ ما, مایه ی ویرانی ماست

جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست
تا نباشد دلخوش , لذت پیمانه کجاست؟
ما دراین میکده , گر, خوار نشینیم , رواست
بی وضوِدل وجان,لذت ِمستانه, کجاست؟

بّه که برپا شده در راه دگر پای نهیم
وندرین غصه سرا بّه که زغمها برهیم
بی خدا ,کوردلی , با دل وچشم ونگهیم
بّه که درروح وروان ,« عشق خدا » جا بدهیم
_____ فرزانه شیدا /1388____
۶ ●
¤ غزلی باید ساخت ¤
غزلی باید ساخت تا
بگوید منو دل تنهائیم
تا بگوید زغم واشک ونیاز
تا بگوید زچه رو دردل شب
"آه" ماتم زده ای
از دل سوخته برمیخیزد
و به همراه سرشک
در کف و دامن تومیریزد

غزلی باید ساخت
از شکستن در راه
و نشستن غمناک
و به تنهائی دل
خیره شدن
غرلی باید ساخت ...
غزلی باید ساخت
¤ سروده فرزانه شیدا/1386¤
۷ ●
¤ شیشه ی دل ¤
امروز به با غ نظر می کنم ولی
درگوشه های دلم، خار غم بسی است
هرروز بر سر این شیشه ی دلم
پیوسته سنگ جفا ،دست هرکسی ست
گویا بنام زندگی اندر مسیر عمر
تا هست وهست ساز خموشی بوّد روا
درگوشه ای که دلم نغمه می زند
بازهم منم به خموشی چه بیصدا
شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
____سروده فرزانه شیدا___
۸ ●
_____ نگاه از ..____
دل را روشنی بخش
و از ورای آن بنگر
زیبا خواهد بود
دیدنی
با امیدِدیدارِزیبائی
بوسه های طبیعت
بر تن نرم زندگی
تن نرم آب
در آغوش زمین
ریشه های درخت
بوته های سبز
گلهای رنگین
در هم آغوشی خاک
نوازش نسیم بر برگ و گل
بر چهره منو تو
نگاه سبز زمین بر ما
نگاه آبی آسمان
بر منو تو
بوسه های باران و برف
بر چهره ها بر زمین
عشق مگر چیست
آغوشی گشوده
از محبت در طپش قلبی
طپش قلبی
...در مهربانی ستودن
خواستن و
عاشقانه زیستن
بخشیدن محبت خویش
بی چشمداشتی
ما ستوده ی
زمین و آسمانیم
به حکم خدای عشق!
زندگی
بسیارعاشق ماست
مااما, به ویرانیش
کمر بستیم
ما هستی را, بی نگاه
گذشتیم و رفتیم
اما, دیگر بس
ناله های غم
دیگر بس شکایتها
ما خود,ویرانی
همه چیز بوده ایم
در زندگی ،
عشق
و باهم بودنها
ندیده ام
"هیچستان سهراب" را
میدانم
امابه هیچستان
رسیده ایم
در اوج داشتن های
همه چیز
ما خود
ترانه زندگی
بی صدا کرده ایم
ما خود
عشق رارانده ایم
به کوچه های غریب
ما خود
نامهربانی را
به خانه دل بردیم
تنهائی گزیدیم
...
درخلوتها
گاه سربر
آغوشِ ناامیدی
در کتمانِ عشق
ما به طواف
« نمی توانم ها»
«نمی شودها»
« ممکن نیست»
عادت کرده ایم
ما بی اعتباری احساس
و ناثباتی اندیشه را
آشفتگی روح خویش را
زندگی خواندیم...
اما ...
دل را روشنی بخش
واز ورای آن
زندگی را بنگر
زیبا خواهد بود
نگاهی ساده
در باور آنچه هست
در حقیقت زندگی و عشق
در دیدنِ تمامی
رنگهای زندگی
زیبا خواهد بود.
● ۱۳۸۵/۲/۱۸سه شنبه از: فرزانه شیدا●
۹
____ با من بگو ..._____
با من بگو ای شب نشینِ
بیدار دل
اکنون که در
کوچـه های خالی شب
،، نسیم سردزمستان،،
عابری تنهاست...
اینک که ستاره وماه
از میان ابرهای دلتنگی
که فروغشان را
به یغما برده است
گه بگاه
نگاه مهربان خویش
برزمین می دوزد
ازمیان مه وابر!!!
وآبهای جاری
جویبارهای تاریک
در زیر یخ
ترانه ی
رفتن ورسیدن را
به ترنم نشسته اسـت
تو در پشت پنـجره ی
اتاق تنهائیت
چه میکنی؟!
آیادیوا رهای ضخیمِ
خانه های غریب
ایستاده درکنارهـم
میتواندفاصله ی تو
با دلها باشـد؟!
پیوند عاطفه های زلال
...آیا....
دیوارها را
به تسلیم کشیده اند؟!
یا این دلهاست درحصار
در حصـاره ی خودفرو رفتن؟!
... بامن بگو...
که تنهادسـتهای رسـیده بر هم
قـدرت پیوستن دارنـد؟!
...آه...مگو جـدائی
دستهای تنها
در پشـت دیوارها
گلهای پیوند را
فسرده دیده است!!!
که دسـت دل
دیوارها را نیز
به تمسخر خواهد کشـید
اگر درکوچه های خیال
،،افکار عاشـقانه،،
در کوچه های شـهر
غـزلخوان شـبانه ها
گردند
و پیوند را
ترانه کنند!!
" فاصله "
سخنی بیش نیست
در قلب عاشقی
بایدعاشـق بود
که رازهمدلی ها را
در شبهای تنهائی
دانسته...روح را
همدم دلدار دید!
که حتی عاشقان جدا
ز یکدیگر نیز
در احساس خویش ...
همواره باهمند
هـمواره باهـم!!!
وروح را در عــشق
جـدائی از
عاشـق نیسـت
___ ف.شیدا زمستان۱۳۶۷ -اسُلو /نروژ ____
۱۰
____ وتو...رفتی _____
به هزار نغمه برایت گفتم
با هزار نگاه
با لبخندهای بسیار
وگاه بااشکهایم نیز
تا شاید گوشه ای
از آنهمه محبتی را
که دردل برتو بود
بازگفته باشم
افسوس ...
افسوس هرگر ندانستی
چگونه میتوان
اینهمه عاشق بود
چراکه هرگز
کلامم را درنیافتی
وهرگز ندانستی ...
چگونه دوستت میدارم
ورفتی...
تنهائی اینجا بامن است
خاطره هایت را
برایش بازخواهم گفت
در لحظه لحظه ی دلتنگی.... بی تو...
_____ 1387 /ف.شیدا ______
۱۱
__ گلخانه ی دنیا ____
منم آنکس که با شادی وامید
گل مهرم دراین « گلخانه» روئید
ندانستم همه رنگ وفریب است
بدنیائی پُر از اندوه وتردید
چو دنیا جایگاهی از دوروئی ست
بدی , بهتر زخوبی ونکوئی ست
حقایق جای خود داده به تزویر
جفا بینی چو راهت راستگو ئی ست
بدی , دنیا به ویرانی کشانده
دگر « گلخانه ای» برجا نمانده
اگر روید گلی باشد گل یخ
که سردی را دراین دلها نشانده
دگر از باغبان گویا , اثر نیست
نوای زندگانی را خبر نیست
همه در مشغله اندر پی سود
کسی را بر گلستانی گذر نیست
دگر دنیا شده غمخانه ای سرد
گل هر چهره ای، پژمرده وزرد
نمی خواند ، دگر بلبل بدین باغ
چه این ویرانه ای باشد پُر از درد
کنون عشـقی درون سینه ای نیست
میان سینه ها، جز کینه ای نیست
چـرا دلها همه خالی زعـشق اسـت
به قـلبی صــافیِ آئینه ای نیست
چـرا آن دل که پُـر ازعـاشقی بـود
درون خـلوتش جز گــریه ای نیست
درونِ سینه ی عاشـق ، خـدایا
به جز غمهادگر گنجینه ای نیسـت
27 خرداد 1360
____ فـرزانه شــیدا ____
۱۲
____ بگوید با او...از ف.شیدا______
آسمان چون تو نبود
آسمان همواره
در غروب رفتن
پا بپای خورشید
رفته تا لحظه آخر با او !
تا که در بدرقه خویش بگوید با او
باز فردا برگرد !
____ اسفندماه 1384 ف. شیدا _____
۱۳
_____ خدا یارت , ف.شیدا ______
توخود در باور چشمان من دیدی
که پر ازاشک واندوهی توان فراسا
بدرد وغصه واندوه تو
پرپر زدم روزی
وتو ...حتی
برای دیدن اندوه ورنجِ مانده در قلبم
نفهمیدی که گر مهری بدل
برتو نباشد بر دل وسینه
چرا باید بدینسان
در غمت آشفته وخون دل شوم هردم
که دریادت
ترا غمگین به کُنج خاطر خود
باز میبینم
نمیدانی
وتو هرگز ندانستی که این دل
...رنجهایت را
بدوش خود کشد هرباره وهربار
که تو درغصه ای درسینه آشفتی
تواما این نمیدانی
ومن دلخسته از گویائی مهرم
کنون راهی شدم بر روزگارخود
که خود هم دردلم انبار غم بودم
ولی در رنج تو همواره ...همراهت
تواما این نمیدانی
تواما این نمیفهمی
...
برو دیگر , که من هم
خسته از تکرار تکرارم
که منهم خود گرفتارم
که منهم بیش ازاین
تاب وتوانم نیست
که دردت را بدل هردم کشم روزی
برو دیگر
گخ من دلخسته از این بازی تکرار
سپردم قلب تو بر روزگار تو
خدایم یاورت باشد
که دردل در ,دعایم جاودان هستی
_____ فرزانه شیدا/ 1388 _____
۱۴
___ انتظار _____
صدایم کن که از
انتظار بیزارم
از دلتنگی آشفته
صدایم کن
که در بیصدائی سکوت
تیک تاک ساعت
بدلم می کوبد
و تنفس هر بار
قفس سینه ی من را به فشار
باز آلوده بخون می سازد..
قلب خونین مرا باور کن
و مرا باز بخوان
که دلم , دلتنگ است
و فقط منتظر آن لحظه ست
که تو یکبار دگر
نام مرا
بر لبت ساز کنی
بر لبت ساز کنی
____ فرزانه شیدا____
۱۵
____ من آن نیستم ...___
من آن نیستم ...نه...
نه آنکس که
جامه دان سفر پرکرده بود
,در شوق دیدار
با هزار آرزو....
در پائی که پر میکشید
تا رسیدن به تو...
تا در آغوش جویمت!
...نه من آن نیستم
...نه....
که چون رسید...
سکوت خامُش پنهان تو
درگردش ِحیرانِ سرگردانیِ
در شهرتو
گریانش کرد!...
پریشانی ِجستجوی نگاه تو
آزرده گی قلبش شد!...
من آن نیستم ...نه...
که سرسپرده , دل سپرده ,
جان سپرده د خویش
اما بی دل ...« بازکشتنم » را
به خویش نمیدیدم
اگرچه باز گشته بودم ,
در بی توماندن ها....
نه , من آنکس نیستم
نه آن زنده ی دیروز...
اما خسته در خموشی ها
نه دلشکسته ی امروز ...د
ر سکوت عمیق خیره بودن ها
درهیچِ هوا...
باز درسکوت
... وخاطره ی بودنت ,
محو میشد
محو میشد
در نگاه نومید لحظه هایم
که چندان نیز بازگشتت را
انتظار نمی کشید
نه دراینهمه بی تفاوتی تو,
در شکست سختِ خاموش
من در جستجوی دیروزی یافتنت!
بازگشتم ووای در خیرگی,
میانِ هیچ ِهوا
سکوت کردم
سکوت ...سکوت
لب به سخن باز نمیشد
نه توان اشک نه توان
حرف نه حتی توان زیستن
هیچ درمن نبود...
هیچ درمن نمانده بود
وخاطره بودنت ...
محو میشد
در اندوهی که دیگر
درپی جامه دان سفر نبود
نه دیگر بسوی تو
نه برای باردیگر شکستن
وزندگی محو میشد
درهیجِ من ...
که بی تو
زندگی نمیشناخت
ونه دیگر شوق
زندگی کردن را
___فرزانه شیدا /1388-اُسلو نروژ____
۱۶
___ بیهوده, ___
هنوز غبار ازتن
پاک نکرده بودم
که غبارآلوده تن
در گردباد افکارم ,
خویش را باختم
وقتی که
گلستان احساسم را
در میان شنهای
غبارالوده تردید
گم کردم
درکویر تنهائی غمناکی ,
که تو مرا بدان خواندی
ومیگفتی کنار دریاست
دریائی که دوستش میداری!
وامروز ...آه ...
میدانستم
که دیروزها
باز نمیگردد ...
ودر آندم
که بدنبالت میگشتم
همراه تو, چیزی در,
درونم گم کردم
چیزی را...
چه؟ ...هنوز نمیدانم !
تراکه گوئی, برای همیشه
گم کرده بود دلم
وپیدایت نمیکرد
هرچه درخویش کاوشگر
امید بودم
امیدم بودی , آری امیدم
بی آنکه بدانی
گلستان دیروز هستی ام
درکویر ناامیدی های تو
گم شد
وگم کردم ترانیز
وخود را, هم!
درتنهائی مرکبار سکوتی
که درآه
هیچ چیز پیدا نبود
چیزی را
گم کرده بودم
...چه ؟نمیدانم
...نپرس....دیگر مپرس
چیزی درمن شکسته است
باور بود یا اعتماد
عشق بود یاامید
نمیدانم
دست دراز نمی کنم
که میدانم دستم کوتاه
امیدم بیهوده بود
چیزی درمن گم شد
چیزی درمن شکست
چه؟ نمیدانم!
____ فرزانه شیدا/ 1388/اُسلو-نروژ____
۱۷
___چه شد ...____
شب به شب غرق سوالم بادل لبریز درد
آتش اندوه را بیرون دهم با "آه سرد"
سینه ام سوزدار "آهِ ًغمین" ماندبدل
باهمه افسردگی های دلم،بایدچه کرد؟!
سرزنومیدی گذارم سجده گون برروی خاک
پرسم ازدنیا"چه شدآن مهربان دلهای پاک؟!"
پرسش دل تاسحر،تکرارمیگرددمدام
پرسشی از قلب وعمق سینه ای،اندوهناک!
مهربانی کو ؟وفاکو؟عشق کو؟دلدار کو؟
سینه ا ی بربی کسی ها ی دلی،غمخوارکو؟!
پُر طپش قلبی برای عشق ورزیدن چه شد؟!
یک نگاه عاشقِ غمگین، به شب بیدارکو؟!
آنگهم از یأس ونومیدی کشم "آه"از درون
"آه فریاد من غمگین بّود از قلب خون"!
گویم آخرمهر مُرده،دلبرودلدارنیز
قلب من بس کن! دگرچرخی مزن گرد جنون!!!
هرنگاهی برجمالی خیره میگرددچنان
گوئیاعشق ومحبت رافقط جویددرآن
لیکن این دیده پرازنیرنگ وتزویروریاست
معنی دیگر نداردجان من !،اینرابدان!
گرعروسک بودی ودرسینه ات قلبی نبود
گرفضائی پُر نمیشدازتن وجان ووجود
شایدآنگه میشدی همرنگ دیگرمردمان
"ازهمه بی مهری دنیاترادردی نبود"!
ای دریغ ...
ای دریغ اززندگی زیراچوآن رنگین کمان
رنگهادارد ولی ازآن دورنگی هافغان!!
بسکه دیدم ازهمه نامردی و نامردمی
زین پس از مهرومحبت هم نمیگیرم نشان
___سروده فرزانه شیدا ۱۳۶۲ مردادماه___
پایان اشعار فرزانه شیدا در 15 بخش هر بخش 20 شعر نوشته شده درکتاب بعد سوم آرمان نامه ی اُردبزرگ به قلم: فرزانه شیدا

هیچ نظری موجود نیست: