●اشعارف.شیدا
درکتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ●بخش دهم(10)
۱/●
نه دیگر « خویش» می بینم ، دراین وادی تنهائی
نه تنهائی، مرا داند ، زخود , در سوزِ رسوائی
منم عاشق ، دراین دنیا, « نه دیگر من » ,نه دیگر « تو »
« منم», «ما » شد , زمانی که ،شدم ،«درگیر شیدائی »! /
شنبه 7آذر 1388
ـــ فرزانه شیدا ـــ
۲/●
____ « خود» ____
نه در خود غرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود» را
بباید درجهان « رشتن »
...
تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِدل وروحت
جهان را سازدیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
شنبه 7آذر 1388
ـــــ فرزانه شیدا ـــــ
۳/●
____ بیا...تو, هم...___
بیا توهم مثه من,دل رو بزن بدریا
غمها روتحویل نگیر , بخندبه ریش دنیا
بگو توهم به غمها, بی خیاله دل ما
ما اسیرت نمیشیم,نه امروزونه فردا !
...
بیا ماهم نترسیم از قدمای بلند
روی لبا بزاریم , لطف ِسلام و لبخند
بیا دیگه نترسیم که دنیا ما رو شسته
گرچه که شُسته رُفته, آویزونیم روی بند!
...
واسه دلت اگرچه «غم» یهو حاضر میشه
یاکه یهو توُ راهت, «دوراهی » ظاهر میشه
نترس ازاین بادی که « بید » تنت رو لرزوند
نترس اگه با هرغم , دل یهو «شاعر» میشه!
....
فردا که فردا میاد, «امروزه »رو تو دریاب
نشو اسیر « رویا » ,نباش توُ عالم خواب
ماکه « لالا » نگفتیم که زندگیت بخوابه!
تا آخرش بگی تو : کشکتو, جانم بساب!
...
بیا بگو به قلبت : شادیا رو سوا کن
از گذرون عمرت ، بهترینو , جدا کن
بیا کمی گوش بده, زندگی مالِ قلبه
گاهی شده « یه لحظه» یادی ازاون خدا کنه
...
بگو که ما همیشه مخلّص اون خدائیم
به قدرت وبرکتش ,از غصه ها جدائیم
به مهر اون همیشه ، زندگیمون گذشته
بعدازاینم میگذره تا وقتی با خدائیم
1382 آذرماه 2003 /اسلو /نروژ
ــــــ فرزانه شیدا ـــــ
۴ ●
___ کجاست ____
دست براین دل غمگین مگذار
کز شرار دل من میسوزد
و دگر آینه هم با افسوس
همره دیدهء من گریه کنان
دیده بر دیده ی من می دوزد
با دلــم هیــچ مـگو
که ز بغضــی ســوزان
شاخه ی صبـــرو تحمل د آن
بی امان میشکند در اندوه
و دلم, همچو غروبی غمناک
پشــت کوهـی تنـها
در پریشـــانی روح
دعا دست نیازی دارد
پس خدای منه سرگشته کجاســت
که ببیند , دلِ ویرانم را
دیده ی خسته و گریانم را
بغض پنهان شده در جانم را
از دلم هیچ مپرس
که هر آن شب به مناجاتی پاک
در پس شــعله ی شمعی آرام
تا سحرگاه خـــدا
دیده ای بیــدار است
و درین نیـم ره رفتـهء خـویـش
در سوال دل خود وامانده سـت
که خدای منه سرگشته کجاســت
که اگر از سر رحمت بر من
در شادی را بست
با دلم باز بگوید ز چه رو
همچنان درب محبت بر دل
قفل و زنجــیر شد ه ست
و کدامین روزی پاسخی خواهد داد
بر مناجات منه حیرانـی
که بسـی آزرده
که بسـی وامـانده
همچنان گریانم همچنان گریانــم
پس خدای منه سرگشته کجاسـت
که مرا دریابد ، که مرا دریابد
منکه در این شب تردید سیاه
بس باو محتا جــم
بس باو محتاجــم
1382 /2003
_____ فرزانه شیدا ______
۵/●
___ شبگرد ( رهگذر شب ) ___
قدم درکوچه های شب گذارم
به گامی کوچه ها را می سپارم
نمیدانم بدنبال چه هستم
هدف یا مقصدی ثابت ندارم
مرا امشب محیط خانه تنگ است
پریشانم , ملولم , بیقرارم
زاینرو من زدم از خانه بیرون
که شب را درخیابانها سر آرم
خیابان تهی غرق سکوت است
فقط من عابر این رهگذارم
درمیخانه هابستند ورفتند
ولی پیمانه ای آید بکارم
که مستانه روم در کوی وبرزن
بگریم نیمه شب برحال زارم
منم آن غمدل شبگرد وتنها
که آرامی ندارد روزگارم
کنون دراین شب پائیزی وسرد
منم آواره ای ،غمگین وشبگرد
سکوت خالی این کوچه ها را
صدای پای من امشب فنا کرد
کنون تنها به اشکی غمگنانه
خموشم در نداری های همدرد
مرا تنهائی وبی همزبانی
به شبها رهگذار کوچه ها کرد.
14/11/1362جمعه بهمن ماه
___ فرزانه شیدا ____
۶/ ●
____ بگو ... ____
بگو گفتن هم راهی ست
...بر فریادهای فروخورده
حتی اگر بی تفاوت
از کنار آن بگذرند
... باز...
بهتر از ناگفتن هاست !
اگر سکوت میدانست
چگونه لبهای دل را
به اسارت
کشیده است
شاید خود
فریاد میکشید
اما حروف را
کنارهم بگذار
شایدوصل کلمات
جدائی ها را
کمتر کند
وروزی دستهای ما
با وصل دوباره آشتی کند
در شادی زیستن
___ فرزانه شیدا 1384 ___
۷/●
___ آخر او قلب نداشت___
برق زیبای نگاهی آبی...
در نگاهش شادی
بر لبش خنده
همیشه جاری
و براین
چهره ی آرام وصبور...
رنگی از غصه وغم
پیدا نیست
واگر ماه بماه
...گوشه ای می افتاد
وکسی یاد نمیکرد
ز او روز و شبی
رنجشی نیز نداشت
همچنان خندان بود
همچنان آسوده!!!
آخر او قلب نداشت!
و زبازیچه شدن
شرم نداشت
و رها بود
ز آزرده شدن
شاید او میخندید
زآنکه خود
شادی یک کودک بود
شاید اومی خندید
زآنکه احساس نداشت
غبطه میخورد دلم
بر نگهش
و به آن لبخندی
که بر آن چهره ی شاد...
تا ابد جاری بود
وبه آن چهره...
که شادی میداد..
به دل وروح لطیف کودک...
با نگاهی براق
هدیهء بود ز من ....
من ِ مادر
به شب جشن تولد
یک شب
به یکی دخترکم ...
که مداوم
به نگه میخندید ...
برلبش نیز مداوم لبخند
وعروسک ز دل جعبه
به بیرون آمد...
. دخترم ذوقی کرد
وعروسک هم نیز
همچنان میخندید...
همچنان خندان است...
تا ابد میخندد
این عروسک , اما...
همچنان ساده مرا می نگرد
لااقل
خنده واین دیده ی او...
خالی از کینه ی
این دنیا بود
لااقل
مظهر یک شادی بود
لااقل کودک من ...
با لبش می خندید
...
این عروسک اما
همچنان ساده مرا
می نگرد
و دگر کارش نیست
که چه سان
روز و شبی می گذرد
آخر او قلب نداشت
ما ولی در دل خود...
از عروسک شدنی می ترسیم!!
که مبادا یکروز
بازی دست جهانی باشیم
بی خبر زآنکه عروسک ؛هستیم؛ !
لیک خالی ز نگاهی براق
خالی از نقش همان لبخندی ...
که تواند روزی
شادی یک دل دیگر باشد
(ما) عروسک هستیم!!!
لیک در سینه ما قلبی هست
که گهی سوخته دل..
ازهمان روزن چشم
ازته قلب و وجود...
اشکها میریزد...
اشکها میریزددر غم دنیائی
که درآن قصه ی بازیچه شدن
نه بدست کودک که
...به دست دنیاست!
لیک در سینه ی ما
...طپش اندوهی
ضربان تلخی
نبضی از گردش دهر
همچنان بانک مداوم میزد
...درسکوت دل ما ...
در همه خاموشی
زمستان ۱۳۸۲
ــــ فرزانه شیدا ـــــ
۸ ●
ــــ دل بی دردو رها ــــ
گر بود چنین قلبی از عقل جدا باشد
آنرا که بوّد روحی غافل نشود از غم
گر روح ندارد او نامش نبّود آدم
گر کودک و گر پیر یست گر مرد و یا یک زن
هر دل به مرام خود دارد غم این برزن
اورا که به غهمایش پیوسته فرو رفته
هر دم به خدای خود رنج وغم دل گفته
آری شب بیداری از یک دل غمدار است
از غصه بسی دلها غمدیده و بیدار است
اینگونه دلی هر شب دستی بدعا دارد
نجوای دلش هر شب رو سوی خدا دارد
ــــ فرزانه شیدا ـــــ
۹●
___ راز ____
گفتم بدل رازت بگو
اوگریه کرد ! بی گفتگو
گفتم دلا رازت چه شد؟
گفتا: به اشک من بجو .
___ ف.شیدا ___
۱۰●
____ دلشکسته ____
میدانم
نشسته در گوشه ی اندوه
سرگردانی! ...
میدانم
در عبور لحظه های غمگینت
که به هزارباره زندگی را
در مرور گذرهای تلخ وشیرین
به انتها برده ای ...
هنوز سرگردان نقش " هستی"
"نقش آدمی "
از طلوع درباره روزگار درد
دلگیری !
میدانم
صداقت وسادگیت را
به یغما می برند,
هربار که
ترا در بازی فریب
می شکنند.
میدانم که هربار
در کنج هزار باره ی
گریه هایت ,
باخود گفتی: بار آخرست
!این بار شکستن بدست خلق
...
وباز ....وبار
هربار د
ل سپردی به ذات وجودِ
تبرک یافته ی انسانی
که درتصور تو
لایق مهر بودویاوری
....وهربار شکسته تر
از پیش
باز آمدی
وقتی که دریافتی
"وجودی" دیگر ،
تبرک انسانی
را باور ندارد
" تا به باور
"خود" بنشیند !...
تا باور کند
که حضور و وجود
نه برای
خرابی وویرانی ست
که برای ساختن های
زندگیست
برای ساختن
خودودنیائی ...
نه دلی را
در قعر نامردی ونامردی
به ویرانی کشیدن !
نه پیمانی را
که به لطف
که به مهر
که به عشق
بااو بسته شد
زیر پای نادانی
بی مهری ویا فریب
له کردن و
روزگاری را
بر تلخی روزگار
بر کام دلی
زهر آگین کردن .!
میدانم دلشکسته ای
از اینکه
هرباره وهزارباره
باور کردی
آدمی " انسان" است
دریغ که این تنها ،
نامی ست بر او !
نه بیش!
دریغ "آدمی" در پوسته ی
تن بشری
شیطان را فرمان میبرد
ونه خداوند را
میدانم دلشکسته ای
..!.میدانم...
____ فرزانه شیدا ____
۱۱●
_____خطی سیاه _____
رویا زده در
فریبی بنام وصل
درکوچه های عشق
در پی امید گشته ام
از رهگذار
خسته وعابر ز کوچه ها
پر سیده ام نشانه عشق
وگذشته ام
گوئی نشان عشق
سوالی بجا نبود
چون در نگاه همه
خنده میدوید
گوئی در پی این راه
پای من
در انتهای خویش
به ویرانه می رسید
در این گذار
همه اندیشه های تلخ یاس
پا بر پلکانِ
فریاد سینه می گذاشت
دستی بدفتر عمر
بر سر امید وارزو
« خطی سیاه»
ز حرمان وغم نگاشت
___ فرزانه شیدا- 1366 ___
۱۲ ●
___ سکوت ____
بر پیکر این زندگی
رنگ سیاهی از جفاست
یگرنگی وصدق وصفا
چون زر بدنیا کیمیاست
یک کلبه میخواهم فقط,
در قلب جنگلزار دور
ای ناجی عاشق دلان
آن کلبه ی تنها کجاست؟!
این پرهیاهو زندگی
از آن اغیار است وبس
راه منو این مردمان
در زندگی ازهم جداست!
انجا که باشد خلوتی
گیرد جلا روح بشر
آخر بدامان «سکوت»
رازی نهان و پر بهاست
زین پس روم در خلوتم
در مکتب تنهائیم
ما را خوش آن تک خلوتی
درگوشه های انزواست
دنیائی ازآرامش است
از هرهیاهوئی تهی
هرجاکه ره یاب سکوت
دل از هرآن بندی رهاست
همواره در عمرم «سکوت»
دل را,کشیده کشدسوی خویش
در گوشه ای در خلوتی
آنجا که دور ازهرصداست
چون « شاعرم» روحم مرا
رو سوی خلوتها کشد
گویا در آن خلوت کسی
با روح وقلبم اشناست
درسم دهد, پندم دهد
قلب مرا سازد ز خویش
شاید مرا درخلوتم
یار بزرگی چون خداست
/5/1364-شنبه12 مردادماه ●
ـــ فرزانه شیدا ــــ
۱۳ ●
___ در طپش های مداوم ...____
لحظه هایم جاریست
در طپش های مداوم در باد
وامیدم بدروغ
به هرآن شاخه ی اندوه زده
درشبستان سیاه
به تن خاطره ها می چسبد
وبه شاخ ی غم واندوه بسی
در درون خودُ و دل می شکند
وسرشکم جاریست
در رگ خاطره ها
ازهمان عشق که زود
شاخه ای گشته
و ا فسوس شکست
در طپشهای مداوم در باد
در شبی طوفانی
آه اما بنگر
دل من میمیرد
درد در ساقه ی اندوهِ مداوم هرروز
گاه در نیمه شبی
در رگ هستی وقلبم جاریست
عمر من لیک
چه طوفان زده در دامن باد
چه پریشان در دهر
درپی هستی خود میگردد
خاطرم از نم باران نمناک
دیده ام سیل همه بارانی ست
که درون دل من جاری بود
و سکوتم افسوس
در تن لبخندی
باز دردیده ی هر بیخبری
همره ی خنده وهر شیطنتی
سبزی باغء دل شاعره بود
در نگاهی که درون دل من
راه نداشت
آه آری امروز
لحظه هایم جاریست
همچنان روز وشب
و هر لحظه
در طپشهای مداوم در باد
خنده وشادی
و هر شیطنتم نیز
هنوز...همچنان جاری
لب بوده و چشمانم نیز
همچنان برق مداوم دارد
لیک خالی زحضور روحم
و دگر مانده دلم لیک چرا
همچنان قلب منو
نبض وجودم هردم
میطپد باز هنوز
لحظه هایم جاریست
در طپشهای مداوم در باد
زندگی طوفانی
خاطرم نمناک است
خاطرم نمناک است
1368 سه شنبه 22 آبان
____فرزانه شیدا ____
۱۴ ●
____ برما ببخش خداوندا !! ___
نه سپید نه سیاه
تنها دل واژه های دل
مگو از عشق نه
لب مگشا بر کلام زیبای عشق
که از اعتبار افتاده است
این زیبا کلام زندگی
این واژه محبت
این یگانه امید انسان
کنون اما شک است
وتردید ها
جایگزین در مهر ورزی
وعشق
آه امروز چه ساده از کنار
دوستت دارم ها میگذریم
با نگاهی پر زتردید
با سوء ظنی دلشکننده
با ناباوری کلام
و آه که چه تنها
بر جای مانده ایم
چه غمگین بدنیا نگریسته
چه افسرده بی کسی
را زندگی کردیم
راه زندگی طی کرده ناکرده
بآخر میرسیم و آخر آه
انتهای جاده ی رفتن
افسوس که آندم
حتی نگاه بر پشت سر نیز
چه بی ثمر چه بی اثر
خواهد بود
میدانم میدانم
خدا چنین نمیخواست
نه اینگونه که برخود
روا کردیم
و گناه اما همیشه
بر گردن سرنوشت تقدیر
زندگی بود
چه حماقت وار در تکرار این
اصرار کردیم که
نه نه تقصیر من نبود
سرنوشت اینگونه بود
من بیگناهم
تقدیر چنین میخواست
من بیگناهم
آه و وای بر ما
که خود تقدیر و سرنوشت
در کف ...
همواره ؛رفتیم ؛ رفتیم
با دری بسته بر افکار خویش
غمزده در روزگار تنهائی
و در حماقت...
آری ...
در حماقت
!!!
ره سپردیم و رفتیم
وفقط رفتیم
چه بی دلیل غم خوردیم
و آه ... همواره
از درون و بُرون غافل !!
منو تو ... ما ...
به چه چیز دلبستیم ؟!
از چه دل بُریدیم ؟!
چه را جستیم ...چ
ه را یافتیم ؟!!!!
وای بر ما
خداوندا ببخشا بر ما
ظلم خویش برخویش
حماقت دل را...
در یک عمر زندگی
بی هیچ گشوده دری
بر دیده ونگاه ودل!!!
ما آخر... ازخانه ی دل
به بیرون نگاه نکردیم
بدیدن ؛ چشم؛ دلبستیم
و باور کردیم
آنچه را
چشم میدید !!!
و گفتیم : تا به چشم ندیدم
باور نمیکنم !!!
... هه ...
چه مضحک بود این!!!
وای که درانتها نیز
بی خردی یک عمر زندگی را
به چشم خویش .... دیده
به تکرار
؛ بیگناهم ها؛
هدر میشویم!!!
و وای چه دیر است آنروز
چه بی ثمر چه بی اثر
و چه غمناک ... چه دردآلوده
مانند بیدارشدن طفلی از خواب
و یا چون تولد
اما در انتها !!!
اما دیگر
... بسی ... بیهوده !!!
باور کن ...
انتها نیز امروزاست
... اینجاست !!
منو تو اما انتها ندیده
در پایان ایستاده ایم
امروز بتصور ،، می بایست ها ،،
و فردا در تکرار
... ایکاش ها
حیف از زندگی..!!!
حیف...
وقتی که نپرسیدیم
امروز را
تا درانتها بپرسیم
از خود خویش
چه میخواستم ...
چه میخواهم
چه شد !!!!
..... چه شد
تا گر کنون
... هیچ نیستم
پوچ نیز نباشم
بعدازاین
تو برما ببخش خداوندا
...ببخش
ویرانی دنیای مهر ترا ...
ویرانی خودرا
که خود کردیم ونگفتیم که
که این خودکرده را
بر خویش لعنت
که این خودکرده را
تدبیر هم نیست
که؛ بود؛
اگر میخواستیم !!!
بر زبا ن ....اما...
شکایت را
پایانی نیست
که همواره
شاکی دنیائیم
و بی گنه افکار خویش
در خیالی باطل !!!
... باطل ...باطل
افسوس و آه
ازاین ندانم کاری های
نادانسته منو تو!!!
و ببین مرا... ترا
که...چو امروز را
اگر می گفتند ...
آخر ین روز توست
باز لب گزیده میگفتیم ؛
من هنوز هیچ نکرده ام
من هنوز به هیچ نرسیده ام
من جز هیچ نبوده ام
خدواندا برما ببخشا
ویرانی خودرا
دنیای عشق ترا
روزگار آدمی را
از دست خود برخود
بر دیگری.. بردنیا
برما ببخش خداوندا
..برما ببخش خداوندا
که ما خود را
آنگونه که بودیم...
ندیدیم ...افسوس!!!
...تو نیز ...
برما ببخش خداوندا
24 آبانماه 1388
____فرزانه شیدا ____
۱۵ ●
● ____ بگذار ____●
بگذار زمان راه بگشاید
بگذار سرزمین روزهای بلند
تاریکی را جواب گوید.
بگذار مهتاب , نور بر یزد ,
در حوض آسمانی شب
« همیشه راهی هست,
در ناامیدی ها نیز!»
همیشه مسافر
تنها نمی رود
روزی باز خواهد گشت...
گذر آبهای روان نیز
بازگشت ابرهاست
وبارش باران ها
وصال دوباره ی آب با رود
قطره با دریا
همیشه چنین نخواهد ماند
همیشه دلتنگی نخواه بود
لبخند روزی, دوباره
بر لبهای بسته
باز خواهد گشت
ناامید مباش , قلب من!
ناامید مباش ای دل!
30تیر 1382
__فرزانه شیدا __
۱۶●
____ خاموشی شمع _____
یه سکوت و یه صدا
یه عبور ناگزیر لحظه ها
توی تقویم جدید
خط کشیدن روی
اون شماره ها
توی خلوت و سکوت
گذری از همه خاطره ها
و تو قانون زمین
گذر سالی و عمری بیصدا
فوتی کوتاه وبلــند,
واسه خاموشی شمعی
روی کیک
و دلی غرق سوال
«فوت خاموشی یک شمع
« چرا ؟!
دل که میسوزد
و میسوزد باز
همچو شمعی
به نهانخانه عشق
دیده همواره به شب
در پی نور
زندگی در پی خورشید
به فردا, دلشاد
شاید این عشق
دگر رفته ز یاد
شاید این عشق
دگر رفته زیاد!!!
کاش اما دل ما
روشن از« شمع »محبت
باشد
فوت خاموشی یک شمع
چرا ؟... آه
خاموشی یک عشق چرا ؟!
____ فرزانه شیدا ____
۱۷ ●
___ خانه ی محزون___
خانه ای تنهاست ..
چشم من اما
آشنا با گوشه های
خانه ی محزون
آینه در کنج دیواری
در صدای بیصدائی ها
قصه گویداز جدائی ها
صندلی ها
تکیه بر میز
کنار خویش
خسته اند
از انتظاری گنگ
بس اسیر حسرت
یک جنبش کوتاه
ساکت و خاموش
پرده های پر غبار
اما
آرزومند صفای
نور خورشیدند
وه چه غمگینند
ساعتی..
در تیک تاک
غصه دارخویش
آن دل بی تاب
عاشــــق را
آ ن نگاه
شادو خندان را
بر تن
آن عقربکهای خوش
دیروز میـجوید
لیک
این صبح خوش امـروز
پیک شادی را
هنوز ،
اندر پس یک راز
بر تن این پرده های
شیشه ی خاکی
از نگاه خانهی محزونی
...فرو بسته ست
عقربکها نیز
بی خبر
از معنی شادان خود
هستند
تیک تاک لحظه ی دیدار....
می گشایم
پرده را آرام
گوئیااینک
,نگاه خانه ی محزون
با شگفتی سخت
...حیران است
وه که این خانه
بسی در هم
پریشان است
آه ای تک خانه ی محزون
... با سرشک چشم
میشویم غبار
از شیشه ی غمناک
پاک میسازم
تن افسره ات از خاک
میزدایم غصه را
از این نگاه خاکی غمناک
صندلی ها
جابجا گردید
از تب حسرت
رها گردید
آه ای گلدان خالی
پر کنم امروز
با گل سرخ
و به صد گلبرگ
گل عروسی لابلای آن
میخک سرخی میان آن
نرگسی یاسی...
با شکوفه های گیلاسی
در تو میریزم
خنک آبی
بعد از آن گویا
تو سیرابی
آب وجارو میکنم
آنگه حیاطم را
آه اینک
خانه ام
زیبا و خندان است
وه چه شادان است
یار من آخر در
این تک خانه مهمان است
آه ای زنگ در خانه.
..بیصدائی ها
دگر مردند
بسکه هر دم
سینه و قلب من آزردند
بیصدا بودند
لبهای شکایت نیز...
در خموشی های اندوهی
اینک اما
لحظه دیدار
و گفتار است
...آه آمـــد....
این صدای پای او
از پشت دیوار است
زنگ در ...آری
صدای زنگ در آمد
میدوم
من با شتابی تنــد
التهاب لحظه دیدار
باز شد این درب سنگین
... بار دیگر باز
زندگانی بار دیگر
در دل این خانه شد آغاز
او در آمد با
کلام ساده لبخند
با سلامی پاک...
آمدی ؟
مـن منتـظر بـودم
خانه هم
در انتظارت بود
خوش درا
محبوب من
کاینجا
در تب دیدار تو
عمریست میسوزد
دیرگاهی این دل
و این خانه خالی
روز و شب
در اتنظاری تلخ
دیده ی غمگین
بدر دوزد
خوب بنگر
خانه بی تاب است
چون دل من
در هراسی تلخ میسوزد
تا مبادا
"اینهمه " رویا
و در خواب است
بعد از این اما ...
بعد از این اما
بی تو هرگز
سر نخواهم کرد
بی تو هرگز سر نخواهم کرد
______فرزانه شیدا______
۱۸ ●
______ *پرواز *_____
« پرواز» مگر
« آسمان » نمیخواهد
دشت بی انتهای آسمان...
با ابرهای طوفانی
به باد فروخته است؟!
واز چه رو
« صدای پرواز» را
در رعد وبرق ابرهای خشمگین
بیصدا نموده است...
پرنده , بی آسمان...
در شاخه ی ,کدامین ,
درخت طوفان زده
آرام خواهد بود
وقتی که آسمان
پرواز نمیخواهد
__ فرزانه شیدا/امرداد/ 1374 ___
۱۹●
__________حرف حق________
چون گذارم سری به بالینی
بینم ای دل که زارو غمگینی
خود ندانم که راز شبها چیست
گو به شبها مگر چه می بینی
این شرار نهفته در دل چیست ؟
روشنی بخش این شررها کیست ؟
او که بر تو عیان شود هر دم
آگه از درد جانفزایم نیست ؟!
در کدام آتشی به شب سوزی
دیده بر تیره گی شب دوزی
گه به گه زیر لب به خود گوئی
می رسد نوبت منم روزی
قلب من در پی چه می گردی ؟!
از چه رو شب , لبالب از دردی ؟
گه پریشان شوی گهی آرام
گه چو شعله ,گهی چو یخ ,سردی؟
با چه چیزی, به شب, گلاویزی
بر رخم , اشک آتشین , ریزی
«او که آید», چرا , بیکباره
خنده ها ر ا, به گریه آمیزی ؟
آنکه با او به شب سخن گوئی
گو به ما هم نشان دهد روئی
در پی اش دیدگان من هر شب
جستجو می کند به هر سوئی !
او که دائم به گوش تو خواند
خواب خوش را زچشم ما راند
آنکه گوید سخن به تو هر شب
گوئیا درد ما نمی داند !
ما بدل , آرزوی شب داریم
تا که در بستری به سر آرید
شب که آید رسم به نومیدی
چون دگرباره خسته و زاریم!
« او که خود را »بتو عیان سازد
جنگ را بر سر چه آغازد ؟
گوئیا شب در این نبرد و ستیز
گه برنده شود گهی بازد
گو به آن شب رسیده غمبار
خسته گان را به حال خود بگذار
دل ! چرا هم سخن شدی با او؟
دید جان را به خواب خوش بسپار
روز و شب را , تفاوتی باید
کی ز جان خستگی بدرآید ؟
روزوشب گشته ام اسیر غمت
بر غم وغصه , چاره ای باید!
دل !تو هم این میان گُنه کاری
تو چه کاری به کار او, داری ؟
گر سخن گویدت ,تو ساکت باش!
دست از او میشود که برداری؟
...
دل بیکباره پر زغم خندید
درد تلخی به سینه ام پیچید
همچو طفلی لجوج و نا آرام
پای خود را به سینه ام کوبید !
گفت: ای دلیل غمهایم
ای که کردی به سینه ات جایم
غم بدوشم گذاری و آنگاه
می گذاری به غصه تنهایم ؟!
آن دو چشمی که از تو شد گریان
این دلت ,«من : که گشته ام نالان
هر دو از « دست تو : پر از رنجیم
ای تو خودخواه جاهل و نادان !
خود مزن اینچنین به نادانی
بهتر از هرکسی تو میدانی
آنکه گشته عذاب جان و دلت
«آن توئی , تو »! ( نه , راز پنهانی) !!
اولین دم چه کس نگارت دید
دیده بود و تنت ز آن لرزید
«تو» به من گفته ای که عاشق شو
عقلمان هم به ریشمان خندید !
نکند تو ,کنون پشیمانی
بلبلی کردی و نمی خوانی
چون هوا پس , شده بمن گوئی
چیزی از ماجرا نمی دانی ؟
این شکایت بدیگران بنما!
گو به آن کس , که بوده از تو جدا
رنگ ما می کنی ؟! عجب کاری
بّه که گویم ترا : که ایوالله !
آنچه آید سراغ من ,« عشق» است
آنچه گشته چو داغ من,« عشق »است
شب ندارد تفاوتی با روز
در شب من «چراغ من عشق است »
...
در جدالم به هر شبی با غم
شب به شب در میان جور و ستم
این میان گر که من شوم پیروز
غم چو آهو کند زقلب تو رم !
آنگه از خستگی جنگ و نبرد
از جدالی که دل برای تو کرد
هردو از پا فتاده ,می خوابیم
غرق رنج وُ لبالب از تب و درد
من به هر شب چنین گرفتارم
با غم و رنج و غصه بیدارم
من ز هر چه شب است و خاموشی
تا ابد غمگنانه , بیزارم !
پرسی از من, چرا تو,غمناکی؟
آنکه جنگد , شبان به بی باکی
آن « منم ,من» که پر ز اندوهم
وه برویت ! تو گشته ای شاکی ؟!
من چگونه ز دست « تو » نالم؟
من ز « تو» اینچنین غمین حالم
از هماندم که عاشقم کردی
همچو مرغی شکسته ای بالم !
...
چونکه دل اینچنین جوابم داد
گفتم ای دل ! مکن ز غمها یاد
راست گوئی !« منم » که درد توأم
از منو عشق آتشین فریاد
...
دانم ای قلب من که حق داری
سرم دارم ز روی تو باری
عهد بندم که بعد از این با عشق
لحظه ای هم نباشدم کاری !
بعد از این پا بپای تو در غم
همچو یاری کنا ر تو هستم
بر همه عالم و جهان سوگند
دیده بر روی عاشقی بستم
___ فرزانه شیدا _ 1362 آبان ___
۲۰ ●
ــــ چه بما میگذرد؟!ـــ
چه بما میگذرد؟!
جز همان ابهامی
که بدلهای همه
و دل« شاعر» دهر ...
روز و شب
واژه گفتن داده ست... ؟!
چه بما میگذرد...
جز همان نقش توّهم هائی
که به قلب منو تو...
قلم سبزی داد ,
تا چه بد یا که چه خوب...
« حرف گفتن باشیم»!.
شنبه 21اردیبهشت 1387
___ف.شیدا___
●پایان بخش دهم10)
●ازاشعاردر کتاب آرمان نامه اُرد بزرگ
● به قلم : فرزانه شیدا ●
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر